سفر به سرزمین سرخ پوست ها

10.22081/mow.2017.63849

مسیر لاپاز(بولیوی) ـ کوچابامبا(بولیوی) ـ 30/1/89

 

  • کنفرانس در کوچابامبا برگزار می‌شود. مسیر هفت‌ساعتۀ شهر لاپاز تا کوچابامبا را با اتوبوس می‌رویم. وقتی سوار می‌شویم دو صندلی کنار هم خالی هستند. روی یکی‌شان می‌نشینم. حاج‌آقا موسوی و آقای مفتاح در ردیف کناری و جلوی اتوبوس کنار هم نشسته‌اند. حاج‌آقا به خانواده‌اش زنگ زده و دلش برای فرزند تازه متولد شده‌اش بسیار تنگ شده است. این از لحن حرف‌زدن با همسرشان مشخص است. مدام احوال کوچولو را می‌گیرد و حتی کمی بغض می‌کند. از آن‌جا که بیش از سیزده‌هزار کیلومتر از تهران دور هستیم با صدای بلندی مجبور به صحبت هستند و ناخواسته ما هم صدایشان را می‌شنویم. کمی بعد، خانمی از اهالی بولیوی کنارم می‌نشیند. همان پوشش سنتی؛ اما با موهایی نامرتب و شانه‌نکرده. این موضوع کاملاً روی اعصاب من است. بیشتر زن‌ها، موهایشان نامرتب و شانه‌نکرده است؛ این منظره مدام تکرار می‌شود. لبخندی به خانم می‌زنم و سعی می‌کنم با بوی تنش انس بگیرم که بعدها در بولیوی بارها احساس می‌کنم. متوجه می‌شوم بوی ادویۀ خاصی است که در غذاهایشان استفاده می‌کنند و تنشان هم این بو را گرفته است.
  •  کل شب را نخوابیده‌ام. به محض حرکت، سرم را روی پشتی صندلی می‌گذارم تا بخوابم. هنوز چنددقیقه‌ای نگذشته که با سروصدایی خفیف بیدار می‌شوم. به رسم همۀ اتوبوس‌های دنیا، فیلمی  پخش کرده‌اند؛ فیلمی که بدون یک قیچی‌زدن می‌شود در ایران نمایش داد. اسم فیلم را متوجه نشدم؛ چون خواب بودم. کلیت فیلم ماجرای دو کودک است که برای یک انگلیسی کار می‌کنند و او، حق و حقوقشان را بالا می‌کشد. بزرگ که می‌شوند، به فکر می‌افتند خودشان نوعی وسیلۀ موسیقی بسازند. پنهان از چشم مرد استعمارگر، به یادگیری ساخت نوعی آلت موسیقی سنتی و بومی می‌پردازند که در بولیوی به «سیکو (Siku)» معروف است. آن‌ها با استعداد ذاتی و پشتکارشان، موفق می‌شوند به درون این مافیای موسیقی نفوذ کنند و موسیقی‌های سنتی، انقلابی و ضداستعمارگری بسازند و حتی معروف‌ترین و محبوب‌ترین گروه موسیقیایی زمانشان شوند. بعدها حساب امثال آن مرد را هم با روشنگری و رسانه‌ای‌کردن قضیه می‌رسند. فیلم حقیقتاً اثرگذار و نشان‌دهندۀ اوج عدالت‌خواهی، ظلم‌ستیزی و تکیه به داشته‌های بومی مردم آمریکای لاتین بود. خواب از چشمانم پریده.

 

  •  هر چه از لاپاز دور می‌شویم، طبیعت بکر و دست‌نخورده، پردرخت و سرسبز به بیابان‌های خشک و عور بدل‌می‌شود. جاده در ارتفاع است و در دره‌های کنار آن مناظر سبز، پردرخت و بسیار زیبا دیده می‌شود؛ در عین حال ترسناک است. جاده‌ای باریک کنار دره‌ای عمیق و راننده‌ای که با اتوبوسی قراضه به‌سرعت رانندگی می‌کند؛ درست مثل این‌که از جادۀ هراز شمال بیایی به سمت کویر. با خودم فکر می‌کنم، بهتر است اگر در مسیر برگشت بمیرم. حداقل کنفرانس را تجربه کرده‌ام. یونگاس، مرگ‌آورترین جادۀ جهان، در همین کشور است و لاپاز را به کورویکو وصل می‌کند و به جادۀ مرگ معروف است. حرکت ما از شمال‌ غرب به سمت جنوب‌ شرق است و جادۀ مرگ در شمال شرق لاپاز قرار دارد. 

 

  • سگ‌های ول‌گرد، کافه‌های محل فروش موسیقی محلی، شتر، گاو، لاما و گوسفند، فقر فرهنگی و مادی آشکار بین راه، جوانان چفیه‌پوش و مصمم در شهرها‌، زنان سنتی‌پوش با دامن‌های پرچین، بلوزهای رنگارنگ، موهای شانه نکرده... صحنه‌هایی است که مدام تکرار می‌شود.
  • اتوبوس در یکی از ایستگاه‌های بین راهی، لحظاتی می‌ایستد تا مسافران استراحتی کنند؛ کافه‌ای بین راهی، پر از سی‌دی‌های فروش موسیقی سنتی. موسیقی سنتی بولیوی، موسیقی‌ای حماسی است. با مضامین حماسی و عموماً ضدآمریکایی. سازهای سنتی بولیوی، عبارت‌اند از سیکو، پینکیلو (Pinkillu که نوعی ساز کوبه‌ای شبیه طبل است)، تارکا ( Tarkaیا همان فلوت) و چارنگو (Charango که از خانوادۀ عودهاست). عکس‌هایی شبیه تمام کافه‌های جهان بر دیوار است. تصویر کارگران بر تیرآهن، تصویر کودکی با کفشی پاره و...؛ تصویرهایی که می‌شود نامشان را گذاشت: «کمدی فقر!»

 

  • آن‌قدر زن با موهای شانه‌نکرده می‌بینم که با خود می‌گویم: «دفعۀ بعد که آمدم، با خودم کلی شانه و برس خواهم آورد.»

 

  • ساعت 13 به کوچابامبا رسیدیم.

 

  •  برای گرفتن کارت‌های ورود به کنفرانس، به یک سالن ورزشی سرپوشیده و به‌نسبت شلوغ می‌رویم. حضور ما خیلی جلب توجه می‌کند؛ به‌ویژه پوشش چادر و لباس روحانیت. برخوردها عموماً توأم با احترام و کنجکاوی است. این‌جا محل تلاقی سنت و مدرنیته است. زنان مومشکی که موهایشان را بافته بودند و بعضی‌ها کلاه یا روسری بر سر داشتند، با صورت کاملاً ساده و لباس‌های سنتی و بومی و مردان محلی، کنار زنان و مردان شبه‌اروپایی؛ شلوار لی و تی‌شرت و بعضی‌ها هم صورت و موهای نسبتاً آرایش‌کرده. کل مدت کنفرانس فقط دو ـ سه‌بار چهره‌هایی با آرایش‌های تند و موهای مدل‌دار دیده شد؛ یک‌بار دختری با موهای های‌لایت‌کردۀ شرابی و آرایش تند چهره و یک‌بار هم پسری با موهای مدل جوجه‌تیغی.

 

  • از قبل سفارت ایران طبق هماهنگی‌ها، هتلی را رزرو کرده ‌است. هتل در وسط شهر است و از بیرون تمیز و بزرگ به نظر نمی‌رسد. وارد هتل می‌شویم. اتاقی برای من رزرو شده و اتاقی هم، به‌صورت مشترک برای آقایان. وارد اتاق می‌شوم. خیلی هم بد نیست. وسایل را می‌گذارم. لباس‌ها را از چمدان خارج می‌کنم و خیلی مرتب در کمد آویزان می‌کنم. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. احساس غربت می‌کنم. غروب است و دل‌گیر و من تنها، در هتلی میان شهری که فرسنگ‌ها از وطنم دور است؛ میان مردمی که نمی‌شناسم‌شان. سراغ دست‌نوشته‌هایم می‌روم و می‌نویسم آنچه را بر من گذشته است.

 

  • تصمیم گرفته‌ایم برای کاهش هزینه‌های سفر که جنبش عدالت‌خواه برعهده گرفته، دو وعده غذا بخوریم. البته این تصمیم، منافع دیگری هم دارد؛ لاغرشدن و نجات‌یافتن از آن ادویه با بوی خاصش که همه‌جا پیچیده. شب اول را با غذایی گیاهی و ساده می‌گذرانیم؛ غذایی شبیه کوکوسبزی با طعمی که اصلاً آشنا نیست؛ طعمی شبیه گیاهان دارویی ایرانی. 

 

  • معنی خوک را به اسپانیولی می‌دانم، تا هیچ‌کدام از فرآورده‌هایش را استفاده نکنم. گوشت هم که کلاً ممنوع است. نوشیدنی‌ها را با احتیاط زیاد نگاه می‌کنم و اگر ابهامی باشد، از حاج‌آقا می‌پرسم. از یک طرف لذت درک تجربه‌های جدید غذایی و مزه‌هایی که با ذائقۀ ما ایرانی‌ها کاملاً متفاوت است و از سویی، نگرانی برای حلال‌خوردن؛ کشاکش میان خوردن و نخوردن.

 

  • آن‌قدر خسته‌ام که شب به‌سرعت خوابم می‌برد.