نوع مقاله : روایت
ناصبورانه
فائزه بلندیان
پاهایی را که شانزده ساعت آویزان بوده و مثل خیک بادکرده، بهزور میچپانم توی کفش. جا نمیشود. پشت کفشم را تا میکنم و میگذارم همه از اتوبوس پیاده شوند. چند ساعت قبلتر، اتوبوس ایستاد کنار جاده. دشتهای بارانزدۀ ایلام و شقایقهای سرخ بین سبزهها، خستگی را از تن ما درکرد. پای ورمکرده را بهزور بلند میکنم و از پلههای بلند اتوبوس پایین میآیم. قدم میگذارم روی خاک مهران. خستگی یکباره روی تنم آوار میشود. جا میخورم از صحنۀ پیش رو. جنگزدگی به جان شهر ماسیده و خانهها هنوز بوی ترس میدهند. میرویم به یکی از همین خانههای جنگزده برای استراحت؛ بیستتا خانم در اتاقی نهمتری. بعد از آن همه اتوبوسنشینی، کمرم لکزده برای لمس زمین. مجبوریم نشسته بخوابیم. مچاله میشویم در خودمان، تا همه جا بگیرند و چند ساعتی مثلاً استراحت کنیم. صدای نالۀ استخوانهایم بلند میشود. خوابم نمیبرد. توی دلم نق میزنم به وضعیت سختمان. خستگی سایه میاندازد به چشمهایم و خوابم میبرد. اذان صبح که صدایم میکنند، بدنم لمس شده. تنگی جا، روحم را به تنگ آورده. خستگی تنم دوبرابر شده. وقت وضو توی آینه میبینم که ورم چشمها و صورت هم به پاهایم اضافه شده تا مبادا پاهایم تنهایی غصه بخورند. بعد از نماز، دوباره باید برگردیم به همان حالت اتوبوسنشینی. صندلیهای سفت و خشک و پاهای آویزان. ساعتی این وضعیت طول میکشد تا برسیم لب مرز. زمان عبور از محوطه با بوی سبزه و نخلهای بلند، میرویم به پیشواز حس خاک عراق. کمی هوای تازه، توی ریههایم ذخیره میکنم. عبور از گیتها و رسیدن به خاک عراق، برای خودش هفتخان رستمیست. با آن پاهای بادکرده، باید ساعتها بایستیم در آن فضای تنگ و شلوغ. با هزار مکافات رد میشویم و بعد از کلی پیادهروی، میرسیم به ایستگاه اتوبوسها. تا چشم کار میکند، اتوبوس ایستاده است. مدیر کاروان خسته و بیرمق، میرود اتوبوس عراقیمان را پیدا کند. طوفان شن شروع میکند به وزیدن. همۀ خانمها میچسبیم بهم که چادر و آبرویمان را باد نبرد. صورتم را با چادر میپوشانم و چشمهایم را میبندم. فقط صدای باد میآید که سیلی میزند به تن چادر. بالأخره اتوبوس عراقیمان پیدا میشود و سوار میشویم؛ اتوبوس کثیف و داغان. از نوازشهای طوفان شن، چادرهای مشکیمان سفید شده. میبینم که محاسن و موهای پدرم سپید شده و لباس سرمهایاش، طوسی. باز هم اتوبوسنشینی. اینبار در اتوبوس خستۀ عراقی، با صندلیهای چرک و زواردررفتهاش. ساعتها طول میکشد تا برسیم به اولین محل توقف. باران میگیرد؛ چه بارانی! از آن بارانهای عربی که هر قطرهاش، در حکم غولقطره است.
اتوبوس متوقف میشود. پایم را که از پله پایین میگذارم، تا مچ فرومیرود در گل. باران بیامان میبارد. چادر خیسم میچسبد به تنم. قایم میشوم پشت پدرم. به سختی خودمان را میرسانیم به سرویسهای بهداشتی. چنان کثیف و داغان است که حس میکنم، مقام اول جهانی در رشتۀ کثیفی متعلق به این سرویسهاست. دوست دارم گریه کنم. از خیسی متنفرم. تمام تنم خیس است. پاهایم و پایین چادرم گلی است. باید در این شرایط، بایستم در صف طولانی کثیفترین توالت جهان. باید با این شرایط وضو بگیرم. تازه دلم هم از گرسنگی به قاروقور افتاده است. نماز میخوانیم و برمیگردیم به اتوبوس چرک. با تن خیس. دلم میخواهد یک ملافه دم دستم بود؛ نبود. قیافهام دیدنیست. کارد بزنند، خونم درنمیآید. نشستم و به جبران این همه خستگی و صبر، دلم را خوش میکنم به غذای گرمی که قرار است بدهند. غذاها توزیع میشود؛ یک بسته غذای گرم، یک نان صمون داغ و یک بطری نوشابه. از خوشحالی چشمهایم برق میزند. دستهایم از اشتیاق میدود تا ظرف غذا را باز کند. کاش باز نمیکردم و حس خوب داشتن غذای گرم، کمی بیشتر در جانم تهنشین میشد! در آلومینیومی ظرف را که باز میکنم، بوی گندی میزند توی دماغم. سرم گیج میرود. شبیه غذای آدمفضاییهاست. چیزی که نه سالاد الویه است، نه سالاد ماکارانی و نه سالاد سبزیجات؛ ولی تمام اینها هست. انگار گوجههای درشت ظرف، دارند به چشمهای شوکهام دهانکجی میکنند. بوی بدش غیرقابل تحمل است. میگذارم توی پلاستیک و درش را محکم میبندم. حالا من بودم و دلغشه و تکهای نان! یکتکه نان سهگوش بهاندازۀ کف دست؛ قطع رژیمی. در ادبیات، میشود قطع پالتویی. آنقدر گرسنهام که نمیفهمم کی تمام میشود و کی از ضعف و خستگی خوابم میبرد. با صدای مداح کاروان، از خواب بیدار میشوم. دارد اذن دخول میخواند برای ورود به شهر نجف. وارد شهر میشویم. روضه میخواند و بعد از چند دقیقه، از پشت پنجرههای خاکگرفته، گنبد طلایی آقا ظاهر میشود. روضهخوان توسل میکند و از سختیهایی که آقا کشیدهاند، میخواند. توی دلم شرمنده میشوم از اینکه سختیهای راه به چشمم بزرگ آمده. دستم را به نشان ادب، میگذارم روی سینهام و سلام میدهم: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین!... سلام بر تو ای مظلومترین مرد عالم!...» اشکم جاری میشود. خستگیام را میشوید و با خود میبرد.
*******
دورترین خاطره
داشتم خندوانه میدیدم. آقای جوان از مهمان برنامه سؤال کرد: «دورترین خاطرهای که از دوران کودکی به یاد دارید چیه؟»
ذهنم لیز خورد وسط آن روز کذایی.
***
یک صبح تلخ، انتهای بنبست، جلوی خانۀ مادربزرگ.
مادربزرگم به زور مرا از بغل مادرم جدا کرد. لب واچیدم و بعد از ثانیهای، صدای گریهام رفت هوا. اشکهای یواشکی مادرم را میدیدم. مرا بوسید و گفت: «گریه نکن عزیزم! زودی برمیگردم.»
قبل از آن روز، هیچوقت مادرم مرا لحظهای از خودش جدا نکرده بود. تازه رفته بودم توی دوسال. ریز به ریز آن روز را یادم هست؛ شلوار قرمز و لباس سفیدم را و خواهرم را که اصلاً ناراحت نبود. فرزانه دو سال از من بزرگتر بود و روی پای خودش میایستاد. چشمهایش از شیطنت برق میزد. خوشحال بود و منتظر؛ منتظر بیدارشدن طاهر، دایی کوچکم که از او یک سال بزرگتر بود و پایۀ شیطنت و همبازی همیشگیاش. به نظرم خوشحال بود که مادرم نیست تا موقع بازی با طاهر بدود توی کوچه دنبالش و نگذارد برود؛ یا آزادانه میتوانست با طاهر از درخت حیاط مامانبزرگ بالا برود و همانجا روی شاخهها بنشیند به توتخوردن. فرزانه سر نترسی داشت و این مادرم را میترساند.
هیچوقت فراموش نمیکنم، پیکان نارنجی لعنتی را. دندهعقب رفت و مادر و پدرم را با خودش برد. سفر حج خیلی طولانیتر از تصورات کودکانهام بود. صدای گریهام بلندتر شد. مادربزرگم بوسم کرد و گفت: «برویم داخل، کلی خوراکیهای خوشمزه داریم.»
اما خوراکی آرامم نکرد. مادرم را میخواستم. گریههای هرروزهام، سبب خیر شد برای خواهرجان. هر روز عصر، عمهام میآمد و من، فرزانه و طاهر را میبرد پارک دورشهر. ساعتها مینشست تا آنها بازی کنند و به من هم شعر یاد میداد. از همان بچگی، عاشق شعر بودم و سریع حفظ میکردم. این را مادرم همیشه میگفت. روزهای نبودن مادر، برای من تلخ و برای فرزانه شیرین میگذشت. آخرین سکانسی که از آن دوره یادم میآید، گریههایم بغل اوست. از سفر برگشته بود، با یک چمدان عروسک، اسباببازی و لباس. نشستم توی بغلش و با بغض، شعری را که عمه یادم داده بود، به زبان بچگانهام خواندم:
«منم بعبعی ناز
که بعبع میتُنم باز
مامانم رو میخونم
دُجا رف نِنیدونم
حالا خیلی دُرسنهام
زبونم خشک و تِسنَم
اگه مامان بدونه
برام بعبع میخونه»
***
تیتراژ پایانی خندوانه، از خاطرات پرتم میکند بیرون. اشک توی چشمهایم میلرزد. بعد از 22 سال، هنوز هم تلخی آن روزها زیر زبانم است. سید میپرسد: «چیزی شده خانومم؟»
بغض میکنم و میگویم: «نه، فقط بیا با هم قرار بذاریم، هیچوقت بدون بچهها سفر نریم!»