گفت و گو

10.22081/mow.2017.63847

بابا در آسمان گریه می‌کند

روایت زندگی «بهرام هدایتی»، مردی که برای کسب روزی حلال به عمق 1800 متری زمین می‌رفت

فاطمه دولتی

«الو» صدای محزونش را که از پشت تلفن می‌شنوم، دلم بیشتر از قبل فشرده می‌شود، تصاویر خبرگزاری‌ها و روزنامه‌ها جلوی چشمانم جان می‌گیرد و من گمان می‌کنم سخت‌ترین کار دنیا برایم، صحبت با زنی داغ دیده است که هنوز هم باور ندارد همسرش و مردِ خانه‌اش را از دست داده است. آرام شروع می‌کنم به حرف‌زدن و تسلیت‌گفتن. تسلیت و ابراز هم‌دردی، تنها کاری‌ست که برای آرام‌کردن دل بی‌قرار یک بانوی داغدار از دستم برمی‌آید؛ اما مگر می‌شود با چند واژه، حجم مصیبت یک زن را کم کرد و مرهم قلبش بود؟ صدای نوزادی که پس‌زمینۀ صحبتمان شده، بغضم را بیشتر می‌کند؛ نوزادی سه‌ماهه که از رفتن پدر چیزی نمی‌فهمید و به گفته مادرش این چند روز، بی‌قراری و گریه‌هایش از همیشه بیشتر است.

سیزدهم اردیبهشت بود که خبر انفجار معدن زغال سنگ «آزادشهر» شوک بزرگی به کشور وارد کرد. خبر را که شنیدیم، آرزو می‌کردیم شایعه باشد و تکذیب شود؛ اما واقعیت بود؛ یک واقعیت تلخ. تازه یادمان افتاد جایی در عمق 1800 متری زمین کارکردن یعنی چه؟ تازه یادمان افتاد کار در معدن، سخت‌ترین کار دنیاست. همین که هر روز از تمام تعلقات و زندگی و خانواده‌ات دست می‌کشی و می‌روی به دل زمین، یعنی سخت‌ترین کار دنیا را انجام داده‌ای؛ مثل کارگران معدن «زمستان‌یورت» آزادشهر که زندگی‌شان را بیرون از معدن برای همیشه جا گذاشتند و رفتند.

***

می‌خواهم خودش را معرفی کنید؛ می‌گوید: «معصومه جاهدی هستم، همسرم «بهرام هدایتی کُرد». کارشناسی ارشد برنامه‌ریزی درسی دارم. در آموزش و پرورش منطقه، مشغول و فرهنگی هستم.»

ـ خانم جاهدی! عمر زندگی مشترک شما چند سال بود و یادگاری‌های زندگی‌تان چند سال دارند؟

صورت نوزاد توی دستش را نوازش می‌کند.

ـ 23 اردیبهشت 91 ازدواج کردیم. عمر زندگی مشترک ما خیلی کوتاه‌تر از آرزوهایمان بود؛ اما به‌اندازۀ تمام عمر خاطره دارم. بهرام برای من هیچ چیزی کم نمی‌گذاشت؛ برای یادگاری‌هایش هم! امیرعباسمان سه‌سال‌ونیم دارد و ریحانه‌ سه ماه.

در حالی که با خود فکر می‌کنم معصومه‌خانم، سال‌گرد ازدواج امسالشان تنهاست و بهرامی کنارش نیست.

ـ از همسرتان برایمان بگویید؛ شغلش، تحصیلاتش و...

آه آرامی می‌کشد و شروع می‌کند به صحبت.

ـ همسرم لیسانس جغرافیا داشت. بعد از اتمام دانشگاه چون کار نبود، کارگر معدن زغال سنگ البرز شرقی شد. بهرام با وجود سختی کار و حقوق پایینی که نه رضایت‌بخش بود و نه سر موعد پرداخت می‌شد راضی بود و قانع. انگیزه‌اش برای کارکردن بی‌نظیر بود. سال‌های اول ازدواج، یک‌روزدرمیان شانزده‌ساعته سر کار می‌رفت؛ اما بعد ساعت کارش تغییر کرد. هر روز یک ربع به شش صبح، از خانه بیرون می‌رفتند و حوالی ساعت سه ظهر برمی‌گشتند. سختی کار معدن فقط به‌دلیل مشکلات جسمی و ریوی نیست و همیشه احتمال خطر انفجار و خفگی هست و مشکلات روحی و آسیب‌های روانی برای کارگر و خانواده‌اش دارد؛ مثل من که همیشه تا برگشت بهرام به خانه استرس داشتم. همسرم سال 93 به‌دلیل تعدیل نیرو، یک سال بی‌کار شد و سال 94، در معدن زمستان‌یورت مشغول به کار؛ اما این‌بار با توجه به مدرک لیسانسی که داشت، برای نقشه‌برداری قرارداد بست.

ـ سخت نبود این همه ترس و نگرانی و این همه صبوری؟

لبخند بی‌جانی می‌زند.

ـ من و بهرام باهم عاشقانه زندگی می‌کردیم. همیشه مشکلات اذیتمان می‌کرد؛ اما قرار زندگی ما بر قناعت بود و برای همین، با همه چیز کنار می‌آمدیم.

به عشقی که هنوز هم در چشمانش شعله می‌کشد، حسودی‌ام می‌شود.

ـ می‌گویند که همسر شما برای کمک به کارگرها وارد معدن شد؟

ـ همسر من هر روز ساعت یازده از تونل بیرون می‌آمد و با دیگر همکارانش در دفتر کار می‌کرد. روز حادثه هم طبق چیزی که شنیدیم، در دفتر بودند و با شنیدن خبر انفجار و حادثه، برای کمک به کارگران وارد تونل شدند. از بهرام من بعید نبود چنین رفتاری! همسرم در فامیل هم به دل‌سوزی و مهربانی شهره بود؛ خانواده‌دوست، زحمتکش و یک حامی برای من، خانوادۀ من و خانوادۀ خودش. در کمک‌کردن به هیچ‌کس، حتی غریبه‌ها کوتاهی نمی‌کرد؛ چه برسد به آن‌ها که همکارانش بودند...

ـ از آخرین دیدارتان بگویید. هیچ‌وقت فکر می‌کردید که مرد خانه‌تان برای همیشه از کنارتان برود؟

معصومه‌خانم اشک‌هایش را پاک می‌کند. صدایش می‌لرزد.

ـ ریحانه از همان روزهای اول تولد، به‌علت کولیک نوزادان شب‌ها نمی‌خوابید و تا صبح گریه می‌کرد. من و همسرم تمام این دوماه و چند روز، شب‌ها بیدار می‌ماندیم و ریحانه را آرام می‌کردیم. بهرام با این‌که خسته بود، نمی‌خوابید و کمک‌حالم بود. شب آخر برخلاف همیشه، ریحانه ساعت دو خوابید. بهرام تازه پلک‌هایش را روی هم گذاشته بود که بیدارش کردم. گفتم: «بیدار شو کمی با هم حرف بزنیم؛ خیلی وقت است که درست حسابی حرف نزده‌ایم.» توی خواب و بیداری گفت: «معصومه! بذار بخوابم؛ صبح خواب می‌مانم.» من هم اصراری نکردم. صبح هم برای این‌که من بیدار نشوم، آرام و بی‌صدا از خانه رفته بود. کاش آن شب بیدارش می‌کردم! کاش یک دل سیر با او حرف می‌زدم!

بغضم را قورت می‌دهم.

ـ چطور متوجه حادثه شدید؟

ـ چهارشنبه تقریباً ساعت دوازده توی کانال خبری شهرستان دیدم که در معدن زمستان‌یورت انفجار رخ داده است. تمام بدنم می‌لرزید؛ اما به خود دلداری می‌دادم که حتماً همسرم از تونل بیرون آمده است؛ اما گوشی او در دسترس نبود. فهمیدم درون تونل است که آنتن ندارد. قرار شد برادر شوهرم برود معدن و خبری بیاورد. وقتی دیگر ایشان هم جواب تلفن مرا نداد، یقین کردم برای همسرم اتفاقی افتاده است. مثل مرغ سرکنده بودم. خواهر بهرام زنگ زد و گفت که کسی بهرام را در بیمارستان دیده؛ انگار دنیا را به من داده بودند! از خوشحالی گریه می‌کردم؛ اما وقتی با آن فرد تماس گرفتم، گفت که خبری از بهرام ندارد. دنیا روی سرم خراب شد. خبرهای ضد و نقیض، دیوانه‌ام کرده بود. وقتی ساعت یک شب شمارۀ بهرام را گرفتم، بوق خورد؛ اما کسی جواب نداد. فهمیدم که همسرم را از معدن بیرون آورده‌اند. تا نزدیک صبح شماره‌اش را گرفتم و گریه کردم؛ اما کسی جواب نمی‌داد. صبح دیگر مطمئن شدم برای همیشه تنها شده‌ام. شاید باور نکنید؛ اما بهرام این اواخر خیلی مهربان‌تر از قبل بود و به دنبال بهانه می‌گشت که فامیل را دور هم جمع کند. از احساس خوشبختی زیادی که کنارش داشتم، می‌ترسیدم و همیشه با خود می‌گفتم: «نکند اتفاقی برایش بیفتد!»

ـ این روزها، شما و امیرعباس چه حالی دارید؟

ـ همه می‌دانستند که طاقت یک لحظه دوری هم‌دیگر را نداریم و حتی برای دیدن خانواده‌هایمان هم، با هم می‌رفتیم و با هم برمی‌گشتیم. بعضی روزها وقتی می‌رسید خانه، می‌گفتم که چقدر دیر کردی! می‌خندید، ساعت را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «فقط ده دقیقه دیر کرده‌ام.» پسرم دل‌بستگی شدیدی به بابایش داشت. این وابستگی بعد از تولد دخترم بیشتر شده بود؛ چون بهرام بیشتر وقتش را با امیرعباس سپری می‌کرد و با وجود خستگی کار، با حوصله همراهش می‌شد. این روزها امیرعباس آرام نمی‌گیرد. به او گفته‌ام که بابا پیش خدا رفته است. شب وقتی تنها هستیم، به آسمان نگاه می‌کند و می‌پرسد: «بابا آن‌جاست؟» می‌گویم: «آره، خدا بابا را دوست داشت، بردش پیش خود.» می‌گوید: «مامان، کاش در را قفل می‌کردیم که بابایی نرود! الآن بابایی دارد پیش خدا گریه می‌کند، چون پسر ندارد!» می‌پرسم: «تو مگر پسرش نیستی؟» بغض می‌کند و جواب می‌دهد: «من که آن‌جا نیستم!» بعد هم عکس پدرش را بغل می‌کند و با بغض و گریه می‌خوابد.

ـ برای آیندۀ بچه‌ها چه تصمیمی دارید؟

خیره می‌شود به عکس همسرش.

ـ تصمیم دارم برای بچه‌ها هم مادر و هم پدر. از اطرافیان خواهش می‌کنم که از واژۀ یتیم، برای بچه‌های من استفاده نکنند و به آن‌ها ترحم ننمایند. بچه‌های من، بچه‌هایی معمولی هستند و سایۀ بهرام روی سرشان هست. همسرم خیلی با صبر و حوصله بود. از خدا می‌خواهم که به من هم صبری بدهد تا بتوانم بچه‌هایم را با سربلندی بزرگ کنم. خانم‌هایی که موقعیت مرا دارند، باید در نظر داشته باشند که این، امتحان و آزمایشی‌ست که خداوند با توجه به ظرفیت ما برعهده‌مان گذاشته است. «ما أصابَ مِن مُصیبَةٍ إلّا بِإذنِ الله.» این تقدیر برای ما رقم خورده است؛ باید توکل کنیم تا سربلند بشویم.

معصومه‌خانم از فوت دایی اش در این حادثه می‌گوید. از فوت دوست صمیمی همسرش که دو دختر و همسر باردار دارد. از سختی‌هایی که انتظارشان را می‌کشد. از مردم تشکر می‌کند و از مسئولان گله؛ از بی‌توجهی و نامهربانی‌شان، از پی‌گیری‌نکردن مشکلات کارگران معدن و از نبود پوشش خبری برای این حادثه. معصومه‌خانم می‌گوید و من، به ریحانه فکر می‌کنم؛ ریحانه‌ای که وقتی بزرگ شود، در خاطراتش نشانی از بابابهرامش نیست!...