شهر در امن و امان نیست
روایتی پیرامون کشف راههای درست برای آموزش مسائل اجتماعی به کودکان
سیدهزهرا برقعی
بزرگشدنمان، جداشدنمان از فضای خانواده نبود. احتیاط و مراقبتشان، اتفاقاً بیشتر شده بود. آن یکتکه روسری گلگلی، با تذکرها و نوازشهای پدر و مادر، حوالی نه ـ دهسالگی، روی سرم ماند و تمرین حیا کردم با آن. تب شلنگتختهانداختنهای قبلش فروکش کرد و یاد گرفتم که نجیبانه بنشینم و بلند شوم. نگاه از دور و مراقبانۀ پدر و مادر، از جمله نگاههای یواشکیای بود که اذیتم نمیکرد. بعدها معنی آیۀ «ألَم یَعلَم بِأنَّ اللهَ یَری» را، با تطبیق این موضوع راحتتر درک کردم؛ آن نگاه یواشکی و مسئولانۀ پدر، وقتی با بچهها در اتاق پشتی بازی میکردیم. آن سرزدنهای مهربانانۀ مادر، وقتی سروصدای ما بچهها در اوج بازی کم میشد. بقیۀ مادر و پدرهای همبازیها هم، کماکان همینشکلی بودند. مراقبتهای از دورشان، ما بچهها را خیالجمع میکرد.
یک روزی ولی آنقدر بزرگ شدم که انتظار داشتم تذکرها و مراقبتها کمتر شوند. به خودم آنقدر اعتماد داشتم که تنهایی جایی بروم یا ساعتهای بیشتری با دوستان و رفقا سپری کنم. آن احتیاطها، آن مراقبتهای از دور و تذکرهای مادرانه و پدرانه، اسیرم کرده بود. تا مادر با لحنی مهربان صدایم میکرد، غرمیزدم که باز چی شده؟ هنوز یکی بود که وسط خنده و غشغشکردن، چشم و ابرو بالابیندازد که یعنی، موهایت را بپوشان یا جمعوجور بنشین. نوجوانی بود و طغیانِ احساسات. در را روی تذکرها میبست و خودسرانگیِ عجیبی در خونم انداخته بود.
اولین تَرَک روی تندیس این خودسرانگی، وقتی ایجاد شد که داشتم از مدرسه برمیگشتم. موتورسوار جوانی پیچید جلوی من و گفت: «بیا سوار شو!» ترسیدم و عقب رفتم. چنگ انداخت به چادرم و اگر پیرزنی از خانه بیرون نیامده بود، نمیدانم قصد آن جوانک که حالا لابد زن و بچه و موقعیتی برای خودش دارد، چی بود و من چی میشدم؛ اما این را میدانم که از آن موقع، احتیاطکردن را جدیتر گرفتم و حتی، کمی ترس و نگرانی قاتیاش کردم. شبیه این تجربۀ تلخ و ترسناک، چندبار دیگر برایم پیش آمد. بلد نبودم در مواقعی که احساس خطر میکنم، از خود دفاع کنم؛ حتی آنقدر میترسیدم که صدای جیغم هم درنمیآمد و از ترس، لالمانی میگرفتم. خواهرم که جرأتش کمی بیشتر بود، یکبار به موتوری لگد زده بود و جوانک را کلهپا کرده و دویده بود خانه. من از این جرأتها نداشتم. فوقش بنشینم سر یک پلهای چیزی و بزنم زیر گریه. قیافۀ خام و دستنخوردۀ آن سالها، نوجوان بودنم را زود لو میداد و گزک میداد دست نااهلان. خدا را شکر، اتفاق بدی برای من نیفتاد؛ اما واقعاً قدر آن احتیاطها، مراقبتها و تذکرهای پدر و مادرم را بیشتر دانستم!
***
حالا که بزرگتر شدهام و خوب به قضایا نگاه میکنم، میبینم میتوانست اتفاقهای بدی بیفتد. آن ساعتهای خلوت کوچه و جوجهبودن من، چه کبریت پرخطری بود! خودم حالا جرأت نمیکنم فرزندم را تنهایی، یک کوچه آن طرفتر بفرستم برود خرید. هزارویک فکر منفی سراغم میآید و حتی اگر چیزِ واجب و حیاتی لازم داشته باشم، او را تنهایی بیرون نمیفرستم. هنوز ترسهای گیرکردن در یک کوچۀ خلوت، از ذهنم بیرون نرفته است. ایراد کار کجاست؟ تحلیل کارها و حرکات خطرسازِ نااهلان خودش بحث مفصلی است که اینجا نمیخواهم دربارهاش صحبت کنم. بیشتر مد نظرم حالتها، ترسها و نگرانیهای خودم است؛ اینکه اصلاً آن سالها، هیچ اطلاعی دربارۀ مقاصد شوم نااهلها نداشتم، چقدر تلخ و تاسفبرانگیز بود! دانش من دربارۀ علت نگرانیهای پدر و مادرم، در حد صفر بود. آن را گیردادن، اذیتکردن و اجازۀ استقلال ندادن تلقی میکردم و میرنجیدم. آن سالهایی را که علائم بلوغ معمولاً نوجوانها را غافلگیر میکرد و دانش کم آنها، باعث هولهای بزرگ و استرسهای نهفتۀ فراوانی میشد، یادمان نرفته است. اطلاعات اندکی که دربارۀ بزرگشدن و مسائل حول و حوش آن به ما میدادند، کفاف نمیداد. ما جوجههای لرزانی بودیم که در مواجهه با حرفها و اتفاقات عجیب بزرگسالان، بیپناه میشدیم. مرجع پرسش و پاسخمان هم، اغلب همان گروه همسالان بودند که اطلاعات ناقص یا اشتباهی داشتند. باید چه میکردیم؟ آنهمه تذکر و مراقبت، آیا کافی بود برای آنکه ما نترسیم و احساس امنیت بکنیم؟
***
حالا که فکرش را میکنم، میبینم بخشی از ترس نوجوانی ما، به کمدانشیمان برمیگشت؛ به اینکه کسی گفتوگوی مگویی با ما نداشت و چشم و گوشمان بسته بود. ترسهای فروخوردۀ نوجوانیمان، به دلیل اطلاعات ضعیف ما بود. فکر میکردیم همه خوباند، جز آمریکا و اسرائیل؛ دزدها هم بعدها اضافه شدند؛ قاتلها و آدمکشها هم. دیگر کی بد بود؟ کی میتوانست به ما آسیب برساند؟ آدمهای خندان کوچه و خیابان، چه ضرری برای ما داشتند؟ ما هیچ اطلاعی نداشتیم. آغوش هر کسی باز میشد برایمان، میرفتیم به سمتش و یادمان نرود که این کمدانشی ما، کار دست خیلیها داد.
***
بحث بر سر آموزشهای کودکان و نوجوانان، زیاد است؛ اینکه چه دانشی را در چه سنی به بچهها بیاموزیم و با چه منطقی، آنان را وارد دنیای بزرگسالی خودمان کنیم، سخت است و نیاز به برنامهریزی و هوشمندی دارد. بیشتر مطلبم را دربارۀ ترسها گذراندم تا ثابت کنم که آموزشها لازماند؛ اما آموزنده یا آموزگارِ بچهها ـ حالا چه پدر و مادر باشد، چه یکی از اقوام و چه دیگرانی که احیاناً دلسوزند ـ باید مراقب باشند که مرز کودکی، نوجوانی و جوانی را بشناسند. رحم کنند به بچهها و آنها را وارد دنیای بزرگسالی خودشان نکنند؛ اما آنها را خام و خالیالذهن هم نگهندارند. اقتضای جامعۀ شهریِ شلوغی که آدم همسایهاش را هم نمیشناسد، این است که بچهها آموزشهایی را متناسب سن خود ببینند.
***
دغدغۀ کودکی و نوجوانی من، این نبود که بچهها چطوری به وجود میآیند و متولد میشوند. قضیۀ لکلک، یا هدیهای از طرف خدا، یا هر چیز دیگری که میگفتند، برای من معضل بزرگ نبود. دغدغۀ من این بود که چطور میتوانم امنیتم را در خفا یا جمع، در خانه یا کوچه و خیابان تأمین کنم. چطور میتوانم فعالیتهایم را داشته باشم؛ بدون آنکه آسیبی از ناحیۀ نااهلان بخورم. چطور میتوانم با وجود چفتوبستهای حجاب آن سالها، آزادانه بازی کنم و ناراحتی پدر و مادرم را فراهم نکنم. دغدغۀ من پرسشهای بزرگ دربارۀ خدا بود و احکام دینی را که کمکم نیازشان داشتم، باید برایم توضیح میدادند. دغدغۀ من، هیچوقت خلوت پدر و مادر نبود. من خودم را و مسائل پیرامونم را میخواستم بدانم و بچههای الآن هم، همینطورند. خودشان و مسائل پیرامونشان برایشان مهم است. من اگر از کسی دربارۀ ماه و خورشید میپرسیدم، طرف نمیآمد ستارهشناسی حالیام کند. اطلاعاتی که لازمم بود را میگفت. حالا هم اگر کودک یا نوجوانی، سؤال خاصی دارد، لازم نیست تهوتوی آن را دربیاورند و همۀ جزئیات را بگویند. کلیتی که اقتضای سن اوست، باید در نظر گرفته و اطلاعات داده شود. در عین اینکه باید به دنیای پاک کودکی و نوجوانیِ فرزندانمان رحم کنیم، لازم است آنها را با مسائل پیرامونشان آشنا نماییم؛ این ممکن نیست، مگر با نگاه دینی به مسائل و دنیای فرزندان. من هم با احتیاطهای زیاده از حد والدین در مقابل پرسش فرزندان مخالفم و هم با اطلاعاتدادن بیرحمانه به آنها. همۀ ما از هر دو نمونه هم، مواردی توی ذهنمان سراغ داریم. من موافق اعتدال در دانشافزایی بچهها هستم؛ تا هر چقدر میشود از آن نگرانیها، پرخاشگریها و سؤالهای بزرگِ کودکانهشان کم کنیم.
و باز هم تأکید میکنم، رحم کنیم به بچهها؛ هم در نگفتن و هم در گفتنهایمان رحم کنیم!