نوع مقاله : روایت
جای باکلاس
قدسیخان بابایی
تا اسم سفر را از دهان محسن میشنوم، گوشهایم تیز میشود. اصلاً این مردها، بعضی وقتها عقلشان پارهسنگ برمیدارد!
بعد از خریدن این خانۀ فسقلی، شبی نیست که ننشینیم به حساب و کتاب. اول از همه قسطهای بانک را ردیف توی صفحۀ سررسید مینویسم؛ حتی دیرکردهایش را. البته پرداختنکردن قسط و مشمول دیرکردشدن، برای وقتهاییست که یک خرج غیرمترقبه تالاپ بیفتد وسط زندگیمان؛ مثلاً خدای نکرده کسی بچهدار شود یا خانه بخرد یا دختروپسری عروس و داماد شوند! همان موقع که دارند دعوتمان میکنند، من دارم به تعداد تراولهایی فکر میکنم که باید به نسبت نزدیکیمان با خانوادۀ مذکور توی پاکت گلمنگولی بگذاریم.
شارژ ساختمان، قبضهای آب، برق، گاز، تلفن و موبایل هم، توی ردیفهای بعدی مینشینند. محسن، چکهای باقیمانده از همان تعمیرِ مختصر خانه را حساب میکند و هربار میگوید: «خداییش فقط بهخاطر این بود که تو خوشحال بشی!»
و من مثل هربار میگویم: «میدونم... دستت درد نکنه!»
و ته دلم میخندم که: « ای نامرد!... خودت دلت بود، توی اون خونۀ چرکوچیل زندگی کنی؟»
خرج مدرسۀ بچهها از نظر محسن چیزی نیست؛ ولی من که هر روز کاغذرنگی، مقوا، چسب ماتیکی، آرمیچر، لامپ و یونولیت میخرم، میدانم که اتفاقاً این یکی اصلاً شوخیبردار نیست.
تا محسن گوشی را میگذارد، مثل شمر روی سرش نازل میشوم. فکرهایم سرریز میشود روی زبانم: «محسن! ما شرایط سفر داریم آقا؟ چرا قول میدی آخه؟»
منتظرم بگوید: «باز من یه کلام حرف زدم، إنقُلت آوردی»؛ ولی نمیگوید. عمیق نگاهم میکند و میگوید: «چایی داریم؟»
محسن اصلاً چاییخور نیست. این جمله یعنی: «دارم فکر میکنم... لطفاً مزاحم نشو!»
میروم توی آشپزخانه و کتری را آب میکنم. میروم سراغ ظرفهای توی سینک. خوبیِ پسردارشدن، این است که همیشۀ خدا توی ظرفشویی دو ـ سهتا بشقاب و لیوان کثیف پیدا میشود که دقدلیات را از شوهرت، سرشان خالی کنی.
محسن میگوید: «وحید میگه منم شرایط خوبی ندارم... کمخرج برگزارش میکنیم.»
لیوان کفمالیشده از دستم سُرمیخورد، تق صدا میدهد؛ اما نمیشکند. آخرین باری که محسن گفت کمخرج، مهمانی ولیمۀ خانه بود. رفت، خرید و آورد. من شستم، سرخ کردم، پختم، تزئین کردم و توی دلم باهاش دعوا کردم. نتیجهاش یکعالمه میوۀ درجهیک بود که بعد از یک هفته، گذاشتم دم در و یکعالمه...
محسن میگوید: «وحید میگه هرچی قراره توی خونه بخوریم، اونجا میخوریم... چی میگی؟»
لیوان را میگذارم توی جاظرفی. چه میتوانم بگویم؟ قرارهایشان را گذاشتهاند برای یک سفر کمخرج. فقط میتوانم بپرسم: «کیا میان؟»
تا محسن بگوید: «فقط ما و وحیداینا» به این فکر میکنم که مانتوی بلند و خنک ندارم.
*****
مردها زیرانداز میاندازند توی سایۀ درختهای چنار. بچهها مثل تیری که از چلۀ کمان رها شده باشد، میدوند به طرف تاب و سرسره.
برای اینکه فلاسک چای را از سبد بیرون بیاورم، مجبورم نصف وسایل را دربیاورم. پاکت گوجه، حرصم را درمیآورد. دوبار از روی خوراکیها برش داشته بودم؛ ولی محسن دوباره گذاشته سرجایش. بعد پاکت آجیل. به محسن گفتم: «زشته!... دو ـ سه تا کاسه بیشتر نیست!»
محسن پاکت را گذاشت توی سبد: «وحید گفت هرچی دم دستت رسید، بریز تو زنبیل!»
بعد بلند خندید. من خندهام نمیآمد. عصبانی بودم.
وحید داد زد: «اوه اوه... ببین چی اینجاست!»
برگشتم به طرفش. گوجهها را میگفت. بعد از جا پرید: «محسن پیکنیک رو راهبنداز، اومدم.»
زنش خندید. هلاک خندههای زن وحیدم؛ انگار فلسفۀ زندگیاش این است: «همهچیز خندهدار است؛ مگر اینکه خلافش ثابت شود!»
پنج دقیقه نشد که وحید با یک شانه تخممرغ برگشت: «بدو محسن!... نونوایی خلوت بود. بیستتا لواش... اومدیا!»
بچهها چنان با اشتها نان را کف بشقابهای املت میکشیدند که انگار اولینبار است چیزی با عنوان غذا دیدهاند!
مردها کنار سفره ولو شدند. محسن ساکم را زیر سرش میگذارد.
ـ وحیدخان!... شب برنامه چیه؟ احتمالاً نون و خربزه و آسمون خدا... آره؟
زن وحید خندید. وحید بالشتش را صاف کرد: «نه بابا!... آسمون خدا چرا؟ میخوام ببرمتون یه جای باکلاس!»
از شنیدن «جای باکلاس» ضربان قلبم تند شد. آخرین جای باکلاسی که رفته بودیم، هتل مشهد بود. دو ماه طول کشید تا لقمۀ سه شب اقامت در هتل دوستاره را هضم کنیم. ملتمسانه محسن را نگاه کردم. محسن بالشت را از زیر سر وحید کشید: «نالوطی!... کمخرج کمخرجِت این بود؟ جای باکلاس میخوام چیکار؟»
وحید خندید: «به مرگ خودم خیلی خوبه!... حالا میریم، میبینی.»
محسن گفت: «ای بابا!»
وحید گفت: «آقاجان! هم خیلی بزرگه، هم تور والیبال هست، هم زمین فوتبال، هم یهعالمه سرویس و هم کلی کلاس داره!»
محسن مشتی به شانۀ وحید زد: «دِ بگو کجا لامصب!»
وحید خندید.
ـ آقاجون! مدرسه. هم تخت هست، هم همه چی و هم ارزونه. پاشو جمعکن کاکو بریم اونچیزایی که خواجه حافظ نشنیده رو، حضوری بهش بگو.
نفس راحتی کشیدم.
***************
(همسفر)
منصوره رضایی
آلبوم را ورق میزنم. در اولین عکس مشترکمان سهساله هستم. جلوی تصویر ضریح، بین مامان و بابا ایستادهام. یک دستم توی دست مامان است و با یک دست، تو را محکم چسبیدهام و دارم به آهوی بالای عکس میخندم.
از همان وقت تو هم توی همۀ عکسها هستی؛ انگار عضوی از خانوادهمان شدهای! پابهپایم قد کشیدهای و بزرگ و بزرگتر شدهای؛ زیبا و دلرباتر. همهجا مثل یک خواهر دوقلو، دستم را گرفتهای و مانند یک برادر غیور، مراقب اطرافم هستی. شبیه بابا روی سرم سایۀ امنی انداختهای و مثل مامان پابهپای دویدنهایم دویدهای. در تمام تولدها، مهمانیها، روضهها و سفرها حضور داری.
چقدر سفر رفتهایم با هم! خودت میدانی چقدر روی مرتببودن سر و وضعت حساسم؛ اما در عکسهای کوهپیمایی و کویرنوردی، ژولیدهتر از همیشه هستی و بههمریختگی خوشایندی داری؛ انگار خودت هم، پایۀ خاکبازی بودهای و مشتمشت رمل روی سرت ریختهای! عوضش توی عکسهای دریا، حسابی تمیز شدهای. سنگین و محکم، چسبیدهای به من و دارم با تمام وجود لمست میکنم. بیخود نیست که باران را هم مثل دریا دوست دارم.
چقدر عکس با نویسندهها و هنرپیشهها داریم؛ توی سفرهای مختلف به جشنوارههای گوناگون! توی جشن فلان دوست، حسابی چشمک میزنی. حجابهایشان با ما متفاوت بود؛ پس دوباره دلم را قرص کردی، دستم را گرفتی و رفتیم آن گوشه برای خودمان نشستیم، گفتیم و خندیدیم. عکسش را خودِ عروس بعدها بهم داد و کلی عذرخواهی کرد، بابت آن شب که برای ما دوتا بهاندازۀ هزار شب گذشت.
توی عکسهای ترکیه چقدر مظلوم شدهای! راستی تا حالا گفتهام که اصلاً مظلومی به آن چشمهای سیاهِ درشتِ مسحورکنندهات نمیآید؟ کنار مسجد آتاترک اما راحتتری به گمانم؛ حتی راحتتر از بعضی شهرهای خودمان. عزیزم! عکسهای هندوستانت چقدر زیباست. لابهلای آن همه رنگ، برق میزنی؛ انگار همه برگشتهاند و دارند تو را نگاه میکنند!
دارم عکسهای دربند را میبینم و میمیرم از خنده، وقتی یاد میآید متلکهایی که به تو انداختند. خوب شد محکم گوشهایم را گرفتی و نگذاشتی بعضیهایش را بشنوم؛ مثل وقتهایی که جلوی چشمهایم را میگیری تا کسی اشکهایم را نبیند.
اشکهایم آلبوم را خیس کرده است؛ آخر رسیدهام به عکسهای کربلایمان. یادت میآید در بینالحرمین پرکشیدی و میخواستی زودتر از من، خودت را به حرم برسانی؟ یادت میآید روی تل زینبیه، خودت را به خاک میکشیدی و انگار از خاطرهای تاریخی شرمسار باشی، خیسِ اشک شده بودی؟ توی عکسهای مدینه هم همین شکلی هستی. یادش بهخیر توی کوچههای بنیهاشم، چقدر برایم روضه خواندی! آتش زدی به جانم!... چادرِ مهربانم!