نوع مقاله : روایت
روایت زیارت
فائزه باقراسلامی
تازه شب شده بود. تقریباً یکساعتی میشد که حرکت کرده بودیم. عطر گندمهای تازهسبزشده، تمام فضای جاده را پر کرده بود.
چشمهایم را بستم و غرق در افکار شدم. ناخودآگاه لبخند رضایت روی لبانم نقش بست.
سرم را جلوی پنجره بردم و با یک نفس عمیق، بوی گندمزار و هوای مطبوعش را یکجا به ریههایم هل دادم و این حس قشنگ زندگی را، بین تمام اندامهایم تقیسم کردم.
نزدیک اذان ظهر بود که گلدستههای طلایی ولینعمتمان، علی ابن موسی الرضا(علیهالسلام) را دیدیم و اشتیاق زیارت، خستگی راه را کنار زد.
برای سفر، فکر همهچیز را کرده بودیم؛ جز رفتارها و شیطنتهای غیرمترقبۀ این سه وروجک که برای بهمریختن تمام برنامهها به ساعت که نه، به ثانیههایی نیاز داشتند و ما به این وسعت، فکرش را هم نمیکردیم.
از وقتی که از ماشین پیادهشان میکردیم، با تمامی قوا و حواس سعی در کنترلشان داشتیم؛ اما بازار و زرقوبرقش، هر کدام را به طرفی میکشاند.
از در ورودی هم که وارد صحن میشدیم، دوقلوها، دو دولت خودمختار بودند و هر کدام به طرفی میدویدند. کافی بود چشمانشان به آبخوری یا حوضها بیفتد؛ آنموقع هیچکس جلودارشان نبود. نفیسۀ هشتساله هم که فرصت را غنیمت میدید و اعتراض ما به شیطنتهایش را به دور از عدالت تلقی میکرد، بهگونهای دیگر در جهت شیطنت و دوستیابی از ما جدا میشد. داستان به همینجا ختم نمیشد. دعوای دوقلوها در مقام خود، بینظیر بود. وقتی سر یک مهر یا چیز دیگری دعوا بالا میگرفت و نمیتوانستند با زبان نصفونیمهشان، حرف خود را به کرسی بنشانند، وارد مرحلۀ جدیدی میشد. در چنین مواقعی، دندانهای سفید و کوچکشان، قویترین سلاح بود. هیچجای بدن حریف هم در امان نبود؛ از لپ گرفته تا ستون فقرات. مهم این بود که در آن لحظه، دسترسی به کجا راحتتر باشد. تا همدیگر را با مهر و نشانکردن مغلوب نمیکردند، جنگ خاتمه نمیگرفت.
بیرمق در گوشهای از صحن نشسته بودیم، تا قدری آرامش و توان بگیریم که با صدای برقآسای نفیسه، از جا پریدیم.
ـ مامان! مهدی نیست.
آنقدر با چشمهایم بین پاها، دنبال پسر بازیگوشم گشته بودم که دودو میزدند! یکباره سر مبارکش از بین پاها نمایان شد. لبخند پیروزمندانهاش از دیدن مادر، با آن چالۀ فرورفته در لپش، همۀ عصبانیتم را فروکش کرد.
من و محمد، آمده بودیم برای سلوک و تمرین بندگی و دلدادگی؛ اما سلوکمان شد همگامی با پسر بازیگوش و کنجکاوی که بهتر بچگی کند یا سازگارشدن با لجبازی وقتوبیوقت فاطمه که حواسش را بتوانیم جوری پرت کنیم تا هم از لجبازی دست بردارد و هم لذت لجاجت از روح پاک و کوچکش دور شود؛ شاید هم، همگام شدن با دختر باهوشی و بازیگوشی که دوقلوها را رقیب سرسخت خود میدانست و با سؤالهای مدام و خریدکردن بسیار، سعی در بازپسگیری قلمرو و جلب توجه پدر و مادرش داشت.
و خدا میفرماید که گمان میکنید قبل از اینکه شما را به صبر و جهاد بیازماییم، به بهشت راه میدهیم!
شاید برای ما هم صبر و جهاد، تفسیرش همین باشد!
حالا بهتر میفهمم این شعر را که «بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی»
#سفرنامه، زیارت.
********
سفر کوچک، تصمیم بزرگ
مهدیه رجایی
مسعود، شاد و شنگول میآید. همیشه توی جمع میخندد؛ ولی دلیل نمیشود حالش هم خوب باشد.
سبد و ساک را میدهم دستش که بگذارد توی صندوق عقب. میگیرد. تندتند خداحافظیها را ردوبدل میکنم و مینشینم توی ماشین؛ نگران و منتظر؛ مثل دانشآموزی که قرار است کارنامهاش را بگیرد، یا یک بازاری تازهکار موقع حسابوکتاب. ریسک کردهام؛ کاری که توی زندگیام، عددش به انگشتان دست هم نمیرسد. اولش خودم را زده بودم به بیخیالی؛ مثل همیشه که از خیر اتفاقهای جدید توی معمولیهای زندگی میگذرم؛ ولی کمکم دلم رفت.
ماجرای یک سفر بود؛ از بعد نماز ظهر تا سحر روز بعد؛ یک سفر ماهرمضانی با همکلاسیهای دوران دبیرستان که تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم. قبلاً هم دورهمیهای شیرینی داشتیم؛ اما این اولین سفر خانوادگی حساب میشد. گروه تلگراممان، حسابی جان گرفته بود و غوغایی بود برای تدارکات؛ ولی غوغای من چیز دیگری بود.
دوست داشتم با بچهها بیشتر در ارتباط باشیم. آدم اجتماعی نیستم؛ ولی این رفاقتها، عجیب حالم را خوب میکرد! اما زندگی مشترک من و مسعود، پر از خط قرمزهای نامرئی بود که هیچکداممان به زبان نمیآوردیم و فقط رعایتشان میکردیم؛ مثل همین ارتباط خانوادگی با دوستان من.
تمام بعدازظهر فکر و ذهنم شده بود این سفر. دستم به هیچکاری نمیرفت. رفتم آرامبخش دلم را پهن کردم و ایستادم به نماز. آرام شدم، خیلی. بالأخره دلم را سپردم دست خدا و تصمیم گرفتم.
دست به سینه نشستم جلوی مسعود. بیحال و چشمبسته، گوشۀ مبل لم داده بود. نگرانیام را فرودادم و برای یک مخاطب خیالی، شروع کردم به درددل. افسردگی بارداری، رنگ تیرۀ مبلها و آلودگی هوا را بهانه کردم. هرچه بیشتر جواب نمیداد، بیشتر امیدوار میشدم.
آنقدر گفتم و گفتم که بالأخره، دوخت چشمهایش را باز کرد و پفی از درز لبانش بیرون آمد؛ بعد هم صدایی اجباری: «دوست داری با غریبهها بریم سفر؟ تو تا سرت به سنگ نخوره که ول نمیکنی... برو... برو وسایلتو جمع کن. فقط همهچی پای خودت...»
بقیهاش را نشنیدم. نشنیده گرفتم. ذوقم را قورت دادم و با لبخندی موقر، از اعتمادش تشکر کردم و بعد، پرکشیدم سمت آشپزخانه.
همسر یکی از بچهها اطراف شهر، باغی هماهنگ کرده بود و علامتش آلاچیقی بود که از توی سرپایینی جاده دیده میشد. زود پیدایش کردیم و رفتیم داخل. دور مسعود که شلوغ و گرم شد، با خیال راحت رفتم زیر آلاچیق چوبی بزرگ، لابهلای گلهای روندۀ رز. رفتم سمت دنیای شیرین رفاقتهای دستهجمعی زنانۀ دمافطار. بچهها خندهکنان دنبال هم میدویدند. هندوانهها توی آب استخر کنار آلاچیق تنشان را خنک میکردند. باد توی هوا میرقصید و ما کیف میکردیم. آنقدر عمیق کیف میکردیم که نفهمیدم زمان کی خودش را رساند به سحر.
ماشین که راهمیافتد، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. سرم را کج میکنم سمت مسعود. حواسش جای دیگریست و من آمادۀ دفاع برابر حملۀ ناگهانی او...
یکهو به حرف میآید: «ولی فاطمه، چقدر آدمای خوبی بودن! انگار صدساله میشناسمشون! حتی گروه تلگرامم تشکیل دادیم فکر کن!»
مکث میکند: «عجب کار خوبی کردی عزیزم!...»
مهدیه رجایی