نوع مقاله : رهیافته
ازمسلمانان تنفر بیشتری داشتم
در یک خانوادۀ بهواقع بیدین متولد شدم. مادرم از مهاجرهای ایرانی بود.
دوران کودکی خوبی داشتم؛ بیخبر از همهچیز... کمکم که بزرگ شدم، دربارۀ چگونه فکرکردن و دین کنجکاو شدم؛ ولی تحت تأثیر نوع زندگی و حرفهای اطرافم دربارۀ دین و خدا، دید نامناسبی داشتم و تصمیم گرفتم مثل پدر و مادرم، بیدین و بدون خدا باشم.
اینطور میگذشت و من، با دوستان خودم شاد و از وضعیت راضی بودم؛ تا اینکه وارد دانشگاه شدم. ورود به دانشگاه و آشنایی با آدمهای متفاوت، برایم این فرصت را ایجاد کرد که با آنها بحث کنم. معمولاً بحثها برای تمسخر یا شکستدادن بود؛ نه برای پیداکردن حقیقت.
بین آدمهای مختلف، از مسلمانها تنفر بیشتری داشتم. دلیلش چیزهایی بود که شنیده بودم و تأثیرهای مادرم؛ پس سعی میکردم از آنها فاصله بگیرم و آنان را دوست نداشته باشم.
به این شکل گذشت تا اینکه یک دختر ایرانی به من نزدیک شد. من دوست نداشتم به او نزدیک شوم؛ ولی او آنقدر به من محبت کرد که برای دوستینکردن بهانهای نداشتم.
او به من نزدیک شده بود و دوستان و همفکرهایش هم به من نزدیک شده بودند. دیگر دوستش داشتم و سعی میکردم با او شاید بهدلیل ترحم بحث کنم، دلیل بیاورم و از داشتن دین منصرفش کنم؛ ولی او همیشه مرا شکست میداد و سعی میکرد با محبت، رفتارهای درست و اصرار به اینکه این کارها دستور دینش است، نفرت مرا از اسلام و دین بشکند.
مدتها ادامه پیدا کرد تا اینکه روزی از او خواستم به من کتابهایی دربارۀ اسلام بدهد. هدفم این بود با کتابهای خودش، او را قانع کنم که رفتارهای واقعی اسلام نادرست است و انسانی نیست.
او برای من کتابهایی آورد مثل قرآن و نهجالبلاغه، یا کتابهایی دربارۀ اثبات خدا و زندگی بزرگان اسلام. من آن کتابها را میخواندم و ایرادهایی میگرفتم. او هم به کمک یک خانم مذهبی که خیلی میدانست، آنها را با مهربانی جواب میداد.
کمکم احساس کردم به اسلام علاقهمند شدهام. کتابدادنها و محبتها ادامه داشت؛ تا اینکه او به من کتاب دعاهایشان را داد. اسمش «مفاتیحالجنان» بود. دعاها را میخواندم و تمام قلبم پر میشد؛ آنقدر زیبا بودند که مرا بهتنهایی قانع کرد تا به اسلام شیعه محبت زیادی پیدا کنم...
دعاها، قوانین، توضیحها و رفتار خوب مسلمانهایی که حالا اطرافم بودند، علاقهام را به اسلام بیشتر کرده بود. دوست داشتم مسلمان باشم؛ ولی دوستانم، زندگیام و خانوادهام جلویم را میگرفت. آخر قلبم پیروز شد و تصمیم گرفتم، فقط شبیه مسلمانها باشم؛ روسری و لباس حجابی خریدم و پوشیدم.
همان روز اول، دوستانم مسخرهام کردند که چرا شبیه مسلمانها شدهای؛ ولی دوستان مسلمانم خوشحال بودند و تشویقم میکردند. خانوادهام با تمسخر، این کار را تنها یک شوخی حساب میکردند؛ ولی پدرم گفت که با حجاب، زیباتر شدهام.
این زمینه، یعنی علاقهمندی من به اسلام را همه کمکم متوجه شدند؛ ولی من هنوز از مسلمانشدن و اتفاقات بعد از آن ترس داشتم.
یک شب برای اولینبار، تصمیم گرفتم با خدا صحبت کنم؛ یعنی با قلبم او را قبول کرده باشم. از او خواستمکه اگر حقیقت دارد، کمکم کند تا تصمیم درستی بگیرم. قلبم به شکل عجیبی آرام شد و این اولین تجربۀ عبادت من بود. چند روز بعد از آن شب، تصمیم گرفتم مسلمان شوم و این تصمیم به خانوادهام بگویم.
دو روز بعد، یکشنبه عصر بود...
پدر، مادر و خواهرهایم همه بودند. تصمیم گرفتم به آنها بگویم که مسلمان خواهم شد. بر ترسم پیروز شدم و گفتم: «تصمیم گرفتهام که مسلمان و شیعه شوم!» همه خندیدند و گفتند: «باز چه مسخرهبازی هست؟ مسلمانها از دینشان منصرف و برمیگردند؛ آنوقت تو میخواهی مسلمان شوی؛ آنهم شیعه!»
وقتی فهمیدند که جدی هستم، بسیار ناراحت شدند و دیگر با من صحبت نکردند؛ بهویژه مادرم.
فردای آن روز، به دوستم گفتم که تصمیم به اسلام دارم. او هم با آن خانم مذهبی که از مسئلۀ من اطلاع داشت، مرا به مسجدی بردند و در آنجا مسلمان شدم.
بعد از آن، مدتی با پدر و مادرم بودم و عادتهای جدید من، آنها را آزار میداد. این عادتهای جدید، باعث شد مادر و پدرم بخواهند که من از خانه بروم.
من هم همراه یکی از خواهرهایم که به من وابسته بود، به یک خانۀ دیگر رفتم. کمکم دوستان سابقم از من فاصله گرفتند و گاهی اذیتهایی کردند. من کمکم به زندگی جدیدم عادت میکردم.
حالا این من بودم که تنهایی را انتخاب کرده بودم و بهدلیل انتخابم، تمام وضعیتم تغییر کرد. با خواهرم مدتها زندگی کردم و تنها تکیهگاهم خدای بزرگ بود. خیلی از وهابیها و دوستان قبلیام، سعی کردند در زندگیام مشکلاتی ایجاد کنند (لطف ها و حمایت های دوستان سنی و شیعی خودم رو هرگز فراموش نمی کنم ) و مرا منصرف نمایند؛ ولی من این دین را از روی احساس یا بدون فکرکردن انتخاب نکرده بودم و چند سال تصمیمگرفتنم طول کشیده بود. تمام ناراحتیها و مشکلات به لطف خدا و بندگان خوب او، ساده میشد و این گذشت تا سه سال بعد، در سفری که برای کمک به یکی از کشورها داشتم، با همسرم بیشتر آشنا شدم. در آن سفر، او مترجم عربی بود و البته کمکهای دیگری هم میکرد. بعد از سفر، با او نامزد شدم و خیلی طول کشید تا چندماه پیش که با او ازدواج کردم. قبلاً با او آشنا بودم و بعد از مسلمانشدنم، خواهرش یکی از دوستان صمیمیام بود و هست. زندگیام بهتر شد و مشکلاتم کمتر. چند روزی هست که مسلمانشدن خواهر کوچکم، شادیام را بیشتر کرده است و حالا که چهار سال از اسلامم میگذرد، به مسلمانبودن عادت کردهام؛ ولی همیشه نگران خانوادهام هستم!
*****
و ماجرای اسلامآوردن خواهرم رزا
با رزا، خواهر هجدهسالهام که در قبول اسلام مردد بود، به کربلا رفتیم. من به او میگفتم که امام حسین ـ علیهالسلام ـ کشتی نجات است و او ما را نجات خواهد داد.
رزا که مسیحی بود، در کربلا چادر بر سر کرد و قدم به بینالحرمین گذاشت. آنجا بود که سر بر سجده گذاشت و عبادت را به شیوۀ مسلمانان انجام داد؛ اما هنوز... وقتی از زیارت برگشتیم، رزا از من خواست تا به او نماز و ذکرها را یاد بدهم. او گاهی در سجادۀ من مینشست و نماز میخواند. رزا حجابش را نیز حفظ میکرد؛ اما هنوز شک داشت و ایمان نیاورده بود تا اینکه آن روز وقتی از خواب بیدار شد، سراغ من آمد و گفت: «میخواهم ایمان بیاورم. بعد از کربلا این قصد را داشتم، اما مردد بودم و با خوابی که دیدم، به یقین رسیدم. او گفت در خواب، خانمی به من انگشتری داد و گفت که شک دیگر بس است، ایمان بیاور!
صبح همان روز، رزا کنار سجادهام نشست و به من گفت که چگونه ایمان بیاورم؟ من در حالی که دستان غریب خواهرم را میفشردم، به او گفتم که بگو أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أنّ محمد رسول الله و أشهد أنّ علی ولی الله.
ظهر همان روز، رزا اولین نماز بعد از اسلامش را همراه من در مسجد خواند.