نوع مقاله : داستان
اربعین طوبی
گام سیزدهم
عبدالله مسحور شد
سیدمحسن امامیان
حسن و حسین نوجوان که بودند، عبدالله گذاشتشان سر کار صندلدوزی؛ نه اینکه محتاج باشیم، او اعتقاد داشت بچههایش نازپرورده نباشند. من هم موافق بودم؛ اما نه اینکه بروند دمپایی پارۀ مردم را وصله بزنند. آنها میتوانستند کار شیکتری انجام دهند. اما این انتخاب عبدالله، حکمتی داشت. میگفتم: «خب چرا خالد و عدنان را نمیفرستی؟» ساکت میشد و سر تکان میداد. خالد و عدنان حسابی قد کشیده و شده بودند نوچههای داییشان. عبدالله در را رویشان میبست، از دیوار میرفتند. دیوار را نرده میزد، از گربهرو میرفتند. شده بودند جن و بسمالله. عبدالله دیگر از آنها ناامید شده بود. نمیخواست مصطفی، حسن و حسین را از دست بدهد. حسین از زیر کار کفشدوزی درمیرفت. دوست داشت وردست مصطفی باشد که توی کارگاه باقلواپزی شاگردی میکرد؛ حسن اما سرش به کار بود و نه نمیآورد. روزبهروز هم اخلاقش، دین و ایمان و احترامش به من و پدرش زیادتر میشد. اینجا بود که حکمت انتخاب عبدالله را فهمیدم. استاد پینهدوز، آدم بود و آدم میساخت؛ نه اینکه مصطفی و حسین آدم نباشند. اگر حسین و مصطفی را آدم حساب میکردیم، حسن فرشته بود. معصوم. گناه نمیدیدی از این پسر. یکچیز خوبی که استادش یادش داده بود، اربعین و چلهنشینی بود. چله میگرفت؛ یعنی چهلروز روی یک کار خوب، تمرکز میکردند؛ مثلاً چهل روز نماز جماعت، چهل روز غیبت نکردن، چهل روز نداشتن نگاه ناپاک یا چهل روز دروغ نگفتن. به چهل نرسیده، توی آن موضوع مجتهد میشد. تا بهجایی رسید که دیگر نمیدانست این چهلروز بعدی را چه کند. من هم عقلم بهجایی نرسید. گفتم که فکر میکنم، بهت میگویم. خودش هم رفت تا فکر کند. چهلروز فکر کرد. روز چهلم حالش از اینرو به آنرو شد. آرام و قرار نداشت. میخواست برود. یعنی باید میرفت. میرفت یک کاری انجام میداد؛ یک کار متفاوت؛ یک کار بزرگ. یعنی روحش آنقدر بزرگ شده بود که توی تنش بند نمیشد؛ اما سن و سالی نداشت. پشت لبش تازه سبز شده بود و نمیتوانستم بفرستمش جایی. اولش فکر کردم برود نجف و طلبه بشود، حل میشود؛ اما حجرهنشینی قانعش نمیکرد. خودش یکچیزهایی میگفت. دلش تلزعفر، قانا و صور بود. از اینهمه غفلت عرب بیزار بود. میخواست برود قاتی مردهایی شود که فریاد میزنند، میجنگند و جهاد میکنند. در را به رویش بستم. نه آبش دادم و نه غذا. میدانستم به روزه عادت دارد و اگر یک روز هم چیزی نخورد، طوری نمیشود. اصلاً داد و بیداد نکرد. حال مرا میفهمید. چندساعتی که گذشت، هول برم داشت. نکند این غمباد تویش منفجر بشود و سکته کند. در را باز کردم. دیدم نماز میخواند. نمازش که تمام شد، گفت: «واستعینو بالصبر و الصلاه... میروم پیش بابا... زود برمیگردم. کاری ندارید؟»
رفت. وقتی میرفت، دیدم که جانم میرود. میخواستم بیفتم و پایش را ببوسم؛ انگار امامزاده میدیدم بلانسبت! یاد آن خواب و رؤیای همیشگیام افتادم. این پسرها را خود خانم به من هدیه داده بود و امانت بودند پیش من. هدیهای که بیبی داده باشد، از جنس خودشان است. مال این دنیا نیست و باید به صاحبش برگردد. پشت سرش آیةالکرسی خواندم و رفت.
زود برگشت؛ اما تنهایی نه. عبدالله هم آمده بود. با هم رفتند روی پشتبام. رفتند که من نشنوم. تا صبح با هم صحبت کردند. عبدالله انگار مسحور شده باشد، نه به کار حسن نیاورد! حسن راهی شد. گفت که بگویید رفته حوزه. همه گمان میکردند رفته باشد حوزۀ علمیه؛ اما رفته بود حوزۀ جهادیه. رفت لبنان پیش یک سیّدی که امام بود؛ امام موسیصدر. همانجا رفت زیر پروبال یک دانشمند ایرانی، از همشهریهای خودمان. دکتر چمران که بعدها شهید شد. توی تهران، خیابان به نامش هست. خیلی مرد بزرگی بود. شاگردی این یارو، یاسرعرفات را هم کرد؛ اما با همۀ بچگیاش، فهمیده بود این آدم خردهشیشه دارد. یک حرفش امامصدر بود و یکی چمران. فقط چندماه پیش ما نبود؛ اما وقتی برگشت، انگار دوسال بزرگتر شده باشد، مرد شده بود! خیلی زود کارهایش را شروع کرد. همسنوسالها و گاهی بزرگتر از خودش را میآورد خانه. تفسیر قرآن برایشان میگفت و بعد میرفتند زمینهای خاکی اطراف شهر و تمرین نظامی میکردند. غروب میرفتند، نماز جماعت میخواندند و یک یا دو ساعت کار ورزش و رزم میکردند و برمیگشتند خانههایشان. خیلی میترسیدم. آنموقع اگر بو میبردند کسی به فکر حرکتی علیه حکومت است، یا کاری میکند که با سیاستشان جور درنمیآید، سریع نابودش میکردند. فقط میدانم کوچۀ ما، همۀ خانهها حداقل یک شهید یا مفقودالاثر دارند. بعضی خانهها، تا پنج زن و مرد را بردند و برنگشتند. همین همسایۀ پشتیمان، صدامیها دنبال پسرش بودند. طفلک تیر خورده بود؛ اما جرأت نکردند ببرندش بیمارستان. توی خانه تمام کرد. همانجا توی حیاط خانه چالش کردند. بعید میدانم بقیۀ کوچهها و شهرها، اینطور نباشند. توی هول و ولای حسن بودم و از همه غافل. همیشه فکر میکردم خدا حسن را زودتر از همه، از من میگیرد؛ اما یکی از همان شبهایی که منتظر برگشتن او بودم، عبدالله را برایم آوردند؛ عبدالله من، شوهر مهربان من و تمام تکیهگاه من رفته بود. یک مرگ آرام و راحت، توی مسجد بعد از نماز جماعت عشاء. آنهایی که آورده بودندش، میگفتند که گفت شما بروید، من وتیره میخوانم بعد میآیم. وتیره خوانده بود، نشسته. سورۀ واقعه را توی نماز نافلۀ عشایش میخواند. بعد تکیه داده بود به ستون مسجد و گفته بود ببرندش بیرون. از در مسجد بیرون نیامده، تمام میکند.
سهتا پسر داشتم، شاخ شمشاد؛ یکی از یکی بهتر و یک دختر خردسال. خواهرم پیشم بود و دوست و همسایۀ خوب هم کم نداشتیم؛ اما شوهر چیز دیگری است! تمام دنیایم، تمام سرمایهام و تمام هستیام دیگر نبود. به عمرم آنقدر احساس تنهایی نکرده بودم. یاد زمانی افتادم که پدرم مرحوم شد. یکبار دیگر یتیم شدم. واقعاً جاهایی توی زندگی، برایم پدری کرده بود. یتیم شدم دوباره.
با کمک فاطمه و شوهرش، مراسم آبرومندی گرفتیم. خواستم جنازۀ عبدالله را ببرم وادیالسلام خاک کنم؛ اما نمیدانم چه کوفتی بود که بگیر و ببند بود و نمیشد راحت از بصره بیرون رفت. از طرفی حریف فامیل عبدالله و مخصوصاً آنیه نشدم. به همین قبرستان بصره رضایت دادیم. با این اوضاع و احوال، تو بگو خللی در برنامۀ حسن پیش آمد که نیامد! جلسات تفسیر و رزم شبانهشان به راه بود؛ نه اینکه حسن داغدار نباشد؛ نه، روحش آنقدر بزرگ بود که این مصائب را خیلی راحت توی خودش حل میکرد.
در گام بعدی میخوانیم:
مصطفی شد بزرگتر خانه. حسن هم از او حرفشنوی داشت. جنگ شد. صدام به ایران حمله کرد. مصطفی باید میرفت اجباری. حسن گفت اگر بروی، قلم پایت را خرد میکنم.