نوع مقاله : دریا کنار
شهیدنه!سعید،سعیدسامانلو
شهید «سعید سامانلو» به روایت همسر شهید «سارا سادات رباطجزی»
عالمه طهماسبی
بیبی پاشنۀ عصایش را بر زمین تکیه داد و آمد سمت ما. دست کشید به سرم و بوسه انداخت به گونههایم.
- مبارکت باشه، عروسخانم!
چشم گرداند و داماد را برانداز کرد. گفت: «اسم آقاداماد چیه؟» خنده روی لبهایم بیشتر شد و گفتم: «سعیدآقا!» بیبی گفت: «شهید؟ چه اسم قشنگی. شهیدم! دامادیات مبارک.» یکدفعه ترس برم داشت و یاد پدر افتادم. وقتی ده سالم بود و او شهید شد. گفتم: «شهید نه، سعید، سعید سامانلو.» بیبی گفت: «شهیدِ سامانلو.» آمدم چیزی بگویم که سعید اشاره کرد و گفت: «بیبی رو اذیت نکن. بذار هرجور دوست دارن صدا بزنن. این اسم خیلی قشنگه بیبیجان!» بیبی خندید و گفت: «ساراخانم! مواظب شهیدت باش.»
من و سعید هر دو دانشجو بودیم. من دانشگاه امام خمینی قزوین، روانشناسی میخواندم و سعید دانشگاه دلیجان، حسابداری. سال 79 که دانشجو شدم، مادرم برای اینکه تنها نباشم، اسباب و اثاثیهمان را جمع کرد و همه با هم از قم رفتیم. تعطیلات هم که میرسید، میآمدیم به فامیل سر میزدیم.
پدر سعید، رئیس فروشگاهی بود که مادرم آنجا میرفت خرید. خانوادۀ ما را میشناخت و همان روزها هم مرا از مادرم خواستگاری کرد و آمدند خانهمان. وقتی با سعید رفتیم توی اتاق حرف بزنیم، بیست دقیقه تمام نه او چیزی گفت و نه من. توی دلم میگفتم: «اگه حرفی نزنه، منم هیچی نمیگم و میرم بیرون.» کمکم زبانش باز شد و گفت: «من تا حالا جایی نرفتم برای خواستگاری؛ برام صحبتکردن سخته.» آن روز از خدا گفت، از روایتهایی که دربارۀ ازدواج بود و از اینکه اگر با هم ازدواج کنیم، چقدر همسرش را دوست خواهد داشت. گفتم: «اگر قرار شد با هم ازدواج کنیم، بهم قول بده هیچوقت تنهام نذاری و هیچوقت نمیری.» سعید که از حرفم تعجب کرده بود، گفت: «بهت قول میدم تا روزی که زندهام، هم جسمم پیشت باشه و هم روحم؛ اگه هم از دنیا رفتم، روحم همیشه کنارت باشه.» حرفهایش خیلی به دلم نشست؛ ولی ته دلم راضی نبود.
فکرم را که ریختم روی هم، به مادرم گفتم که جوابم منفی است. پدرش تا رسید قم، زنگ زد و مادرم حرف دلم را گفت. پدر سعید به خانوادهاش چیزی نگفت و وقتی مادر آمد قم، ازش خواست تحقیق کند و همینطوری جواب رد ندهد. همه از سعید تعریف کردند و این باعث شد که مادرم همۀ سعیاش را بکند و بالأخره رضایتم را بگیرد.
وقتی صحبت از مهریه شد، گفتم: «هزارسکه!» مادرم چپچپ نگاه کرد و گفت: «چی؟» گفتم: «اگه منو میخواد، باید قبول کنه.» پای تلفن پدرش که شنید، چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «باشه! به سعید میگم و بهتون خبر میدم.»
همهچیز داشت همانطور پیش میرفت که میخواستم. یک هفته ازشان خبری نشد. گفتم: «داشتم امتحانش میکردم.» مادرم گفت: «ولی این امتحان خوبی نبود!» یک روز که توی اتاقم بودم، دیدم صدای مادر میآید. گوش تیز کردم و فهمیدم دارد با پدر سعید حرف میزند. بعد هم آمد و گفت: «قبولکردن ساراخانم!» داشتم از تعجب شاخ درمیآوردم. گفتم: «این پسر دیوونهست! چطور میخواد هزارتا سکه رو بده؟» بهم گفت: «ندارم که یکدفعه مهریهت رو بدم؛ ولی قبول کن، کمکم میدم.»
سرنوشت، ما را برای هم میخواست و مرا هم کشاند سر سفرۀ عقد. توی حرم که عاقد خواست خطبه را بخواند، مادرم گفت: «هنوز میگی هزارتا سکه؟» گفتم: «نه! پانصدسکه.» سعید تندی گفت: «چرا؟ من هزارتا سکه رو قبول کردم.» گفتم: «نه!» بعد از عقد، رفتیم خرید و ناهار را خانۀ آنها خوردیم. خواهرهایش که میدانستند سعید سر به زیر است و نگاه نمیکند، مرا صدا زدند و آوردند توی حیاط. از طبقۀ بالا هم سعید را کشاندند و بعد هم در را به روی ما بستند و هر دو ماندیم توی حیاط. روبهروی درخت انگور نشستیم و با هم حرف زدیم. آن روز اولین باری بود که سعید مرا دید و نگاهش گرهخورد به من.
عصر همان روز برگشتیم قزوین. سعید هم با ما آمد. دوتایی میرفتیم سینما و پارک. من عاشق پیادهروی بودم. گاهی ساعتها کنار هم راهمیرفتیم و حرف میزدیم. مهر سعید لحظهلحظه بیشتر توی قلبم جا میگرفت. بعد از دوماه گفتم: «مهریهم رو بخشیدم بهت.» گاهی شیطنتم گل میکرد و میگفتم: «خب حالا کِی مهریهم رو میدی؟» میگفت: «تو که گفتی بخشیدم.» میگفتم: «مگه من جایی رو امضا کردم؟» میخندید و میگفت: «امان از دست تو!»
یک سال بعد از عقدمان، رفتیم مکه؛ من، سعید و مادرم. پایش که رسید به مدینه، کفشهایش را درآورد. گفت: «حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ اینجا راه رفته و چادرش کشیده شده به زمین؛ میخوام پابرهنه باشم.»
عروسیمان درست شب تولد حضرت زینب ـ سلام الله علیها ـ بود؛ سال 83. آن شب وقتی من و سعید تنها شدیم، سجده کرد و زد زیر گریه. گفت: «احساس میکنم زندگیمون گره خورده به این خانم.» از صبر حضرت زینب ـ سلام الله علیها ـ گفت و از اینکه توی زندگی باید او را الگوی خودمان قرار دهیم.
سال 84 خدا هدیۀ عروسیمان را داد؛ علی. پسرم اسمش را هم با خودش آورده بود. ماه رجب بود و زندگیاش را تبرک کردیم به نام مولود مبارک آن ماه. آن روزها سعید دانشگاه امام حسین درس میخواند؛ جغرافیا. فوقدیپلمش را که گرفت، برای کارشناسی همه با هم رفتیم اصفهان. دو سالی آنجا زندگی کردیم و بعد برگشتیم قم.
همۀ زندگی سعید روی برنامه بود؛ مطالعهاش، ورزشش، قرآنش و نمازش. گاهی از گریۀ نماز شبهایش بیدار میشدم و میگفتم: «سعید! تو از خدا چی میخوای که بهت نداده؟» عذرخواهی میکرد و صدایش آرامتر میشد. آن لحظه واقعاً توی حال خودش نبود.
سال 92، دومین هدیۀ خدا پاگذاشت توی زندگیمان و لبخند برادرشدن علی، نشست روی لبهایش. هر ماه محمدحسین را میبردیم عکاسی و ازش عکس میگرفتیم.
من و سعید هیچوقت توی زندگی چیزی را از هم مخفی نمیکردیم؛ اما کمکم دیدم همۀ پیامها و تماسهای گوشیاش را پاک میکند. تلفنش هم که زنگ میخورد، میرفت بیرون از خانه صحبت میکرد. گفتم: «چی شده؟» گفت: «شاید برم مأموریت!» گفتم: «خب اینکه اولینبار نیست میخوای بری!» گفت: «شاید خارج باشه!» گفتم: «چه خوب! همه با هم میریم.» گفت: «نمیشه.» تازه فهمیدم قرار است برود سوریه. من نمیدانستم آنجا جنگ است و کلی حرف زد تا راضی شدم برود. وقتی رفت، مرتب زنگ میزد. اصلاً نبودش را احساس نمیکردیم.
دفعۀ دوم که خواست اعزام شود، موقع رفتن با علی رفتم دم در بدرقهاش. علی خیلی بیتابی میکرد و چشمهایش خیس اشک بود. سعید تا گفت خداحافظ، بدو رفت و یک لحظه هم برنگشت. دلخور شدم. وقتی زنگ زد، گفتم: «چرا اینطوری رفتی؟» گفت: «نمیتونستم برگردم نگاه کنم. طاقتم طاق میشد.»
16 بهمن سال 94، بهم زنگ زد و بعد از ظهر همان روز شهید شد. پدر شوهرم گفت: «بیا خونۀ ما!» دل توی دلم نبود. به کوچهشان که رسیدم، آنهمه جمعیت، حجله و بنر چشمهایم را بست و دنیا را روی سرم خراب کرد.
فامیل و همسایهها میآمدند خانهمان برای تسلیت. از پشت پرده، اشک بیبی را دیدم. عصابهدست میآمد سمتم. نگاهم که به چشمهای بیبی گره خورد، زدم زیر گریه. گفتم: «بیبی! شهید شهید شد.»