قلک های لاله ای راخودم سفارش دادم

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2017.64291

روایتی ناب وناگفته ازپشت صحنه های زنانه هشت سال دفاع مقدس

قلک های لاله ای راخودم سفارش دادم 

لیلاسادات باقری

***

«فاطمه هنرکار» هستم. سال 1321 در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم. خانه‌مان در تهران، محلۀ اعدام، نزدیک بازار بود. چهارمین فرزند بودم از سه خواهر و دو برادر.

پدرم قنادی داشت. مادرم هم خانه‌دار بود و خیلی مذهبی. با این‌که خانۀ کوچکی داشتیم و شاید وضعیت مالی خیلی خوبی هم نبود، بساط روضۀ هر ماه هرگز ترک نمی‌شد!

مادر علاقۀ عجیبی به امام حسین(علیه‌السلام) داشت. همیشه می‌گفت: «من شما رو با اشک‌ریختن تو روضۀ امام حسین بزرگ کردم. غم و اندوه و عشق امام با وجود من آغشته شده و با همین وجود بهتون شیر دادم.»

و همین هم شد که عشق به اهل بیت و امام حسین(علیهم‌السلام)، شد شاکلۀ اصلی زندگی ما.

 

***

 

در آن سال‌های کودکی من، مدرسه‌رفتن برای دخترها روی خوشی نداشت؛ انگار اگر دختری سواد یاد می‌گرفت، چشم و گوشش باز می‌شد! مادرم هم دوست نداشت پای ما به مدرسه باز شود.

مدارس یا دولتی بودند یا مذهبی. در مدارس دولتی، موسیقی تدریس می‌شد و همین هم مخالفت مادر را بیشتر می‌کرد؛ اما خواهرم که از علاقۀ شدید من به درس و مدرسه خبر داشت، مادر را راضی کرد تا در یکی از همین مدرسه‌های مذهبی درس خواندم؛ آن‌هم تا ششم.

 

***

 

چهارده‌ساله بودم که ازدواج کردم. سرم خیلی زود با همسرم و چهارتا بچه گرم شده بود که انقلاب شد؛ یک سال بعد از انقلاب اما تنها شدم و تنها ماندم با چهار بچه.

همسرم فوت کرد. همیشه گفته‌ام که شوهرم فوت نکرد؛ بلکه شهید شد. او در کارخانۀ دخانیات کار می‌کرد. در همان آشوب‌ها و آتش‌سوزی‌های بعد از انقلاب، به این کارخانه هم حمله می‌شود. همسرم در قسمت ساخت چسب، مشغول کار بود. سنگ بزرگی از بیرون پرتاب می‌کنند به داخل کارخانه که داخل دیگ چسب‌های داغ می‌افتد و همین هم، باعث می‌شود که حجم زیادی از چسب‌ها به سینه‌اش پاشیده می‌شود. سوختگی و جراحت زیادی ایجاد شده بود. چند روز بعد هم، از شوک این مسئله سکته کرد و از دنیا رفت.

روحش شاد! خیلی دستم را در کارهای انقلابی می‌گرفت. در بیشتر راهپیمایی‌های قبل از انقلاب، با هم شرکت می‌کردیم. بچه‌ها را بغل می‌گرفت و می‌آورد. می‌گفتم که بهتر است بچه‌ها در خانه بمانند، خطرناک است؛ اما مصمم می‌گفت که خون بچه‌های ما، رنگین‌تر از خون بقیۀ مردم نیست.

بیشتر اوقات، پسر بزرگم را هم با فعالیت‌هایش همراه می‌کرد. خیلی مشوق ما بود. می‌گفت که نباید بنشینیم و ببینیم مردم چه کار می‌کنند؛ باید خودمان هم در فعالیت‌ها شرکت کنیم.

برای همین وقتی فوت کرد، رفتم بسیج و خودم را مشغول فعالیت‌های این‌چنینی کردم. خیلی هم کارکردن برایم راحت نبود. وقتی همسرم از دنیا رفت، مجتبی تازه هشت‌ماهه بود.

 

***

 

جنگ که شروع شد، می‌رفتم ستاد پشتیبانی نازی‌آباد، برای دوخت و دوز لباس رزمنده‌ها. مجتبی را برمی‌داشتم که تقریباً یک‌سال‌ونیم داشت و می‌رفتم. بیشتر اوقات، شب هم می‌ماندیم و می‌دوختیم. تا این‌که یکی از خانم‌های آن‌جا که به من اعتماد داشت، مرا فرستاد به قسمت مسئولیت ستاد پشتیبانی جنگ. این خانم معتقد بود که من پخته‌تر از بقیۀ خانم‌ها هستم (به لحاظ سنی، من از بیشتر خانم‌هایی ستاد، بزرگ‌تر بودم)، بیشتر می‌توانم در این قسمت کمک کنم.

در این ستاد پشتیبانی که از آن روز شدم مسئولش، از همۀ مناطق بیست‌گانه (پایگاه‌ها، مساجد، ستادها، مدارس، دانشگاه‌ها، نمازجمعه و...) تمامی کمک‌های مردمی، منتقل می‌شد تا این لوازم برسد به دست رزمنده‌ها و جنگ‌زده‌ها؛ طوری که من صبح زود وقتی می‌رسیدم به ستاد، دو تا سه کامیون پشت درب ستاد منتظر تخلیۀ کمک‌ها بودند.

قبل از من، این ستاد مسئولی نداشت؛ برای همین همۀ این لوازم را، می‌بردند به انبار ستاد که در خانی‌آباد نو قرار داشت.

ابتدا دو هفته این مکان را تعطیل کردم؛ زیرا باید به لوازم مختلفی که روی هم تلمبار شده بود، نظم و ترتیب می‌دادم. بنابراین درخواست دادم که در انبار سوله‌های متعددی تعبیه شود. بعد هم لوازم رسیده را دسته‌بندی کردم؛ مثلاً مرباها یک قسمت، لباس‌ها یک قسمت دیگر، موادشوینده قسمت دیگر و ...

آن‌قدر همه‌چیز در هم بود که یادم هست از زیر لوازم، بسته‌های پودر لباس‌شویی بیرون آمد که شاید یک سالی می‌شد آن‌جا مانده بود.

از طرف دیگر، رفت و آمدها قبل از این بی‌برنامه بود. طبق برنامۀ مشخصی که تهیه کردم، هربار تعداد نیروهای مشخصی از طرف ستاد یا مسجدی و کاملاً شناخته شده وارد ستاد می‌شدند تا برای بسته‌بندی و دیگر کارها کمک کنند.

حتی تعداد هر وسیله را برای هر بسته مشخص کردم؛ مثل این‌که دوازده عدد شیشۀ مربا در هر بسته یا ده عدد کلاه در هر بسته‌بندی.

خلاصه همه‌چیز مرتب و منظم پیش می‌رفت و البته، این ظاهر ماجرا بود.

واقعیت این است که کارها خیلی زیاد و گاه طاقت‌فرسا بود؛ اما مگر عشق می‌گذاشت که خسته شویم.

 

***

 

بیشتر خانم‌هایی که با ما همکاری می‌کردند، از خانوادۀ شهدا و رزمندگان بودند. خیلی عجیب بود. زنی که پسرش شهید شده بود و همسرش در جبهه شرکت داشت، خودش هم در ستاد با جان و دل کار می‌کرد.

از این خانواده‌ها درس می‌گرفتم. آن‌ها هرچه داشتند، می‌گذاشتند برای انقلاب و جنگ. آن روزها خیلی چیزها کم بود و لاجرم کم به دست مردم می‌رسید؛ اما باور کنید این خانواده‌ها، اجناس کوپنی‌شان را هم برای کمک به جبهه می‌دادند.

آن‌همه کار زمان‌بر و سخت، هیچ‌کدام از این خانم‌ها را خسته نمی‌کرد. گاهی پیش می‌آمد که می‌گفتیم: «فردا ستاد تعطیل است»، صدایشان درمی‌آمد و ناراحت می‌شدند. آنان اعتراض می‌کردند و می‌گفتند که جوان‌ها و مردها در مقابل گلوله ایستاده‌اند، ما روز تعطیلی داشته باشیم. آن‌ها کار می‌کردند فقط برای خدا؛ بدون حتی چشم‌داشت به دستمزد و حقوقی. 

فکر می‌کنید که برای چه جنگ با همۀ زشتی و ویران‌کنندگی‌اش، در کشور ما این‌همه دوست‌داشتنی و مقدس شد؛ برای همین یک‌دستی، هم‌دمی و همراهی بی‌مضایقۀ همۀ مردم.

فکر می‌کنم که این‌همه صداقت، یک‌رنگی و یک‌دستی، هرگز دیگر تکرار نمی‌شود.

 

***

 

یک «آقای پهلوانان» در ستاد داشتیم که سفارش قلک‌های پلاستیکی با ایشان بود. قلک‌ها را به‌شکل لاله و تانک سفارش می‌دادیم. خودم آن‌ها می‌بردم به مدارس و برای بچه‌ها حرف می‌زدم. از دانش‌آموزان می‌خواستم که پول‌های توجیبی خود را برای برادر و پدرشان در جنگ، در آن‌ها بریزند و هدیه کنند.

حتی بچه‌ها هم اوضاع را خوب می‌فهمیدند. جنگ، همۀ ما را بزرگ کرده بود؛ از بچه‌ها تا پیرها را. 

***

یک دختر و یک پسرم را عروس و داماد کرده بودم. دوتاآخری‌ها در خانه مانده بودند. یکی‌شان مدرسه می‌رفت؛ اما آخری هنوز مدرسه‌ای نشده بود. تا آن‌جا که می‌شد، با خود می‌آوردمش سر کار؛ به‌ویژه اگر مأموریتی هم داشتیم، مثل رفتن به مناطق جنگی که حتماً با خود همراهش می‌کردم.

من مجتبی را در کیسه‌خواب رزمنده‌ها بزرگ کردم. گاه جای استراحت نبود یا شب‌ها خیلی سرد می‌شد و بخاری نبود و تنها وسیله برای خواباندن بچه، کیسه‌خواب بود.

بعدها او می‌خندید و می‌گفت: «مرا از سربازی معاف می‌کنند؛ چون هشت سال سرباز بودم و با شما در جبهه و پشتش حضور داشتم.»

با همۀ این احوال، نمی‌توانستم کار نکنم. با همۀ وجود، آمده بودم که به جنگ و انقلاب خدمت کنم. احساس حقارت می‌کردم، اگر می‌خواستم در خانه بنشینم.

یادم هست حتی یک‌بار در خود مناطق جنگی حضور داشتم که مجتبی را هم همراهم برده بودم. یکی از برادرهای رزمنده، آمد و بردش تا در رودخانه‌ای که آن‌جا بود، با هم شنا و بازی کنند.

راستی که داشتیم با جنگ زندگی می‌کردیم!

 

***

 

خیلی کار بود. صبح‌ها بیست ـ سی نفر می‌آمدند و بعدازظهرها، یک‌سری تازه‌نفس دیگر. خیلی وقت‌ها، کار به شب هم می‌رسید. همین قلک‌هایی که به مدارس داده می‌شد و یک‌سری قلک‌های دیگری که در اداره‌ها پخش می‌کردند، همه درنهایت وقتی تحویل داده می‌شدند، در ستاد ما می‌آمد. فکرش را بکنید؛ نیمی بیشتر از یک اتاق پنجاه‌متری، پر از قلک می‌شد. تعدادی از مادران شهدا را دعوت می‌کردم تا قلک‌ها را باز کنیم و پول‌هایشان را بشماریم. آن‌قدر هم در کار دقیق بودیم که کسی اجازه نداشت با کیف پول وارد این اتاق شود و خدایی ناکرده، پول‌های شخصی با این پول‌ها قاتی شود.

حالا شما ببینید بازکردن و شمارش این پول‌ها، چه وقت و حوصله‌ای می‌گرفت. این کار را بعد از کثرت کارهای سخت روز انجام می‌دادیم؛ یعنی شب تا صبح پول‌ها را می‌شمردیم و در بسته‌هایی که از بانک گرفته بودیم، می‌گذاشتیم و صبح به حساب‌داری ستاد تحویل می‌دادیم.

کمک‌ها خیلی زیاد بود و ترتیب‌دادنشان خیلی زمان‌بر و سخت. فقط هم بسته‌بندی‌شان نبود. ما همۀ اجناس و لوازم فرستاده‌شده را چک می‌کردیم؛ مثلاً فرض بگیرید آن‌همه مربایی را که به دست ما می‌رسید، دانه‌دانه می‌چشیدیم که مبادا مشکل داشته باشد. پیش هم آمد مسئول این کار که مادر شهید بود، مسموم و در بیمارستان بستری شد. گاهی دوباره همه را در دیگ می‌ریختیم (بسته به نوعشان)، می‌جوشاندیم و در ظرف‌های ویژه بسته‌بندی می‌کردیم.

تک‌تک نامه‌ها، اول باید باز می‌شد و بعد از خواندن، به دست رزمنده‌ها می‌رساندیم که مبادا در متن آن، عبارت توهین‌آمیز یا دل‌سردکننده‌ای پیدا شود. همین کار را با کتاب‌های ارسالی هم می‌کردیم؛ کتاب‌هایی را که نمی‌شناختیم، بعد از مطالعه و آگاهی از مضمونش از سوی دو دختر جوان، به جبهه می‌فرستادیم.

امکان نداشت وسیله‌ای بدون ارزیابی و آزمون کامل به جبهه منتقل شود.

اگر چیزی در جبهه نیاز می‌شد، کافی بود به مردم اعلام کنیم. به‌سرعت، کوهی از آن مورد جمع می‌شد. یادم هست یک‌بار از جبهه درخواست نان کردند. بلافاصله با چند نفر از خواهرها مقدار زیادی نان تهیه کردیم. هوا هم آن شب بسیار سرد بود. سی ـ چهل نفر نیرو داشتیم. دست بسیاری از خانم‌هایی که تا صبح نان‌ها را بسته‌بندی کردند، از سرما ترک خورد؛ اما وجودمان گرم بود برای زودتر رساندن نان‌ها.

 

***

سه خواهر و دو برادر، با یک لندکروز رفتیم به جبهۀ غرب. هنوز خیلی خوب بچه‌های رزمنده را به یاد دارم که روی تپه‌ها ایستاده بودند. هوا به‌شدت سرد بود. فرمانده آن‌جا، آقای قاسمی بود. با روی گشاده از ما استقبال کرد. پر از حرف بود برای ما. همین‌طور اشک دور چشم‌هایش جمع می‌شد و از مظلومیت رزمنده‌های غرب می‌گفت؛ از این‌که لباس گرم و مناسب هم به تعداد کافی ندارند و غذای چندانی گیرشان نمی‌آید. به آن فرمانده جوان گفتم: «من که یک مادر هستم، آمده‌ام تا هر چیزی که نیازتان است بگویید.

در غرب کم‌وکسری زیاد بود. بچه‌ها باید هم با دشمن می‌جنگیدند و هم با سرمای شدید و کمبود امکانات. تقریباً هیچ وسیلۀ درست‌ودرمانی وجود نداشت. آن روز از ما با آش رشته پذیرایی کردند؛ آن‌هم نه در پیاله، که در قوطی‌های کنسرو. تازه فهمیدم عمق فاجعه تا کجاست!

تمام وجودم پر از آشفتگی شده بود. وقتی برگشتیم ستاد، اشک‌ها امانم نمی‌دادند. خانم‌ها را که می‌دیدم، مظلومیت بچه‌هایمان را برایشان تعریف می‌کردم. خدا شاهد است که همه متأثر می‌شدند! آن‌قدر که انگشتر یا النگوهایشان را درمی‌آوردند تا اهدا کنند. قبول نکردم. گفتم که اگر قرار است کمک کنید، بروید برایشان ظرف و ظروف تهیه کنید. بعد هم آدرس مغازه‌هایی را که در مولوی با صاحبانشان صحبت کرده بودم تا برای کمک به جبهه، ظرف‌ها را با تخفیف به ما بدهند، در اختیارشان قرار دادم.

دیده بودم چقدر به ظرف نیازمندند؛ حتی دیگ سالمی نداشتند که غذا را داخلش بریزند و ببرند در مناطق و بین رزمنده‌ها توزیع کنند. خودم دیگ حمل غذایشان را دیدم که سوراخ‌سوراخ شده بود، از کثرت گلوله‌هایی که در راه به بدنه‌اش اصابت کرده بود.

باید هرچه سریع‌تر، برای این مسئله کاری می‌کردم.

رفتم حسن‌آباد برای تهیۀ کاموا. صاحب یکی از مغازه‌ها، یک وانت کاموا برایمان فرستاد؛ آن‌هم نه با کلاف که با دوک. دوک کامواها را برای بافتن لباس و شلوار بین خواهرها توزیع کردم.

در طی روزهای بعد که مطابق معمول سرکشی می‌کردم به فعالیت خواهرها، دیدم سر یکی از کوچه‌های تودرتو و باریک خزانه، قلعه‌مرغی، چادر کشیده‌اند و کنار هم دارند لباس و شلوار برای رزمنده‌ها می‌بافند. می‌گفتند که در خانه با وجود بچه‌ها و کارهای دیگر، ممکن است نتوانیم به‌اندازۀ کافی ببافیم؛ برای همین این چادر را زدیم تا کار بهتر و بیشتری انجام دهیم.

این‌طوری کارها جلو می‌رفت. هنوز هم یادم می‌آید و تمام وجودم به لرزه می‌افتد، از این‌همه پای کار بودن مردم خوب وطنم. باز هم می‌گویم که واقعاً با همۀ وجود کار می‌کردند این خواهرها.

بیست روز هم طول نکشید که به‌اندازۀ یک اتاق بزرگ لباس گرم، ظرف، ترشی، مربا، شور و مایحتاج دیگر برای جبهۀ غرب جمع شد.

همین برادر قاسمی وقتی وسایل به دستشان رسیده بود، برای من نامۀ تشکر فرستاده بود. نوشته بود که خواهرم! این اجناس روز شهادت حضرت فاطمۀ زهرا(علیهاالسلام) به دست ما رسید. از حضرت می‌خواهم که شما را روسفید کند پیش خداوند!

انگار دنیا را به همۀ ما دادند؛ با وجود این، مگر خستگی برایمان می‌ماند.

***

این کارها که چیزی نبود! من وقتی می‌رفتم به مناطق جنگی، خانم‌های جوان زیادی را می‌دیدم که بسیار نزدیک به جبهه و در جاهای خطرناک حضور داشتند. در همان‌جا لباس‌ها و پتوهای رزمنده‌ها را می‌شستند و می‌دوختند.

خودم دوتا از خواهرهایی را سراغ دارم که در همین مناطق، جانباز شیمیایی شدند؛ به‌دلیل شستن پتوهایی که آلوده به بمب‌های شیمیایی بودند. هنوز هم آن خواهران، درگیر عارضۀ شدید شیمیایی هستند. 

 

***

 

صحنه‌های دردناک هم می‌دیدیم؛ صحنه‌هایی که خودمان غصه‌اش را می‌خوردیم؛ اما نمی‌گذاشتیم به چشم و گوش رزمنده‌های عزیزمان برسد. مثلاً یادم هست، جعبه‌ای فرستاده بودند که برسانیم به جبهه. خیلی قشنگ بسته‌بندی شده بود. بازش که کردیم تا داخلش را چک کنیم، دیدیم جعبه چهار قسمت شده و در هر قسمت، پوست میوه ریخته و عبارتی توهین‌آمیز رویش گذاشته‌اند. مادر شهیدی که کنار ما حضور داشت، با دیدن این صحنه حالش بد شد. برخی اتفاق‌ها هم خیلی ناراحت‌کننده بود؛ اما درنهایت خوشحال بودیم که این بغض و کینه‌های حقارت‌آمیز، به دست بچه‌هایمان در جبهه نمی‌رسد. قرار بود همه‌جوره پشتشان باشیم.

 

***

 

دربارۀ تک‌تک هدایای مردم به جبهه تعصب داشتیم. نمی‌گذاشتیم کوچک‌ترین آسیبی بهشان برسد. یک‌بار دو کامیونی که قرار بود میوه‌های تابستانی برسانند به جبهه، دچار مشکل شده بود. آمدند گفتند که میوه‌ها را نتوانستیم به دست رزمنده‌ها برسانیم. همه را برگردانده بودند. ما هم برای خراب‌نشدن میوه‌ها، سریع دست به کار شدیم، آن‌ها را در دیگ‌های بزرگ پختیم، از صافی رد کردیم و روی کیسه‌های بزرگ مشمایی ریختیم؛ به این ترتیب بعد از خشک‌شدنش، کلی لواشک به جبهه فرستادیم.

 

***

 

وقت کم است؛ وگرنه می‌شد از خاطرات دیگری هم برایتان بگویم که وجه دیگری از حضور زنان در پشت جبهه را نشان می‌دهد؛ مثل روزهایی که با خواهرم، به دیدار خانواده‌های شهدا و رزمندگان می‌رفتیم. خواهرم در تعاونی سپاه مشغول خدمت بود. وظیفۀ تعاونی، سرزدن به خانوادۀ رزمنده‌ها و شهدا بود. گاهی که وقت می‌کردم، با او همراه می‌شدم. یکی از این بارهای حضورم که هرگز فراموش نمی‌کنم، رفتن به خانۀ یک زن ترک‌زبان بود. او تا ما را دید، خیلی بی‌تاب شد. گریه می‌کرد و با التماس می‌گفت که اگر خبر شهادت پسرم را آورده‌اید، زودتر به من بگویید که آمادگی شنیدن این خبر را دارم. 

هرچه قسم می‌خوردیم که ما فقط برای سرکشی و اطلاع از احوال شما آمده‌ایم، باور نمی‌کرد. خواهرم که خودش مادر شهید بود، آرامش کرد. وقتی آرام شد، گفت که تنها مشکلش بی‌خبری از پسرش است. گفت که اگر از جنگ برگردد، دیگر هیچ مشکلی در این دنیا ندارد و اگر هم شهید شود، راضی‌ست به رضای خدا. 

این حال و روز تمام مادران رزمندگان و شهدا بود؛ حس و حال سخت انتظار جگرگوشه‌هایشان که یا خودشان بیایند و یا جنازه‌شان. در عین حال چون به این درک رسیده بودند که باید برای اسلام مقاومت کنند، محکم می‌ایستادند، با قلبی سرشار از اندوه وصف‌ناشدنی.

چقدر خاطره از این دیدارها نگفته مانده است. خواهرم که روزی چندین خانوادۀ شهید و رزمنده را سرکشی می‌کرد، حالا خودش سخت بیمار است. گاهی می‌گوید که بیمار آن روزهاست؛ روزهایی که یک پسرش را ازش گرفت و مادر شهیدش کرد و پسر دیگرش را از دست، پا، چشم و صورت به‌شدت مجروح کرد و مادر جانبازش نمود؛ روزهایی که تمام شد و با همۀ سختی‌ها و تلخی‌هایش، شیرینی‌های عجیب و دوست‌داشتنی برایمان داشت.

***

جنگ که تمام شد، خیلی‌ها گریه کردند و ناراحت شدند، از جمله خود من؛ اما این غصه برای اتمام جنگ نبود. جنگ خیلی بد، تلخ و نابودکننده است؛ اما ناراحت این بودیم که قطع‌نامه، اتمام همۀ این عواطف و احساسات پاک بود؛ اتمام همۀ این هم‌دستی‌ها و همراهی‌های بی‌بدیل؛ وگرنه جنگ بچه‌های ما را گرفت و شهید کرد، یا خیلی‌ها را جانباز و مجروح کرد. ما طرف‌دار جنگ نیستیم؛ اما روزهای عجیب و بزرگ جنگ را دوست داریم. آن روزهای کارهای سخت را دوست داریم. 

من هنوز با خاطرات آن روزها زندگی می‌کنم. همین چند روز پیش، در جلسه‌ای که تعدادی از فرماندهان نظامی حضور داشتند، برای صحبت از فعالیت‌های پشت جبهه رفتم. در انتهای خاطراتم، یکی از فرماندهان بلند شد و گفت: «من شرمنده‌ام که در جایگاه یک فرمانده جنگ، تا امروز نمی‌دانستم خواهرها در پشت جبهه، چه کارهای سخت، زیاد و بزرگی انجام داده‌اند. 

هنوز هم خیلی از حرف‌ها، ناگفته مانده است.

 

***

بعد از قطع‌نامه، مدتی منتقل شدم به مجلس، بعد به ریاست‌جمهوری و بعدتر به قوۀ قضائیه؛ اما آنچه در من تمام نمی‌شود، جنگ است؛ روزها و شب‌های جنگ. چطور می‌توانم حتی یک روز، از آن دوران عجیب فاصله بگیرم؛ از آن‌همه تلاش، هدف و مبارزه. 

گاهی فکر می‌کنم حس و حال این روزهای بازنشستگی که می‌توانم شعر بگویم و بنویسم، هدیه‌ای خداوندی است؛ وگرنه نمی‌توانستم ادامه بدهم. 

زمان همان‌جاها برای من ایستاده است. لحظه‌ای از فکر شهدا و رزمندگان بیرون نمی‌آیم. پسرم شیمیایی شده و پسر خواهرم جانباز است؛ اما نمی‌توانم با همۀ این تلخی‌های زشت جنگ، آن روی دیگرش را دوست نداشته باشم و دلتنگش نشوم.

این هم مصراع اول از اولین شعری که به یاد آن روزهای فراموش‌نشدنی سروده‌ام:

«امروز دلم به یاد شهیدان گرفته است...»