روایت طلوع یک بربادرفته

نوع مقاله : گفت‌وگو

10.22081/mow.2017.64286

مریم از شش‌سالگی معتاد شده و حالا بعد از بیست سال کارتن‌خوابی، می‌خواهد زندگی تازه‌ای را شروع کند

 روایت طلوع یک بربادرفته

مینا شهابی

مریم پنجاه‌ویک‌ساله است. کمتر کسی را دیده‌ام که با این سن‌وسال، کارش به کارتن‌خوابی بکشد؛ اما او بیش از  بیست سال در خیابان‌های تهران کارتن‌خوابی کرده و به گفتۀ خودش، تازه یک‌سال‌ونیم است که توانسته طعم زندگی را بچشد. گرایش این زن به مصرف مواد مخدر، از چهارسالگی با همراهی پدرش شروع شد. داستان زندگی «مریم» از قصه‌های پرسوزوگدازی‌ست که خوشبختانه انتهایش به خوشی، خوشحالی و پیداکردن اعضای خانواده‌اش رسیده است!

من پسرِ پدرم بودم

داستان اعتیاد این زن، ریشه در سال‌هایی دارد که کودک بود و پدرش مانند خیلی از پدرهای قدیمی، دوست داشت پسردار شود؛ اما به‌دنیاآمدن مریم برای فرزند اول، انتظار خانواده‌اش را برآورده نکرد: «من در خانواده‌ای فقیر و پنج‌نفره به دنیا آمدم. بچۀ اول خانواده بودم و فقط یک خواهر و یک برادر داشتم. قبل از تولد من، پدرم خیلی دلش بچه‌ می‌خواست؛ اما پدر و مادرم دیر بچه‌دار شدند و از آن بدتر این‌که آرزو داشتند بچه‌شان پسر باشد و من به دنیا آمدم.

آن زمان سرگرمی دائمی پدر من، این بود که شب‌ها به کافه برود. چهار سال بیشتر نداشتم که یار پدرم شدم و همراه او سر از کافه‌ها درآوردم و متأسفانه پدرم برای این‌که به قول خودش، مثل یک پسر با من رفتار کند، به من مشروبات الکلی می‌داد!»

در چاه افتادم

 «پدرم بیکار بود و مادرم باید خرج زندگی ما را می‌داد. البته از پولی که به مادرم می‌دادند، هیچ‌چیزی به ما نمی‌رسید و همه‌اش خرج پدرم می‌شد. اگر روزی مادرم سعی می‌کرد پولی را که به دست آورده بود به پدرم ندهد، او زمین و زمان را به هم می‌دوخت و آن‌قدر مادرم را کتک می‌زد تا تمام پول‌ها را از او بگیرد. زندگی ما به همین منوال گذشت و تنها دل‌خوشی من در زندگی این بود که به مدرسه می‌رفتم؛ اما زمانی که دوازده‌ساله شدم و تازه قرار بود وارد دورۀ راهنمایی شوم، یک روز مادرم به من گفت که باید ازدواج کنی.

آرزوهایم نقش بر آب شدند؛ اما مادرم می‌گفت که دیگر نمی‌تواند خرج مرا بدهد و اگر در خانۀ او بمانم، باید گرسنگی بکشم. به مادرم گفتم که می‌خواهم بروم مدرسه و شوهر نمی‌کنم؛ اما او که واقعاً زندگی برایش سخت شده بود، موهایم را کند، گازم گرفت و گفت باید شوهر کنی.»

روزهای سیاه من

مریم با استدلالی که مادرش دربارۀ فقر و مشکلات مالی‌شان آورد، بالأخره مجبور شد ازدواج کند: «آن زمان فقط هفتادوپنج تومان لازم بود تا من بتوانم برای مدرسه ثبت‌نام کنم؛ اما ما همین پول را هم نداشتیم و مادرم به‌زور، مرا شوهر داد تا به قول خودش از گرسنگی نمیرم. مردی که قرار بود با او زیر یک سقف زندگی کنم، نوزده ‌سال داشت و من دوازده‌ساله بودم.»

زندگی آن‌طور که مریم و مادرش انتظار داشتند، روی خوشش را به این خانواده نشان نداد و مریم هم مانند مادرش، مجبور شد با آدمی زندگی کند که دائم مست بود و دست بزن داشت: «یک سال بعد از ازدواج حامله شدم. علی مست می‌آمد خانه و با شلنگی که توی حوض افتاده بود، شروع می‌کرد به کتک‌زدن من. من در خانۀ پدرم گرسنگی نکشیدم؛‌ اما خانۀ همسرم که قرار بود قصر رؤیاهای من باشد، بیش از گذشته نابودم کرد. زمانی‌که حامله بودم و گرسنه، می‌رفتم جلوی در خانه‌مان می‌نشستم تا شاید همسایه‌ها چیزی برای خوردن به من بدهند.

سن و سالی نداشتم و گرسنگی تنها چیزی بود که حس می‌کردم. یادم هست یک‌بار آن‌قدر گرسنه بودم که جلوی در از حال رفتم و یکی از همسایه‌ها، یک نعلبکی برنج آورد تا من بخورم و کمی جان بگیرم. البته آن زمان، این‌قدر وفور نعمت نبود که مردم بتوانند به یک‌دیگر کمک کنند؛ نهایتش همان یک کف دست برنج بود.»

دام برایم پهن کردند

اتفاقات تلخ زندگی مریم به همین‌جا ختم نشد. همسر او بعد از به‌دنیاآمدن نوزادش، به او گفت که باید از خانه‌اش برود؛ چون قرار است همسر دیگری بگیرد: «همسرم با زنی در ارتباط بود که چهل سال داشت و صاحب خانه و پول بود. پسرم چهل‌روزه بود که گفت باید طلاق بگیری. گفتم طلاق نمی‌گیرم. برای این‌که راضی‌ام کند، با چاقو دستم را زخمی کرد و بچه ‌را از من گرفت. مقصد بعدی من، خانۀ پدر و مادرم بود؛ همان‌جایی که به‌خاطر گرسنگی نکشیدن، مجبور شده بودم ازدواج کنم. بعد از چند روز که به خانه برگشتم،‌ پدرم فوت کرد. جسد او چند روز در خانه بود و ما دویست‌وپنجاه تومان نداشتیم که بتوانیم هزینۀ کفن و دفنش را بدهیم. بعد از چند روز، همسایه‌ها با شهرداری تماس گرفتند و گفتند که بیایید و جنازه را ببرید. بعد از آن تصمیم گرفتم به خانواده‌ام در تأمین خرج و مخارج زندگی کمک کنم. آن زمان برای کارکردن گزینه‌های زیادی نداشتیم. خانم‌ها معمولاً می‌رفتند کارخانه. من هم همین کار را کردم؛ اما صاحب‌ کارخانه بعد از مدتی، مزاحمم شد. من هم از آن‌جا آمدم بیرون و در قنادی مشغول به کار شدم.

یک روز در قنادی بودم که خانمی مرا دید. خیلی باکلاس بود. سؤالات زیادی پرسید. من هم که حال خوبی نداشتم، سفرۀ دلم را برای او باز کردم. آن زن بعد از شنیدن صحبت‌هایم، از من آدرس گرفت. صبح روز بعد آمد خانۀ ما و گفت که می‌خواهد مرا به یک کارخانه در اهواز ببرد تا کار کنم و روزی بیست تومان حقوق بگیرم.»

حقوق ماهی ششصد تومان، ایدئال‌ترین چیزی بود که آن روزها مریم و خانواده‌اش می‌خواستند. همین مسئله او را از تهران به اهواز کشاند: «زمانی که وارد اهواز شدم، فهمیدم که خبری از کارخانه و حقوق آن‌چنانی نیست. این زن کارش قاچاق بود. اولین بار مواد مخدر را او به دست من داد. شش ماه تمام، نگذاشت که حتی با خانواده‌ام ارتباط داشته باشم. تصمیم گرفتم که به تهران برگردم. سوار قطار شدم و راه‌افتادم.

زمانی که به خانه رسیدم، دیدم خواهر و برادرم مشغول شادی هستند. کف خانه‌مان به‌جای زیلو، یک فرش زیبا افتاده بود و همه‌چیز روبه‌راه می‌نمود. از تعجب دهانم باز مانده بود. متوجه شدم که نسرین خانم، خیلی زودتر از من با هواپیما آمده تا خانواده‌ام را به دوباره بردن من تشویق کند. درست هم حدس زده بود. دیدن شادی خانواده‌ام، کافی بود تا من دوباره راهی اهواز شوم.»

تباه شدم...

زندگی مریم از آن وقتی که قرار شد همراه نسرین به اهواز برود، بدتر از آن چیزی شد که بود: «من هم مانند دیگر آدم‌هایی که با نسرین کار می‌کردند، شروع کردم به قاچاق مواد مخدر. چندین‌بار دستگیر شدم؛ اما نجات پیدا کردم و عفو خوردم. زندگی‌ام به کل تغییر کرد. اعتیادم به مواد مخدر بیشتر شد و کلی بدبختی کشیدم تا از اهواز به تهران آمدم.»

کارتن‌خوابی مریم از 22 سال قبل شروع شد؛ درست زمانی که پایش به تهران رسید و فهمید هیچ‌کس را ندارد: «کارتن‌خوابی من از محلۀ دروازه‌غار شروع شد. آن‌جا مواد می‌فروختم؛ البته تنها نبودم و سه خواهر داشتم که همگی‌ کنار من زندگی می‌کردند.»

یکی از تلخ‌ترین خاطراتی که مریم دارد، به همان سال‌ها برمی‌گردد؛ زمانی که یکی از خواهرانش را از دست داد: «یک روز همراه خواهرانم داخل پارک بودیم. شب خیلی سردی بود. صبح که بیدار شدم، دیدم خواهرم کنار من یخ زده است. او از دنیا رفته بود و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم برایش انجام بدهم. این بدترین اتفاق زندگی‌ام بود. دیدن خواهرم در آن وضعیت، واقعاً ناراحتم کرد و غمگین شدم.»

با مواد مخدر نمی‌توان زندگی کرد

 مریم 22 سال کارتن‌خوابی کرد و مواد مخدر، پنجه بر زندگی‌اش می‌انداخت؛ اما یک‌سال‌ونیم قبل، به یکی از مراکز ترک اعتیاد رفت و  حالا همراه آن خواهرش که با او در دروازه‌غار کارتن‌خوابی‌ می‌کرد، در این مرکز زندگی می‌کنند: «من به این‌جا آمدم تا برای جوان‌ترهایی که در این مرکز زندگی می‌کنند، درس عبرت بشوم. آن‌ها باید مرا که می‌بینند، بگویند این آخر اعتیاد است. موادکشیدن تهش بدبختی‌ست. ته خط باید پاک شوی. من با این سنّم، فهمیدم که دیگر نمی‌شود با مواد مخدر زندگی کرد. تنها دغدغه‌ای که این روزها دارم، پاک‌ماندن است؛ چون هیچ‌کس را ندارم که بخواهم درگیر او باشم. خواهرم همراه من مواد را ترک کرده و خوشحالم که مانند خواهر دیگرم یخ نزدیم و از دنیا نرفتیم تا بتوانیم این روزها را تجربه کنیم.»