بی‌تو به سر نمی‌شود


فیلم‌نامه‌ی کوتاه

زینب بخشایش

روز/ خارجی/ حیاط

ساختمان، یک خانه‌ی ویلایی با یک حوض و باغچه است. دورتادور ایوان نرده‌های نیم‌متری کشیده شده است. کلید در قفل می‌چرخد و مریم (45ساله) که کاغذی در دست دارد، وارد حیاط می‌شود. کاغذ را تامی‌کند. چادر را از سرش برداشته و در حین حرکت، به سمت یکی از پنجره‌ها نگاهی می‌اندازد.

روز/ داخلی/ پذیرایی

یک چمدان در سالن پذیرایی دیده می‌شود. مریم از درون کیفش، یک بسته آجیل بیرون می‌آورد. آن را درون چمدان جا می‌دهد و زیپش را می‌کشد. به ساعت دیواری نگاه می‌کند. ساعت 12:15 است.

روز/ خارجی/ حیاط

صدای زنگ حیاط شنیده می‌شود. مریم چادر رنگی‌اش را روی سرش می‌اندازد و در را بازمی‌کند. مردی از پشت در با مریم حرف‌می‌زند و می‌رود. مریم در را می‌بندد. با حالتی شوک‌زده چادرش را روی صورتش می‌کشد.

روز/ داخلی/ اتاق

درِ کمد دیواری، باز است. چند لباس قدیمی، با رنگ روشن روی زمین است. مریم روی تور و پولک لباس‌ها، دست می‌کشد. بقچه‌ی دیگری را که پر از لباس مشکی است، بازکرده و از بین آن‌ها چند لباس برمی‌دارد. آن‌ها را جلوی آینه، روی تنش امتحان می‌کند. بغض می‌کند؛ سپس با چهره‌ای ماتم‌زده در میان لباس‌ها می‌نشیند.

روز/ داخلی/ پذیرایی

مریم چادر مشکی‌اش را برداشته و براندازمی‌کند؛ سپس جیب‌های مانتویش را خالی می‌کند. کاغذِ تاشده را نیز از جیبش بیرون می‌آورد. آن را بازمی‌کند. کاغذ، یک فرم ثبت‌نام مربوط به مؤسسه‌ی نگه‌داری از سال‌مندان است. مریم مچاله‌اش کرده و می‌خواهد آن را درون سطل کنارِ چوب‌لباسی بیندازد؛ اما لحظه‌ای مکث‌کرده و آن را در دست نگه‌می‌دارد.

روز/ خارجی/ حیاط

مریم کنار حوض، مشغول آب‌کشیدن لبا‌س‌هاست. یک روسری، مانتوی مشکی گشاد، به همراه دو چادر مشکی روی بند رخت دیده می‌شود.

روز/ داخلی/ اتاق- پذیرایی

مریم سیم تلفن را به پریز می‌زند و به سمت پذیرایی می‌آید.

مریم: دیگه دست از سر این ستاد بردار... بذار یکی زنگ می‌زنه، خبر شیم.

او چمدان را بازکرده و لباس‌های آن را بیرون می‌آورد. تای یکی از لباس‌ها را بازمی‌کند. لباس زنانه، قدیمی و بلند است. مریم آن را به صورتش می‌چسباند و بی‌صدا گریه می‌کند. در همین حین، پیرزنی از اتاق بیرون می‌آید. لباس‌های تنش مانند همان لباس است.

روز/ داخلی/ اتاق

یک سینی نان و نیمرو روی میز است. مریم لقمه می‌گیرد و در دهان پیرزن می‌گذارد. پیرزن در حالی که به چهره‌ی مریم نگاه‌می‌کند، غذایش را می‌خورد.

مریـم: دوست داری فردا ببرمت بیرون؟ الآن چند روزه نرفتیم بیرون؟... دلت تنگ نشده؟

پیرزن مانند کودکی که به چهره‌ی مادرش نگاه می‌کند، به صورت مریم نگاه می‌کند و غذایش را می‌جود. مریم با مهربانی رو به او لبخند می‌زند. در پس‌زمینه، لباس‌ها روی بند رخت، تاب‌می‌خورند.

روز/ داخلی/ پذیرایی- اتاق

درِ سالن باز است. کبوتر سفیدی قدم‌زنان وارد سالن می‌شود. مریم مشغول صحبت با تلفن است و اشک‌هایش را پاک می‌کند.

مریم: باشه... منتظرتونم... سلام برسون... خداحافظ!

تلفن را قطع‌می‌کند. به دفترچه‌ی تلفن نگاه‌می‌کند و شماره‌ی دیگری می‌گیرد و با سیم تلفن بازی‌می‌کند. از سیم تلفن، سیم دیگری، از کنار دیوار به سمت اتاق پیرزن کشیده شده است. امتداد سیم به تلفن قدیمی درون اتاق پیرزن می‌رسد. کبوتر به اتاق می‌رود. پیرزن خوابیده است و در خواب ناله‌می‌کند.

پیرزن: (خارج از کادر) حاجی! حسین نیفته... حسین!... حسین! 

کبوتر به مریم نگاه‌می‌کند که دفترتلفن را تا انتها ورق‌زده، به شماره‌ای زنگ‌‌زده و با بغض با آن سوی خط حرف‌می‌زند.

روز/ داخلی/ اتاق پیرزن

کبوتر پرزده و به سمت پنجره می‌رود؛ اما به شیشه می‌خورد و روی زمین می‌نشیند. پیرزن از خواب بیدارمی‌شود. چند لحظه به دیوار خالی روبه‌رویش نگاه‌می‌کند. از رنگ و روی دیوار پیداست قاب عکسی روی آن بوده است. پیرزن بی‌قرارمی‌شود. دوباره به دیوار نگاه‌می‌کند. از جایش بلندشده و به سمت تلفن قدیمی‌ای که کنار پنجره است، می‌رود. گوشی را برداشته و شماره‌ای می‌گیرد. جای چهار شماره روی شماره‌گیر، کم‌رنگ‌تر از بقیه‌ی شماره‌ها دیده می‌شود.

کبوتر آرام و قرار ندارد و تند و تند قدم‌برداشته و عرض پنجره را طی‌می‌کند. پیرزن آهسته و با صدایی نامفهوم، عبارت‌هایی را به زبان می‌آورد. پس از چند لحظه که جواب شخص پشت خط را می‌شنود، گوشی را می‌گذارد. تلفن را به سمت دیگری می‌کشد و می‌خواهد دوباره زنگ بزند که ناامید می‌شود و تلفن را روی میز می‌گذارد. سیم تلفن که شل شده است، از پریز درمی‌آید. پیرزن روی صندلی می‌نشیند و به درِ حیاط خیره می‌شود. با گوشه‌ی روسری اشک‌هایش را پاک‌می‌کند.

روز/ داخلی/ سالن

پیرزن از دست‌شویی بیرون‌می‌آید. مریم نیز پس از لحظه‌ای بیرون‌آمده و دستش را خشک‌می‌کند. به سمت چمدان رفته و بقیه‌ی وسایل را از درون آن بیرون‌می‌آورد. پیرزن به او نگاه‌می‌کند.

مریم: می‌خواستم برم... خسته شدم، همه‌ی روزام تکراریه... همه‌ش تکرار دیروزه... اون‌جا کارشون همینه، تکرار، تکرار، تکرار؛ ولی بابتش پول می‌گیرن، خرج زندگی‌شونو درمیارن. نصف روزشونو با شما تکرارمی‌کنن؛ ولی بقیه‌شو زندگی می‌کنن... به خاطر همون زندگی نصف روزه‌شون، حاضرن نصفشو هر روز تکرارکنن...؛ اما من چی؟ من دائم‌التکرارم (گریه‌می‌کند. پیرزن کنار او می‌ایستد و سر مریم را می‌بوسد). حالم داره از دست خودم بدمی‌شه... تو خوبی خانوم! من آدم بدی‌ام... حلالم‌کن.

مریم سرش را روی پای پیرزن می‌گذارد. پیرزن سر او را نوازش‌می‌کند. کبوتر پرمی‌زند و بالای یکی از درها می‌نشیند.

روز/ داخلی/ آشپزخانه- اتاق

مریم، پیرزن را روی صندلی آشپزخانه می‌نشاند. نگاه بی‌قرار پیرزن به اطراف می‌چرخد. در همین حال، قاب‌عکسِ روی میز را می‌بیند. آرام می‌شود و نگاهش را به عکس می‌دوزد. مریم بشقاب میوه‌ای روی میز می‌گذارد.

مریم: به چی نگاه‌می‌کنی؟ (جوابی نمی‌شنود.) خانوم‌جان! حرف‌بزن... به چی نگاه‌می‌کنی؟ (دست پیرزن می‌دهد را روی عکس می‌کشد.) اینو می‌شناسی خانوم؟ (پیرزن به عکس نگاه‌می‌کند.) پسرته.

پیرزن: پسر من، حسینه...

مریم: خب این حسینه دیگه... می‌دونی الآن کجاس؟

پیرزن: رفت سر کار...

کبوتر از یک سمت سالن به سمت دیگر پرمی‌زند.

مریـم: حسین رفت خرمشهر... من کی‌ام؟ (پیرزن جوابی نمی‌دهد. مریم متأثرمی‌شود و دست پیرزن را می‌گیرد.) من مریمم... شناختی؟

پیرزن: خوبی دخترم؟... بچه‌ت کجاس؟

مریم با لبخند دستش را روی دست پیرزن می‌زند. پیرزن به بشقاب میوه نگاه‌می‌کند. مریم قاب‌عکس را گرفته و روی میز می‌گذارد. یک سیب برداشته و مشغول پوست‌کندن آن می‌شود. پیرزن از جا بلندمی‌شود. مریم سیب را تکه‌می‌کند و به سرعت با پیرزن همراه می‌شود. کبوتر که روی زمین نشسته، از جلوی پای مریم کنارمی‌رود.

مریم: (رو به کبوتر) تو که باز اومدی...

مریم سیب را به پیرزن می‌دهد. او آن را به دهان می‌برد. مریم دست او را می‌گیرد و به اتاقش می‌برد. درون اتاق، پیرزن به سمت پنجره می‌رود و روی صندلی می‌نشیند. مریم نیز روی زمین می‌نشیند و همراه با او به حیاط نگاه‌می‌کند.

پیرزن: حاجی کجاست؟

مریـم: بهشت زهرا.

پیرزن: زهرا کیه؟

مریـم: (دست او را می‌گیرد) اسم شماست.

شب/ خارجی/ حیاط

لامپ حیاط روشن‌می‌شود. مریم به سمت بند رخت رفته و لباس‌ها را از روی آن جمع‌می‌کند. پیرزن پشت نرده‌های پنجره نشسته است. کبوتر، کنار پنجره آمده و آن را براندازمی‌کند؛ سپس از لای نرده‌ها بیرون می‌آید. چند لحظه بعد به سمت آسمان پروازمی‌کند. صدای اذان شنیده می‌شود.

مریم: خانوم!... می‌خوای بیارمت تو ایوون نمازبخونی؟... مثل اون وقتا؟ (روی پله‌های ایوان می‌نشیند.) همون وقتی که اومدم تو این خونه، یه چادرنماز و دوتا سجاده به من و حسین دادی و گفتی مثل من و حاجی، همیشه نمازاتونو با هم بخونید؟ بعد حسین خندید، منم خنده‌م‌گرفت. چه‌قد بچه بودم.

نسیمی می‌وزد و موهای بیرون‌زده از روسری پیرزن را به بازی می‌گیرد. او به صدای اذان گوش سپرده و لب‌هایش می‌جنبد.

شب/ داخلی/ اتاق پیرزن

پیرزن روی صندلیِ نماز نشسته و مشغول نمازخواندن است. پس از چند لحظه به سجده می‌رود.

صدای مریم: یک... (پیرزن سر از سجده برمی‌دارد و دوباره به سجده می‌رود.) دو... (پیرزن از سجده بلندمی‌شود.) رکعت دوم...

مریم به دیوار تکیه کرده و با تسبیح ذکرمی‌گوید. او نگاهش را از پیرزن برنمی‌دارد. پیرزن دوباره به سجده می‌رود.

مریم: یک... دو...

شب/ داخلی/ سالن

مریم با چشم، درون سالن، دنبال کبوتر می‌گردد؛ اما پیدایش نمی‌کند. به آشپزخانه می‌رود و لحظه‌ای بعد با فرم ثبت‌نام مچاله‌شده برمی‌گردد. کاغذ را بازکرده، چروک آن را صاف‌می‌کند و روی میز می‌گذارد. پس از لحظه‌هایی، تلفن را برمی‌دارد و شماره‌ی مؤسسه را می‌گیرد.

شب/ داخلی/ پذیرایی- اتاق پیرزن

مریم، کنار تلفن نشسته است. او بغض کرده، سرش را روی دستش تکیه داده و با انگشت دست دیگرش، روی میز نقاشی می‌کشد. ناگهان صدای افتادن چیزی از اتاق پیرزن به گوش می‌رسد. مریم با چهره‌ای ترسیده و نگران، ازجامی‌پرد و به سمت اتاق پیرزن می‌دود. پیرزن روی تختش نشسته، روکش متکایش را درآورده و متکا را روی زمین انداخته است. مریم کنار در می‌ایستد، نفس راحتی کشیده و با مهربانی به پیرزن نگاه‌می‌کند.

شب/ داخلی/ پذیرایی- اتاق

مریم با سینی غذا از اتاق خارج‌می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. او سینی را روی میز گذاشته و دو جعبه‌ی خرما از درون یخچال بیرون می‌آورد. صدای ناله‌های پیرزن شنیده می‌شود.

پیرزن: حاجی، بچه رو ول‌نکن!... مریم!... حسین کو؟ حسین؟

مریم به سمت اتاق می‌رود. به پیرزن نگاه‌می‌کند که خواب است. کنار او می‌نشیند و به جای خالیِ قاب‌عکس نگاه‌می‌کند. بغض‌ کرده و دست پیرزن را می‌بوسد.

شب/ داخلی/ آشپزخانه

مریم پشت میز می‌نشیند و با بغض، شروع به بیرون‌آوردن هسته‌های خرما می‌کند. هر کدام از هسته‌ها را که بیرون می‌آورد، یک دانه مغز از درون پلاستیک آجیل برمی‌دارد، وسط خرما گذاشته و آن را درون پودر نارگیل می‌اندازد. او با آستین، اشک‌هایش را پاک‌می‌کند. با چهره‌ای خسته، هسته‌های خرما و بقیه‌ی زباله‌ها را جمع‌می‌کند. فرم ثبت‌نام را نیز برداشته، پاره‌می‌کند و همه را درون سطل زباله می‌ریزد. کلید برق را خاموش می‌کند. خانه تاریک می‌شود.

روز/ داخلی/ آشپزخانه

مریم، پیرزن را روی صندلی می‌نشاند تا به وی صبحانه بدهد. ناخودآگاه سرِپا اشک می‌ریزد. دستش را روی شانه‌ی پیرزن می‌گذارد و آن را ماساژمی‌دهد. قطره‌های اشک مریم روی روسری و صورت پیرزن می‌چکد. مریم نفس عمیقی می‌کشد. اشک‌هایش را پاک‌کرده و درِ یخچال را بازمی‌کند تا ظرفِ مربا را بردارد. چند دیس حلوا و خرمای سلفون‌پیچی‌شده درون آن دیده‌می‌شود.

روز/ داخلی/ اتاق

مریم با چهره‌ای پُربغض، روسری مشکی پیرزن را سرش می‌کند و آن را گره‌می‌زند. پیرزن که مانتوی مشکی بر تن دارد، روبه‌روی مریم ایستاده است. مریم روسری را روی سر پیرزن مرتب می‌کند؛ سپس دستی روی گونه‌ها و چین و چروک چهره‌ی او می‌کشد. به یک‌باره بغضش می‌ترکد. پیرزن را بغل کرده و گریه‌می‌کند.

روز/ خارجی/ کوچه

مریم و پیرزن با چادر مشکی از خانه بیرون‌می‌آیند. کوچه باریک و پُرپیچ‌وخم است. پیرزن، آهسته و عصازنان همراه با مریم، به سمت سرِ کوچه حرکت‌می‌کند. ماشین بنیاد شهید، سر کوچه ایستاده است. مریم و پیرزن از خمِ کوچه بیرون‌می‌آیند. پیرزن به عکس حسین که درون دسته‌ای گل، روی کاپوت ماشین است، نگاه می‌کند.

روز/ داخلی/ اتاق ملاقات

چند تابوت روی زمین دیده‌می‌شود. روی یکی از آن‌ها نام «شهید معظم، حسین مروت» نوشته شده است. پیرزن به قاب‌عکس روی تابوت نگاه‌می‌کند. مریم که توان ایستادن ندارد، روی زمین می‌نشیند و با صدای بلند، گریه‌می‌کند. پیرزن چند لحظه به او نگاه‌می‌کند و اشک‌های وی را پاک‌می‌کند.

پیرزن: گریه‌نکن (با غصه به چشم‌های مریم نگاه‌می‌کند.) بچه‌ت گم‌شده؟

صدای گریه‌ی مریم بلندترمی‌شود. پیرزن سرِ او را در بغل می‌گیرد.

شب/ داخلی/ اتاق پیرزن

پیرزن به خواب آرامی فرورفته است. مریم کنار تخت او منتظر نشسته؛ اما از ناله‌های شبانه‌ی پیرزن خبری نیست.

روز/ داخلی/ اتاق پیرزن

پیرزن با آرامشی خاص روی تخت نشسته است. صدای قرآن فضا را پرکرده است. روی دیوار روبه‌رو، قاب‌عکسِ حسین خودنمایی‌می‌کند. دورتادور دیوارِ حیاط، پارچه‌ی مشکی بسته‌اند و منقل اسپندی جلوی در، روی زمین است. باد پنجره را تکان‌می‌دهد و شیشه و چفت پشتِ پنجره، صدامی‌دهند. دست چروکیده‌ی پیرزن روی تلفن می‌رود. شماره‌ای چهاررقمی می‌گیرد. از لابه‌لای صدای نامفهوم پیرزن، نام حسین شنیده می‌شود.

شخص آن سوی خط: (خارج از کادر) شماره‌ای که با آن تماس گرفته‌اید، اشتباه است. لطفاً پس از...

کبوتر سفیدی روی ایوان می‌نشیند.