رؤیای یک شاهزاده

نوع مقاله : خانه بهشت

10.22081/mow.2017.64399

رؤیای یک شاهزاده

 □محبوبه ابراهیمی

■تختی از جواهر

مجلس باشکوهی برپا بود. تختى آراسته به انواع جواهرات را روى چهل پایه نصب کرده بودند. قیصر روم، پسر برادرش را روى آن نشانده بود. صلیب‌ها را بیرون آورد، اسقف‌ها پیش رویش قرار گرفتند و سفرهاى انجیل‌ها را گشودند. می‌خواست نوه‌اش را به ازدواج پسر برادرش درآورد...

سیصد نفر از رهبانان و قسیسین نصارى، از دودمان حواریون عیسى بن مریم ـ علیه‌السلام ـ و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهارهزار نفر از امرا، فرماندهان، سران لشکر و بزرگان مملکت دور هم آمده بودند تا حاضران این جشن بی‌نظیر باشند.

در میان شور و هیاهوی حاضران، یک‌باره صلیب‌ها بر زمین ریختند و پایه‌هاى تخت در هم شکست!

پسر با حالت بی‌هوشى از بالاى تخت بر زمین افتاد، رنگ صورت اسقف‌ها دگرگون شد و لرزه بر بدن‌هاشان افتاد!

بزرگ اسقف‌ها رو به قیصر روم کرد و وحشت‌زده از پادشاه خواست که از دیدن این اوضاع منحوس معافشان کند. اسقف بزرگ ترسیده بود از آن‌که این‌ها نشانه‌هایی از زوال دین مسیح و مذهب پادشاهى باشد...

قیصر روم اما با آن‌که ترسیده بود، به اسقف‌ها دستور داد تا پایه‌هاى تخت را استوار کنند و صلیب‌ها را دوباره برافرازند. خواست تا پسر برادرش دیگرش را بیاورند و هرطور شده، این وصلت انجام شود. دستورش را عملى کردند؛ اما تمام اتفاقات دوباره تکرار شد... مردم پراکنده شدند و پادشاه با اندوه و نگرانی به حرم‌سرا رفت و پرده‌ها افتاد...

■مأموریت امین امام

یازدهمین هادی، «بشر ابن سلیمان» را صدا زد تا رازی را با او در میان بگذارد. بشر به‌سرعت به دیدار امام هادی ـ علیه‌السلام ـ  شتافت. مولا نامه‌اى را که به خط و زبان رومى نوشته و سرش ‌را مهر نموده بود، با دویست و بیست اشرفى به بشر داد و فرمود: «صبح فلان روز، به پل فرات در بغداد برو. اسیران را با کشتی به آن‌جا می‌آورند. برده‌فروشی بنام «عمر بن زید» کنیزى را می‌فروشد که دو لباس حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ می‌کند. کنیز با صدای رقیقی ناله می‌زند و به زبان رومی از اسارت و هتک احترام خود می‌نالد. نزد فروشنده برو و نامه‌ام را نشان بده.»

بشر هر آنچه مولا فرموده بود عمل کرد...

نگاه کنیز که به نامۀ حضرت افتاد، سخت گریست؛ سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: «مرا به صاحب این نامه بفروش. سوگند می‌خورم اگر نفروشی، خودم را هلاک می‌کنم!»

کنیز به همان مبلغی که امام همراه بشر فرستاده بود، خریداری شد و خندان و شادمان، نامۀ امام را می‌بوسید و بر چشم، بدن و صورتش می‌کشید...

کنیز بالأخره به آرزویش رسیده بود وخنده، لحظه‌ای از لب‌هایش دور نمی‌شد...

■یک خواب خوب!

تعجب بشر، کنیز را به سخن آورد.

ـ سیزده‌ساله بودم که پدربزرگم تصمیم گرفت مرا به ازدواج پسر برادرش درآورد. پدربزرگم قیصر روم است و من عروس مجلس جشنی بودم که بی‌رضایتم برپا شده بود و بی‌نتیجه پایان یافت... همان شب در خواب، حضرت عیسى ـ علیه‌السلام ـ شمعون و گروهى از حواریون را دیدم که در قصر جدم جمع شده‌ بودند. پیامبر خاتم، دامادش و جمعى از فرزندان او هم وارد قصر شدند. عیسى ـ علیه‌السلام ـ به استقبالشان رفت و رسول خدا ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: «آمده‌ام دختر شمعون را براى فرزندم حسن عسکری ـ علیه‌السلام ـ خواستگاری کنم. عیسى و شمعون اعلام موافقت کردند. خاتم پیامبران مرا به ازدواج فرزندش درآورد. از آن شب، قلبم از محبت امام حسن عسکرى ـ علیه‌السلام ـ لبریز شد... چهارده شب بعد، در خواب حضرت فاطمه ـ سلام الله علیها ـ را دیدم که با مریم و حوریان بهشتى به دیدنم آمدند. حضرت مریم روى به من نمود و فرمود: «این بانوى بانوان جهان و مادر شوهر توست.» من دامن مبارکش را گرفتم و گریه‌کنان از نیامدن امام حسن عسکرى ـ علیه‌السلام ـ  به دیدنم، شکایت کردم. فرمود: «اگر می‌خواهی فرزندم به دیدنت بیاید، به یگانگى خدا و خاتمیت پدرم گواهى‏ بده.» این کلمات را که  ادا نمودم، فاطمه ـ سلام الله علیها ـ مرا در آغوش گرفت و فرمود: «منتظر فرزندم حسن عسکرى باش.» شب بعد، امام را در خواب دیدم و از ندیدنش گله کردم. فرمود: «نیامدنم علتى جز مذهب سابقت نداشت و حالا که اسلام آوردى، هر شب به دیدنت می‌آیم تا موقعى که فراق ما به وصال بدل شود.» از آن شب تاکنون، شبى نیست که وجود نازنینش را بخواب نبینم...

■من نرجسم!

داستان کنیز، بشر را حیرت‌زده‌تر می‌کرد؛ دلش اما پرنشاط بود از دیدن و شنیدن رازهایی که امامش او را امین آن‌ها نموده بود...

 پرسید: «چطور میان اسیران افتادى؟» گفت: «در یکى از خواب‌ها، امام عسکرى ـ علیه‌السلام ـ فرمود که فلان روز جدت قیصر، لشکرى به جنگ مسلمانان می‌فرستد. تو هم به‌طور ناشناس در لباس خدمتکاران،‏ همراه عده‌اى از کنیزان از فلان راه به آن‌ها ملحق شو. مسلمان‌ها مطلع شدند و ما را اسیر کردند؛ اما من به هیچ‌کس نگفتم که نوۀ پادشاه روم هستم. پیرمردى که من در تقسیم غنائم جنگ سهم او شده بودم، نامم را پرسید. من از کودکی مربی داشتم که به چندین زبان مسلط بود و صبح و شب، مرا زبان عربی می‌آموخت. از آن‌جا که عربی را به خوبی بلد بودم، به پیرمرد نام واقعی‌ام را نگفتم و یک‌باره بر لبانم نام نرجس نشست!»

■تعبیر یک رؤیا

 و این‌گونه رؤیای «ملیکه» تعبیر شد و او از روم به سامرا رسید و عروس خانۀ امام هادی ـ علیه‌السلام ـ شد. او که از طرف پدر، دختر یشوعا فرزند قیصر روم و از طرف مادر از نوادگان شمعون، وصى حضرت عیسى ـ علیه‌السلام ـ بود، تعبیر رؤیایش را در سفری پرماجرا دریافت؛ رؤیای شاهزاده‌ای که خاتون کنیزان شد؛ شاهزاده‌ای از سلالۀ حواریون که دوازدهمین حلقۀ زنجیرۀ امامت را در خود پروراند و حالا قرن‌هاست که دنیا تشنۀ مولود اوست تا جهان را غرق در انسانیت کند...

■واکسنی بی‌نظیر!

وبا در سامرا شیوع پیدا کرده و وحشت در دل مردم افتاده بود. عالم بزرگ «آیت‌الله سیّدمحمّد فشارکی»، برای ایمنی مردم از وبا، آنان را به توسل به مادر امام زمان ـ عجل الله فرجه ـ دعوت نمود. او از شیعیان خواست تا زیارت عاشورا بخوانند و ثواب آن را به روح مطهّر حضرت نرجس خاتون، والدۀ ماجدۀ حضرت حجّت ـ علیهماالسلام ـ  هدیه کنند و او را نزد فرزندش شفیع قرار دهند تا از خدا برایشان ایمنی بخواهد. فرمود: «من ضامن می‌شوم که هرکس این عمل را انجام دهد، مبتلا به بیماری وبا نشود.»

همۀ شیعیان به این حکم عمل کردند و هیچ‌کس مبتلا به وبا نشد. این ماجرا آن‌قدر واضح شده بود که سنّی‌ها از شرمساری، مرده‌های خود را شبانه دفن می‌کردند و به حرم مطهّر عسکریّین ـ علیهماالسلام ـ می‌آمدند و می‌گفتند:

«ما به شما درود می‌فرستیم، آن‌گونه که شیعیان می‌فرستند!» 

■توسل به مادر وقت!

«آیت‌الله مجتهدی» در درس اخلاقشان فرمودند: «بهترین وسیلۀ رسیدن به خدا، اهل بیت است. چهل سال پیش، من گرفتاری‌ای داشتم. یکی از اولیای خدا در کربلا فرمودند: «به حضرت نرجس خاتون، مادر امام زمان ـ علیهماالسلام ـ متوسل شوید. ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند، به فرزندشان می‌فرمایند که پسرم! این شخص به من متوسل شده، خواسته‌اش را بده. هزار صلوات یا یک ختم قرآن نذر ایشان کن تا گرفتاری‌ات برطرف شود.» آقای الهی واعظ از قول بنده این مطلب را روی منبر نقل کرده بودند، شخصی پیشم آمد و گفت: «آقا! من این کار را کردم و فوراً حاجتم را گرفتم.»

منابع:

1. مجلسی، محمدباقر، بحارالأنوار، ج ‏51، ص 6 – 10و ج 13، ص 182 – 198.

2. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، ج ‏2، ص 417 – 423.

3. پایگاه اینترنتی تبیان.

4. پایگاه اینترنتی موعود.