نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2017.64284

گام پانزدهم

اربعین طوبی

معافیت  ازسربازی صدام

سید محسن امامیان

 

حسن تعلقی به مال و منال نداشت. سرش گرم انقلابی‌گری‌هایش بود. یادم هست، همان روزها حسن یک قبضه اسلحه آورده بود خانه. از کجا آورده بود نمی‌دانم؛ اما آن‌موقع سلاح پیشرفته‌ای به حساب می‌آمد. من خیلی نگران بودم. زیر رخت‌خواب قایمش می‌کرد. اگر می‌گرفتندش، حکمش اعدام بود. گفتم یا جای من توی این خانه است، یا این اسلحه. درنگ نکرد. تفنگش را گونی‌پیچ کرد و شبانه برد بیابان و یک‌جایی دفنش کرد. هفته‌ای یک‌بار می‌رفت و از چال درش می‌آورد و روغن‌کاری می‌کرد. حدسم درست از آب درآمد. عیون و سماع حکومتی خبر داده بودند که این خانه‌ها اسلحه دارند. ریختند خانۀ ما و همسایه‌ها و چیزی پیدا نکردند. یکی دوتا از همسایه‌ها حسابی شاکی شده بودند. آمدند در خانۀ ما و از حسن خواستند که از ماجراجویی دست بردارد. این‌جا کسی حوصلۀ جنگ‌بازی و داغ عزیز ندارد. حسن هیچ نگفت. رفت توی فکر. از فکر که بیرون آمد، گفت: «می‌خواهم بروم سفر.» مثلاً داشت اجازه می‌گرفت. پرسیدم: «کجا؟» گفت: «با دوستانم می‌رویم شمال.» شمال عراق هم جایی ییلاقی و تفریحی است. چند روزی رفت و برگشت. راست می‌گفت با دوستانش رفته بود. عکس گرفته بودند. رفته بودند برای تفریح؛ اما بعدها خبرهایی از انفجار و خراب‌کاری توی پالایشگاه‌های شمالی عراق منتشر شد. بو بردم کار این حسن و هم‌حزبی‌هایش هست. می‌خواستند یک‌جور حال صدامی‌ها را بگیرند. من هم مخالفتی نکردم. کم از این صدامی‌ها نکشیده بودیم. تا آن روز، ده ‌سال می‌شد که خواهرم زهرا را ندیده بودم. نه می‌شد ما برویم ایران و نه به ایرانی‌ها تذکره می‌دادند؛ نه تلفنی و نه شماره‌ای. همین یک جنایتشان بس بود تا از خراب‌کاری حسن و دوستانش دل‌خنک باشم. منتظر بودم شر و شورش بخوابد و سرش به درسش گرم شود. درسش خوب بود؛ اما مثل سابق شاگرد اول نمی‌شد. همتش را جای دیگر خرج می‌کرد. دوباره هوای لبنان به سرش افتاده بود. اجازه دادیم و رفت. خوب شد که رفت. مدتی که نبود، هم‌حزبی‌هایش یکی‌یکی ناپدید می‌شدند. فراری بودند یا اسیر صدامی‌ها، کسی خبر نداشت. خودش زودتر از ما خبردار شده بود و ترم آخر دانشگاه که شروع شد، خود را رساند دانشگاه. تیپش را عوض کرده بود. تی‌شرت و شلوار جین پایش کرده بود و علی‌الظاهر، سمت «حزب‌الدعوه»‌ای‌ها نمی‌رفت. درسش که تمام شد، گفتم لابد می‌رود سربازی و بعد هم برایش زن می‌گیرم؛ اما دیدم فرم پر کرده برای ادامه تحصیل در خارج. نه این‌که عشق فرنگ باشد، دانشگاه‌های عراق برایش تنگ بودند. باید می‌رفت جایی‌که نشناسندش. قبول شد؛ اما اجازه خروج نمی‌دادند. صدامی‌ها افتاده بودند دنبال سربازگیری. همۀ جوان‌ها باید می‌رفتند ارتش. بین ایران و عراق بگیر و بکش شده بود. خبرهای ضد و نقیض از ایران می‌شنیدیم. می‌گفتند شاه عوض شده. کودتا شده. شاه‌زاده، شاه را کشته... مردم توی خیابان‌ها هستند... یک‌کلاغ و چل‌کلاغ زیاد بود. شوهر فاطمه بیش‌تر سرش در اخبار بود. نگران زهرا بودم. می‌خواستم از اوضاع ایران بیش‌تر بدانم. رفتم خانۀ فاطمه. ماندم تا شوهرش بیاید. وقتی آمد، پرسیدم: «شاه عوض شده؟»

ـ شاه کدام است خاله؟ شاه را برداشتند. دمشان گرم ایرانی‌ها. آیت‌الله خمینی پیروز شد.

ـ پس اوضاع خوب می‌شه؟ می‌تونیم برویم زهرا را ببینیم.

ـ گمان نکنم. همۀ شاه‌های منطقه ترسیده‌اند. ترسیده‌اند مردمشان بریزند توی خیابان و مثل ایرانی‌ها طاغوت‌ها را بردارند... اما نمی‌توانند. ما که خمینی نداریم. اگر یکی مثل خمینی داشتیم، این صدام را صدبار به دام می‌انداختیم.

راست می‌گفت؛ اما نه‌فقط شاه‌های عرب که شاه‌های همۀ دنیا ترسیده بودند. میان آن‌همه شاه، کله‌خرتر و وحشی‌تر از صدام نبود. از همه‌جای دنیا پول و اسلحه ریختند توی عراق. هرکه نداند، ما مردم بصره می‌دیدیم کشتی‌هایی را که توی اسکله کانتینر کانتینر اسلحه، بمب و کوفت و زهرمار تخلیه می‌کردند. بصره شده بود پادگان نظامی. صدام آمد توی تلویزیون و سخنرانی نصفه و نیمه‌ای کرد. فرمان آتش داد و گفت که بقیۀ سخنرانی‌اش را توی تهران خواهد کرد. گفتم: «غلط کردی بی‌پدر!» پسرها ناراحت و عصبی شده بودند. حسن کم مانده بود تلویزیون را بشکند. ارتش عراق از جلوی خانۀ ما عبور کرد. صدای گرومپ گرومپ بمب و تیراندازی... دود و آتش را از آن سمت شط می‌دیدیم. دلمان برای مردم بیچارۀ شبیخون‌زدۀ خرمشهر و آبادان کباب می‌شد. توی تلویزیون عراق، نشان می‌داد که مردم عرب منطقه در امن و امان‌اند؛ اما آن‌هایی که خودشان را رسانده بودند بصره، چیزهای دیگری می‌گفتند. مصطفی درسش تمام شده بود و باید می‌رفت خدمت. حسن و حسین فعلاً معافیت دانشگاهی داشتند. مصطفی چاره‌ای جز رفتن نداشت. این‌پا و آن‌پا می‌کرد. یک‌روز گفت که مجبور است برود. حسن بلند شد و جلوی مصطفی ایستاد. بار اولی بود که این دو برادر رودرروی هم می‌ایستادند.

ـ مبادا بروی اعانۀ ظلم و ظالم!

ـ به خودم ربط داره.

ـ یعنی چه؟

ـ یعنی همین. رفتن و نرفتنش با خودم است. وکیل وصی نمی‌خواهم.

ـ جفت پایت را قلم می‌کنم، اگر از خانه بیرون بروی.

ـ جرأت نداری.

ـ شهامتش را که دارم.

ـ بکن ببینم جوجه‌مبارز فراری! همۀ رفقایت را گرفتند... تو چطور دررفتی؟ حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ات داری!

ـ این‌طوری نیست. ربطی هم ندارد. گفته باشم بخواهی بروی سرباز صدام بشوی، خودم...

ـ خودت چی؟ می‌کشی‌ام؟ گفتم که جرأت نداری جوجه! من می‌روم، ببینم چه غلطی می‌کنی؟

مصطفی و حسن درگیر شده بودند. یک ‌طرف من، یک ‌طرف حسین. یکی مصطفی را می‌کشید و یکی حسن را. مثل خروس‌جنگی شده بودند. من این‌جوری تربیتشان نکرده بودم. یک‌بار هم، دست روی هم بلند نکرده بودند. به قصد کشت هم‌دیگر را می‌زدند. مصطفی مدام حسن را تحریک می‌کرد و زیر مشت و لگدهای حسن، فقط می‌خندید. می‌فهمیدم دردش می‌آید. هرچه باشد، حسن دوره‌های نظامی دیده بود و از مصطفی ورزیده‌تر بود. مصطفی زورش را جمع کرد و گفت: «دیدی جرأت نداشتی پایم را قلم کنی.»

حسن مصطفی را رها کرد. ما هم رهایشان کردیم. یک آن نمی‌دانم چه شد، این دسته بیل کجای حیاط خانه بود که در چشم‌برهم‌زدنی، حسن برداشت و کوبید توی پای مصطفی. ساق پای مصطفی گروپی صدا داد. مطمئناً پایش شکست. مصطفی از شدت درد غش کرد. محکم کوبیدم توی سرم. حسین گارد گرفته بود که مبادا نفر دوم باشد. حسن به خودش آمده بود. چوب به دست ایستاده بود و اشک می‌ریخت. اشک که نه، ضجه می‌زد.

ـ خاک بر سر من!... خاک... ای صدام! خدا لعنتت کند که برادر را به جان برادر می‌اندازی...

مصطفی به هوش آمد. پایش کبود شده بود و نمی‌توانست تکانش بدهد. به زحمت حسن را نگاه کرد و لبخندی زد.

ـ دستت درد نکنه برادر! دست‌تو می‌بوسم.

اول از همه، حسن ملتفت شد. بعد حسین دوزاری‌اش افتاد و سر آخر من فهمیدم. مصطفی سیاه‌بازی درآورده بود تا حسن را خشمگین کند و پایش را بشکند و از سربازی صدام و اعانۀ ظلم و ظالم معاف بشود. می‌دانست اگر از برادرهایش بخواهد دست و پایش را بشکنند، دلشان به رحم می‌آید و کاری نمی‌کنند.

از آن روز به ‌بعد، حسن چلۀ غضب گرفت. چهل ‌روز روزه بود. خودش را به‌خاطر این خشم هیجانی‌اش تنبیه کرد. عین چهل ‌روز همۀ کارهای مصطفی را از دست‌به‌آب، حمام و... انجام داد. با هم رفتند و معافی‌اش را گرفتند. دیوانه‌ها برای  آن‌که دل پزشک ارتش را ریش کنند، چندتا زنبور انداخته بودند به پای مصطفی؛ هم شکسته، هم متورم و هم کبود شده بود. پزشک وامانده بود که این چه مرضی است. مبادا مسری باشد و ارتش بعث را زمین‌گیر کند. معافی را داده بود و گفته بود بروید زودتر یک‌جایی قطعش کنید که به باقی اندامش سرایت نکند.

بچه‌ها با هم ادای پزشک بعثی را درمی‌آوردند و می‌خندیدند. هیچ‌وقت آن‌قدر شاد ندیده بودمشان. انگار ضربۀ مهلکی به صدام زده‌اند! یک مادر از دنیا چه می‌خواهد جز شادی عزیزانش؟

 

در گام بعدی می‌خوانیم:

حسن برای آن‌که سرباز صدامی‌ها نشود و بلکه برود با صدام بجنگد، قصد ایران کرد. با یک نفر هماهنگ کرد که از کویت بروند ایران؛ اما به کویت رسیده نرسیده، غیبش زد. آب شد و رفت توی زمین...