نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64307

برکت خانۀ دایی

قدسی‌خان بابایی

تابستان‌ها، خانۀ دایی‌محمد سقف آرزو بود. طبق یک قرارداد نانوشتۀ چندساله، شنبه عصر، مامان آمادۀ رفتن می‌شد. من به‌صورت شگفت‌انگیزی، جمعه‌ها دختر خوبی می‌شدم. باید دل مامان را به دست می‌آوردم. با بچه‌های آبجی که از صبح  تا شب توی خانه‌مان آتش دنیا را سوزانده بودند، دعوا نمی‌کردم. بعد از رفتن آبجی و دوقلوها، به مامان کمک می‌کردم که خانۀ زلزله‌زده را مرتب کند و حتی  شب، رخت‌خواب‌های پشت‌بام را خودم پهن می‌کردم. معمولا این شیرین‌بازی‌ها جواب می‌داد.

خانۀ دایی، دو خیابان بالاتر از ما بود. اگر مامان سرحال بود، پیاده می‌رفتیم؛ وگرنه یک کورس تاکسی. از لحظه‌ای که نرگسِ دایی در را باز می‌کرد، پچ‌پچ‌هایمان شروع می‌شد. همیشه اولین جمله این بود: «شب می‌مونی؟ تو رو خدا بمون!»

 مامان‌بزرگ توی اتاق خودش کنار سماور نشسته بود و بوی اسفند و چای دارچین، توی اتاق پیچیده بود. همۀ روسری‌های مامان‌بزرگ والِ سفید بود، با لبه‌های قیطان‌دوزی. مادرزن‌ دایی‌محمد، هر سال می‌رفت حج عمره؛ هر سال هم یک روسری برای مامان‌بزرگ سوغات می‌آورد.

مامان‌بزرگ استکان‌ها را زیر شیر سماور، توی نعلبکی‌ها می‌غلتاند و برایمان چای می‌ریخت. تا چای‌های لب‌سوزِ مامان‌بزرگ قابل خوردن شود، زن‌دایی با یک میوه‌خوری بلور می‌آمد. هیچ‌کس نمی‌توانست مثل زن‌دایی، قاچ‌های بزرگ هندوانه را این‌طور مستطیلی و صاف دربیاورد. یکی از بلوزهایی که خودش دوخته بود، تنش بود و یک دامن مشکی بلند تا مچ پایش. صورت گرد و تپلش، با آرایش ملایم خواستنی‌تر می‌شد. مامان حال پدرومادر زن‌دایی را می‌پرسید و از آخرین خیاطی‌اش تعریف می‌کرد: «یقه‌ش رو خیلی سکه درآوردی. رنگش هم خیلی به صورتت نشسته... دستت درد نکنه!»

طولی نمی‌کشید که دایی می‌آمد. دو ـ سه‌تا هندوانۀ بزرگ می‌گذاشت توی آشپزخانه و می‌آمد اتاق مامان‌بزرگ. با مامان دست می‌داد و لُپِ مرا می‌کشید. 

مامان می‌زد روی شانه‌های دایی: «ماشاءالله!... هزار الله‌اکبر!...» دایی ظاهراً خیلی جدی می‌گفت: «آبجی! این زن ما رو پیر کرد. آخه شما چه‌جور خواهرشوهری هستی؟» زن‌دایی چپ‌چپ نگاهش می‌کرد. مامان زن‌دایی را برانداز می‌کرد: «خیلی دلت بخواد!... صنمه خانومه والا! ما که همه‌ش براش دعا می‌کنیم!» دایی می‌خندید و می‌زد روی پیشانی‌اش: «عه!... شما خواهر مایی یا ایشون؟» زن‌دایی می‌خندید: «نظر لطفتونه، آبجی‌خانم!» مامان‌بزرگ می‌گفت: «زبونِ خوش، قلم پروردگاره!»

همیشه بخش اعظم حرف‌هایشان، تعریف‌کردن از گذشته‌ها بود. نمی‌فهمیدم چه چیز جذابی توی خاطره‌های تکراری‌شان بود که چندجمله یک‌بار، یکی‌شان می‌گفت: «یادش به خیر!»

من و نرگس با هر «یادش به خیر»، یواشکی می‌خندیدیم. دوتایی فکر می‌کردیم که این‌بار چه بهانه‌ای جور کنیم تا من خانۀ دایی بمانم. هرچه به زمان رفتن مامان نزدیک‌تر می‌شد، قلب‌هایمان تندتر می‌زد. من قیافۀ مظلومی به خود می‌گرفتم و سکوت محض اختیار می‌کردم. کار، کار نرگس بود. یک‌بار می‌گفت: «عمه‌جون! اگه منو دوس داری...»، یک‌بار می‌گفت: «عمه! بذار بمونه؛ می‌خواد به من کوبلن یاد بده»، «عمه! تو رو جون مامان‌بزرگ!» این آخرین حربه بود. مامان با گفتن: «قسم نده، قربونت برم!» تسلیم می‌شد.

مامان که می‌رفت، اول کمی غریبی می‌کردم؛ ولی خیلی زود با نرگس گرم بازی می‌شدیم.

صدای تلق‌وتولوق ظرف‌ها که بلند می‌شد، طبق سفارش مامان می‌رفتم توی آشپزخانه: «زن‌دایی‌جون! کمک نمی‌خواید؟»

زن‌دایی سفره را می‌داد دستم و دو ـ سه‌تا خلال سیب‌زمینی سرخ‌شده. سیب‌زمینی‌ها را داغ‌داغ می‌گذاشتم توی دهانم و می‌دویدم توی اتاق مامان‌بزرگ. به بهترین شکلی که بلد بودم، سفره می‌انداختم و بشقاب‌ها را می‌چیدم.

غذای مامان‌بزرگ جدا بود؛ قیمه‌ریزه، بدون رب و ادویه.

چندسال پیش، متخصص گوارش این غذارا برای مامان‌بزرگ تجویز کرده بود.

کم پیش می‌آمد که مامان‌بزرگ خانل کسی برود. خانۀ ما هم، سالی دو ـ سه‌بار بیشتر نمی‌آمد. دایی دم در سفارش می‌کرد: «راستی آبجی! غذای حاج‌خانم...» مامان دست می‌گذاشت روی چشمش: «خیالت راحت، داداش‌جون!»

مامان‌بزرگ غروب نشده، منتظر دایی بود. چادر کرپ کیفی اتوخورده‌اش را سر می‌کرد و کیف پولک‌دوزی‌اش را دست می‌گرفت؛ حتی اصرار بابا هم فایده نداشت: «شب خونۀ خودمون راحت‌ترم حاجی!» نگاه مامان‌بزرگ به ساعت بود تا دایی بیاید. دایی زیاد منتظرش نمی‌گذاشت. دست می‌انداخت دور شانه‌های مادربزرگ: «حاج‌خانم که خونه نیس، خونه‌مون سوت و کوره. هر کی می‌خواد ببینتش، بیاد خونه‌مون.» بعد می‌خندید و می‌رفتند.

دست‌پخت زن‌دایی محشر بود! دایی بشقابم را پر از گوشت قیمه می‌کرد: «بخورید ببینم کی برنده می‌شه؟»

بعد از شام به اصرار من، زن‌دایی قبول می‌کرد که ما ظرف‌ها را بشوییم. مامان‌بزرگ می‌گفت: «آباریکلا!... دختر باید جوهر داشته باشه. شب، ظرف کثیف نباید بمونه. برکت می‌ره!»

من و نرگس توی اتاق مامان‌بزرگ می‌خوابیدیم. تا دیروقت، یواشکی حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم. آخرش نرگس خوابش می‌برد و من مجبور می‌شدم که بخوابم.

با صدای اذان مسجد، بیدار می‌شدم. مامان‌بزرگ توی سجاده‌اش ذکر می‌گفت. عاشق نمازخواندن کنار مامان‌بزرگ بودم. او می‌گفت: «تسبیح هم خوبه؛ ولی اگه با انگشت‌هات ذکر بگی، روز قیامت همین بند انگشتات شهادت می‌دن.» دست می‌کشید روی سرم: «آباریکلا ننه!... موقع نماز صبح، فرشته‌ها روزی رو تقسیم می‌کنن. کسی که اون موقع خواب باشه، تا شب سر افتادۀ دیگرونه!... هر چی بخوره، از روزی دیگرون خورده.» من دلم نمی‌خواست تا شب، نرگس از روزی من بخورد و هر جوری بود بیدارش می‌کردم.

بعد از صبحانه، مامان‌بزرگ کیف پولکی‌اش را باز می‌کرد و به هر کدام، یک اسکناس صدتومنی می‌داد: «اگه چیزی خواستید، برید بخرید. نرگس! فقط از حاج‌تقی... آباریکلا!» دیده بودم که صبح‌ها، دایی پول می‌داد دست مامان‌بزرگ: «کم و کسری ندارید، برگشتنی بگیرم؟» مامان‌بزرگ پول را می‌گذاشت توی کیفش: «صدقه‌سر مرتضی‌علی، همه چی هست؛ خدا برات بسازه!»

خوشیِ مهمانی خانۀ دایی، خیلی زود تمام می‌شد. از وقتی مامان می‌آمد تا به خانه برگردیم، احساس چندگانه‌ای را تجربه می‌کردم. هم دلم برای خانه و دوقلوها تنگ شده بود و هم دلم نمی‌خواست از پیش نرگس بروم. از زن‌دایی هم خجالت می‌کشیدم که بیشتر بمانم.

مامان بابت زحمت من، عذرخواهی می‌کرد. زن‌دایی از من تعریف می‌کرد: «خانمه... خیلی دختر خوبیه!» توی دلم قند آب می‌شد.

مامان می‌گفت: «مادر! فردا بیا خونۀ ما. بچه‌ها هم میان؛ دور هم باشیم.»

مامان‌بزرگ می‌گفت: «ننه! فردا میان آبگرمکن‌مون رو درست کنن. باید خودم باشم. خوب نیس زن جوون بیاد پیش انظار مردها!» یا می‌گفت: «فردا زن‌داداشت می‌خواد بره بازار. باید خونه باشم. نرگس تنها می‌مونه» یا «از مسجد میان دیگ و آبکش‌ها رو از تو زیرزمین ببرن، باید خودم باشم» و یا...

مامان‌بزرگ مملکت خانۀ دایی را اداره می‌کرد؛ با ابهت و احترام.

آخرین روزها، دکترها گفتند: «هم می‌تونید بیمارستان ازش پرستاری کنید و هم توی خونه. دیگه زیاد فرقی نداره!» دایی صبح‌ها می‌نشست پای تخت مامان‌بزرگ. پول‌ها را می‌گذاشت توی کیفش و دستش را می‌بوسید. مامان‌بزرگ نگاهش می‌کرد. شاید می‌گفت: «خدا برات بسازه!»

یادش به خیر!...