نوع مقاله : جمجمک
خانه ای نقلی برای فرهنگ هنروادبیات
از رفاقتهای تابستان
اعظم ایرانشاهی
جلوی خانه یک پلۀ کوچک است. این روزهای تابستان چندتا دختر بچه، دنجی و کمرفتوآمدیاش را کشف کردهاند؛ میآیند و مینشینند به بازی. از این دخترهای نازکنارنجیِ باادب که از مامانشان اجازه میگیرند تا بروند با دخترهای همسایه بازی کنند یا نه. وقتهایی که خیلی خانه سکوت است، صدایشان میآید. یکی شده معلم، بقیه شاگرد. زبان یاد میدهد:
ـ خب بچهها! امروز میخوام رنگها رو بهتون یاد بدم.
ـ مهسا! وات کالر ایز یور اسکارف؟
ـ (احتمالاً مهسا در حالی که ریز ریز میخندد) اسکارف ندارم که!
ـ ئه! خب فکر کن داری، فکر کن صورتی هم داری.
ـ ...
دم غروب چراغ جلوی در را روشن میکنیم تا خانممعلم و شاگردهایش، چشمهای درخشان و خندههای راست همدیگر را ببینند و کیف دنیا را بکنند.
شما هم کوچه داشتید؟ شما هم توی کوچه بازی میکردید؟ ما داشتیم؛ یک کوچۀ بنبست که جان میداد برای صبح تا غروب با همبازیها وولخوردن و وروجکبازی درآوردن. کوچه مال ما دخترها بود. پسرها یک زمین افتادهای داشتند برای فوتبال. گاهی فقط با تنهای عرقکرده و سر و صورت خاکی میآمدند، میرفتند توی حیاطها و شلنگ آب را میگرفتند روی سرشان؛ بعد از همان آب گرم، قورتقورت میخوردند و دوباره میرفتند بازی. بعضی وقتها هم دروازهبانی، دستکشهای سوراخش را میآورد میداد خواهرش بدوزد، یا یکی از دخترها که خطش خوب بود، شمارههای کمرنگشدۀ پشت لباسهای هزاررنگ را از نو ماژیککاری کند. یکبار هم یک عکاس آمده بود ازشان در حین بازی عکس بگیرد، اینها هم بهشان برخورده بود و دعوا کرده بودند.
خلاصه اینکه کوچه دست دخترها بود. ما فوتبال نداشتیم، از همین بازیهای ساکت دخترانه داشتیم. عکسبازی خفنترین بازیمان بود. کاغذهای پارهپورۀ آدامس آیدین که عکس پریشان یک فوتبالیستی درش محو شده بود، با دهتا عکس نو عوضش میکردند و نمیدادیم.
چقدر با هم صمیمی میشدیم، چه ندار بودیم و چقدر دوستیمان بیضمانت و غیررسمی بود! ما هیچوقت با لباس پلوخوری با هم نبودیم، هیچوقت با هم مهمانی نمیرفتیم و حتی از خانۀ همدیگر خبر نداشتیم. حرفی هم نمیزدیم. شبها صدای دوستمان را از خانۀ دیوار به دیوار میشنیدیم که دارد با خواهرش گیس و گیسکشی میکند و جیغوهوار میزند؛ اما فردا میدانستیم که نباید به روی هم بیاوریم.
وقتی دوستمان مهمان داشت، ما توی کوچه تنها میشدیم و دلمان میخواست کاش او مهمان نداشت و الآن با ما بود! از دل دوستمان خبر نداشتیم، هنوز مُد نبود که کسی از دلش خبری بدهد. دوست داشتیم بچههای مهمانشان را ببینیم؛ ولی خب میدانستیم که اینقدر سهم نداریم.
نمیپرسیدیم از اینکه آیا بابای تو مهربان است یا نه! یا شما غذا چی دارید؟ عوضش خودمان الکی غذا میپختیم برای هم، بابای هم میشدیم و مامان هم میشدیم. دروغ میبافتیم برای هم؛ بعد ته دروغها درمیآمد و دعوا میشد. عمر دعوا از نیمروز بیشتر نبود.
بابا مامانها، دل خوشی از این دست دوستیها نداشتند. فکر میکردند اینها توی کوچه اینهمه با هم هستند، از هم حرف بد یاد میگیرند و تجربههای بد میشنوند. حق هم داشتند، خب یاد میگرفتیم و میشنیدیم، که بعداً فهمیدیم این هم بخشی از زندگیست.
هر آن هم ممکن بود این دوستی بیشیلهپیله تمام شود. به همین سادگی که یک روز صبح بزنی بیرون و ذوق کنی که الآن دوستت را میبینی، بعد ببینی دوستت کیف و عروسک و چادر سفید گلگلیاش را دست گرفته و دارد مینشیند توی وانتی که بارش تمام وسایل خانهشان است. دوستت میرود به یک کوچۀ جدید و تو حتی اگر بدانی کدام کوچه، دیگر هیچوقت نمیتوانی بروی آنجا و باهاش دوستی کنی. بغض داری. برای اولینبار داری صندلی، کمد، چوبلباسی و ساعت دیواری خانۀ دوستت را میبینی؛ آن هم وقتی که دوستیتان دارد تمام میشود. بعد هیچکس هم اینقدر برای تو حق قائل نیست که بروی و یک مراسم خداحافظی اشک و آهی راهبیندازی؛ حتی خود دوستت. او هم جلوی چشمهای پرعجلۀ پدرش، میداند که الآن وقت این کارها نیست؛ یا شاید او هم مثل تو میداند که سهم یک دوستی این مدلی، فقط بایبایکردن از پشت پنجرۀ کثیف وانت است و بس. دو روز که بگذرد، تو هم بغضت را فراموش میکنی. فرفرههای کاغذی رنگارنگی را که با هم درست کرده بودید، فوت میکنی و میخندی و از دوری او ملالی نیست...
***********************************
قلم بلورین
|
در این شماره به احترام روز ادبیات کودک و نوجوان، بهجای مسابقۀ تصویری بیایید جمله زیر را با ذوق و طبع شاعرانۀ خودتان بهصورت یک شعر نو، سپید یا حتی غزل، قصیده یا مثنوی ادامه دهید. حتی میتوانید جمله را با صدای بلند بخوانید و از دیگر اعضای خانواده بخواهید که هرچه به ذهنشان میرسد، در ادامۀ آن بسرایند و به شما یاری برسانند.
«چشمهای سبزآبی مادرم را...»
از راههای ارتباطی زیر منتظر نوشتههای خوب شما هستیم:
شناسۀ تلگرام: @jom_jomak_noghli
پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com
****************************
به حق کارهای نکرده
|
به سلامتی دستکشهای کهنه!
شما بچههایی که در روزهای کشدار تابستان ساعات فراغت طولانی دارید، میتوانید سری به آشپزخانه بزنید و با دستکشهای ظرفشویی، یک عروسک زیبا درست کنید. پس دست به کار شوید و وسایل مورد نیاز را آماده کنید. فقط قبل از درستکردن عروسک، مطمئن شوید مامان به این دستکشها نیاز ندارد و قابل استفاده نیستند.
داخل دستکش فوت کنید تا نیمی از آن پر از هوا بشود؛ سپس با بند نازک پلاستیکی، دورتادور آن را محکم ببندید تا هوا از دستکش خارج نشود.
نیمۀ خالی دستکش را مطابق عکس برگردانید، داخلش را از کاغذ یا روزنامۀ مچالهشده پر کنید و در انتها روی روزنامهها، پوشال رنگی بگذارید.
با ماژیک رنگی، طرح دلخواه خود را روی بدن عروسک بکشید.
از مقوای رنگی برای نشاندادن بال و پر، نوک و تاج مرغ کمک بگیرید.
برای چشم مرغ، میتوانید چشم عروسک آماده از بازار تهیه کنید یا اینکه خودتان آن را درست کنید. برای این کار، دورتادور ورق قرص خالی را با قیچی جدا کنید تا فقط گردی آن باقی بماند. یک دانه عدس درون آن بگذارید و پشت ورق قرص را مقوا بچسبانید.
اگر دستکشها سوراخ شده بود و نتوانستید آنها را باد کنید، اشکالی ندارد. راههای دیگری هم برای استفاده از آنها در ساختن کاردستی هست. میتوانید عروسک انگشتی درست کنید. برای این کار، اول انگشتهای دستکش را بچینید.
چشمهای آماده را از بازار تهیه کرده یا خودتان با مقوا و عدس چشم درست کنید. برای درستکردن نوک، از فوم یا کاغذ رنگی استفاده کنید.
بهجز اینها، هر وسیلهای که دم دستتان باشد، مثل کاموای رنگی، پولک و منجوقهای رنگی، خرده پارچه و... میتواند برای درستکردن این عروسکها به کار رود.
برای درستکردن انگشتهای عروسکی، مینیون یک چشم و دو چشم میتوانید از یک تکهچسب برق کمک بگیرید. دهان را با ماژیک مشکی بکشید.
اگر هیچکدام از وسایل بالا را نداشتید، مهم نیست. میتوانید با ماژیکهای رنگی، روی انگشتها نقاشی بکشید؛ به همین راحتی، به همین بامزگی!
**********************************
یک قاچ کتاب
|
عاشق کتاب و بخاری کاغذی: گفتارهایی از مهدی آذریزدی نویسنده: مهدی آذریزدی ناشر: جهان کتاب موضوع اصلی: ادبیات کودک و نوجوان تعداد صفحات: 116 صفحه نوبت چاپ: چهارم سال انتشار: 1394 قیمت: 6000 تومان |
هجده تیر، روز ادبیات کودک و نوجوان در تقویمها ثبت شده است که روز درگذشت «مهدی آذریزدی»ست. او سال 1300، در حومۀ یزد به دنیا آمد. وی سال 1336 با توجه به زمینۀ مطالعات وسیع قبلیاش، شروع به نوشتن داستانهای گوناگون برای کودکان کرد. آذریزدی در 18 تیر 1388، در تهران درگذشت و در حسینیۀ خرمشاد یزد به خاک سپرده شد.
معروفترین آثار او، مجموعۀ هشتجلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب» است که مقام معظم رهبری در سفر خود به استان یزد (سال 1386)، به نقش این کتاب در تربیت فرزندان خود اشاره کردند. از دیگر آثار انتشاریافتۀ آذریزدی، میتوان به «گربۀ ناقلا»، «گربۀ تنبل»، «مثنوی برای بچهها»، «مجموعۀ قصههای ساده» و «تصحیح مثنوی برای بزرگسالان»، حکایت منظومی بهنام «شعر، قند و عسل» و همچنین دو کتاب آموزشی بهنام «خودآموز عکاسی» و «خودآموز شطرنج» اشاره کرد.
یکی از کتابهای شیرین او «عاشق کتاب و بخاری کاغذی» است.
این کتاب شامل مجموعهای از مقالات آذریزدی است که در سالهای 1374 و 1375، در ماهنامۀ «جهان کتاب» با عنوان «خاطرات کتابی» منتشر شده است.
این نویسنده در این نوشتهها، خاطرات جالب خود را که همگی با کتاب، مطالعه، نویسندگی، نشر و کتابفروشی ربط دارد با قلم شیرین و طنزپردازش بازگو میکند.
در مقدمۀ کتاب، از قول آذریزدی میخوانیم: «من اصلاً رنگ مدرسه را ندیدم تا اینکه در پنجاهوچهارسالگی، در شیراز به تماشای یک کلاس رفتم. قرآن را از پنجسالگی پیش مادربزرگ یاد گرفتم که به او میگفتیم بیبی و همیشه سه ـ چهارتا شاگرد داشت. خواندن و نوشتن فارسی را از پدرم در خانه یاد گرفتم. ما توی خانه، هشت ـ نه جلد کتاب داشتیم که هیچوقت چیزی بر آن افزوده نشد؛ قرآن، مفاتیحالجنان، حلیةالمتقین و... تا هجدهسالگی، هیچ کتاب دیگری نخوانده بودم.
از عناوین گفتارهای این کتاب، میتوان به بیلزدن باغچۀ کتاب، مشکل کتابفروشی، کتاب، کتاب، کتاب، کتاب تقلبی، بخاری کاغذی و دلهرههای نویسندگان اشاره کرد.
**********************************
چه خبر از کجا؟
|
تلگرام:
کودک: خدا اماما رو آفریده، همهچیز رو آفریده، درختا، آدما، هرچیزی که اون بیرونه، همممممه چیز؛
فکر کنم خدا، بزرگترین دستهای دنیا رو داره.
(آیین 5.5 ساله)
کودک: منو ببر مسابقۀ سه!
بزرگسال: مسابقۀ سه چیه دیگه؟
کودک: چندبار توی مهدکودک مسابقه دو دادیم؛ یهبارم مسابقۀ سه!
(امیرحسین 5ساله)
کودک (خطاب به خواهرِ تازهمتولدشدهاش): تو دیگه فقط مال خدا نیستی؛ حالا دیگه مال مایی.
(حسین ۴ساله)
کودک: این پروانههه مرده؟
بزرگسال: بله دخترم! مرده.
کودک: پس چرا هنوز اینجاست؟
بزرگسال: خب پس کجا باشه؟
کودک: باید بره پیش خدا دیگه! مگه نگفتی هرکس میمیره، میره پیش خدا؛ پس هنوز نمرده که اینجاست.
(آوا 5ساله)
کودک: چرا رنگای رنگینکمون با هم قاتی نمیشه؟
(مهراد 4.5ساله)
کودک: چرا همیشه خورشید که میخواد بره پایین(غروب کنه)، میره پشت کوهها؟
من: پس کجا بره؟
کودک: بیاد جلوی کوهها!
(علی 4ساله)
من: این گلها چقدر خوشگلاند؛ آدم هرچقدر بهشون نگاه میکنه، سیر نمیشه!
کودک: گرسنه میشه؟
(نرگس 4ساله)
آنچه خواندید، بخشی از مطالب کانال کودکان اندیشه است. این کانال، محلی برای جمعآوری کلمات فکری و فلسفی کودکان این سرزمین است. همه میتوانند کلمات اندیشمندانۀ کودکان را که شنیدهاند و به نظرشان جالب است، با ادمینهای این کانال به اشتراک بگذارند. این جملات فکری و فلسفی کودکان در صورت مناسببودن، با ذکر نام (در صورت تمایل) و سن کودک، بعد از ویراستاری در کانال قرار داده میشود. برای مشاهدۀ این کانال، به آدرس «https://t.me/ChildrenOfIdea» بروید.
******
**********************************
جور دیگر دیدن |
اپیزودهای مادرانه
نفیسه مرشدزاده*
مادرانۀ 1؛ ساحره
دلش پر میزند که پا بزند به توپ و توی بازی پسرهای فامیل شریک بشود؛ ولی ایستاده کنار و مسخرهبازی درمیآورد که من مثلاً یار دخیرهام. شما دارید از پنجره نگاه میکنید و حرص میخورید که بین همۀ پسرها، فقط پسرک شماست که ایستاده کنار. میدانید که از رقابت همیشه میترسد. طاقت بازندهشدن ندارد. وقتی تو بازیها میبازد، دنیا برایش تمام میشود و این شما را نگران میکند.
بهجای اینکه فکر کنید چی کار برایش میشود کرد و چطوری میشود کمکش کرد، مدام با بابایش بحث میکنید که به تو رفته. من که خودم تو همۀ کارها، بیکله میرفتم جلو؛ تازه یکی هم باید جلوم را میگرفت.
به کی رفته؟ یعنی این تو خونش است و دیگر کاریش نمیشود کرد. به کی رفته؟ یعنی همین است و جز این نیست. هیچ کاری هم از دست من برنمیآید؟ پس مادری یعنی چی؟ به ما مادرها قدرت تغییر دادهاند. به ما قدرت دادهاند که سرنوشت و آیندۀ آدمها را رقم بزنیم. پیشگوها میروند کلی ریاضت میکشند تا فقط گوشهای از سرنوشتها را بببینند؛ اما ما مادرها، قدرت خارقالعادۀ تغییر سرنوشت را داریم. چرا خودمان را دستکم میگیریم؟ ما مادرها جادوگریم؛ جادوگرهایی زبردست.
تمام احساس اعتماد و اطمینانی که پسرهای و دخترهای آینده دارند، الآن در جملهها و کلمههای ما و در دستها و نگاه ماست. لبخندهای تأیید ما، دستهای نوازشمان و همین «فدایت شوم»های سادهای که گاهی از ته دل میگوییم، آیندۀ بشریت و جهان را رقم میزند. ما بهشان اعتماد میدهیم و آنان جهان را جلو میبرند.
مادرانۀ 2؛ هیچکس حماسههای کوچک را ثبت نمیکند
مادرم میگفت: «اینقدر چیز ولو کردید که اینجا شده بازار شام.» من نمیگویم بازار شام، چون بچههایم نمیدانند بازار شام یعنی چی و نمیدانند این چه ربطی به شلوغی اتاق ما دارد. من داد میکشم که اینجا شده مثل جنگل. غرمیزنم که چرا هرچی تو کمدها بوده، کشیدید بیرون. پسر کوچکم اول با تعجب نگاهم میکند، بعد دستهاش را چنگول میکند و میگوید: «مثلاَ منم شیر جنگلم!»
یک موزیک مخصوص جمعآوری و گردگیری انتخاب میکنم. به بچهها میگویم تا وقتی آهنگ تمام میشود، باید اسباببازیها از کف اتاق جمع شده باشد یا گردگیری تلویزیون و میزعسلیها تمام شده باشد. موسیقی ملایم فایده ندارد. از جایشان تکان نمیخورند. مجبور میشوم سمفونی حماسی انتخاب کنم تا باعث بسیج نیروها بشود.
یک دستمال به هر کدامشان میدهم و مسابقه میگذارم که هر کی دستمالش، آخر کار از همه کثیفتر باشد برنده است. یکیشان را میگذارم این طرف شیشه، یکی را آن طرف و میگویم: «طرف هر کی اصلاَ لکه نداشت، برنده است.» چندتا قاشق جاهای مختلف خانه قایم میکنم تا بچهها در حال جمعآوری و تمیز کردن، آنها را پیدا کنند. بازی که تمام میشود، این منم که از خستگی ولو میشوم.
شب که میخوابند، دستمال برمیدارم تا آهسته ـ جوری که اصلاً نفهمند ـ جاهایی را که تمیز کردهاند، دوباره تمیز کنم. همه خواباند. کسی برایم سمفونی حماسی پخش نمیکند. دست میکشم روی اثر انگشتهای کوچک که روی شیشهها و میزها را لکه کرده. پشت پرده، جایی که صبح ندیدم، دخترم روی شیشۀ غبارگرفته، صورتک محوی کشیده که دارد به من لبخند میزند.
مادرانۀ 3؛ کابوس جوراب و فنجان
خواب دید که یک لشکر با جورابهای بودار حمله کردهاند و جفتجفت و لنگهلنگه، ولو شدهاند کف اتاقها، زیر تختها، کنارکمدها و...
خواب دید خانه پر از فنجانهای تهسیاه با لکههای چای شد. کنار کامپیوتر، روی کابینتها، روی میزتلفن، کنار کتابها و... تو همان عالم خواب، فکر کرد یک گالن وایتکس هم برای برقانداختن این فنجانها کم است. نیازی به فالگیر نبود؛ لکههای جامانده روی دیوارة لیوانها، فال او تا آخر عمر بودند: «بساب و بشور، بشور و بساب.»
از خواب که با وحشت پرید، خندهاش گرفت. مردم چه کابوسهایی میبینند، من چی میبینم! آدم که صبح تا شب تو این خانه جمع کند و بشورد و بروبد، کابوسش هم میشود همینچیزها.
همان روز تصمیمش را گرفت. فکر کرد شوهره را که دیگر نمیشود عوض کرد. تا بهش میگویی تو کارهای خانه کمک کن، میگوید مردی گفتند، زنی گفتند؛ ولی بچهها چی؟ به آنها هنوز امیدی هست. تصمیم گرفت بچهها را عادت بدهد که در کارهای خانه سهم داشته باشند. دستکم کارهای خودشان را بکنند. یک مادر مگر چه جانی دارد که هم نوکر دستبهسینة همه باشد و هم به احتیاجات معنوی و عاطفی همه سرویس بدهد؟ وقتی همینجور باید دنبالشان بدوی و ریختوپاشهایشان را سروسامان بدهی، معلوم است که شب حال نداری چهارکلمه اختلاط کنی. بعد همین بچهها تا دوتا کلمه و جملة مدروز یاد گرفتند، مینشینند و همهجا میگویند که ما با مادرمان ارتباط روحی نداشتیم؛ او ما را درک نمیکرد.
ادامه دارد...
- پینوشت: این یادداشتها از وبلاگ قدیمی نویسنده و با کسب اجازه از ایشان برداشته شده است.