نوع مقاله : مشاوره
کوچکهای بزرگ و بزرگهای کوچک
علیاکبر مظاهری
برخی از پدیدهها بهظاهر کوچکاند و بهواقع بزرگ و برخی دیگر، بهظاهر بزرگاند و بهواقع کوچک. دیدن پدیدهها همانگونه که هستند، دیدهای واقعبین میخواهد و تعامل مناسب با بزرگی و کوچکی آنها، جان و روانی متعادل و عقلی سالم و تجربههایی پخته میطلبد.
داشتن چنین بینش، عقل و تجربهای، نعمت بزرگی است که هرکس داشته باشد، حقّاً که از بهرۀ عظیمی بهرهمند است و هرکس آنها را نداشته باشد یا کسب نکند، از موهبت گرانسنگی بینصیب مانده است.
ای خدا ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
(مولوی)
این موهبت، چندان عظیم است که پیامبر اعظم ـ صلی الله علیه وآله ـ با آن جان سترگ و آن بینش ژرفنگر و آن عقل و اندیشۀ بلند، از خداوند به دعا میطلبید: «إلهی، أرِنِی الأشیاءَ کَما هِیَ؛ خدای من! پدیدهها را آنگونه که هستند به من بنمایان.»
اگر دنیا همین بودی که پیداست
کلام مصطفی کی آمدی راست؟
که با حق سرور دین گفت الاهی
به من بنمای اشیا را کما هی
(عطار نیشابوری)
این حقیقتبینی، واقعنگری، تعامل و رفتار متعادل، همیشه و همهجا ارجمند است؛ امّا در قلمرو فرهنگ خانواده و در عرصۀ زندگی خانوادگی، جایگاهی ویژه دارد و ثمرههایی فرخنده پدید میآورد و نبود آن یا مراعاتنکردنش، زیانهایی بیجبران یا سخت جبران در پی دارد.
در قلمرو خانواده
بسیاری از پدیدههای بزرگ و اتفاقات دانهدرشت در زندگی خانوادگی از نقطهای کوچک آغاز میشوند؛ چه خوب و مثبت، چه بد و منفی. ایبسا شادمانیها که با یک لبخند، یک سخن زیبا، یک ابراز محبّت و یک هدیۀ کوچک و ارزان آغاز میشوند و زندگی را شادابی میبخشند؛ و ایبسا تلخکامیها که از یک اخم نابجا، یک سخن نسنجیده، یک بیمهری کوچک و یک نیش تلخ زبان، منشأ میگیرند و زندگی را افسرده میکنند. این تمثیل را بنگرید:
کوچکی بزرگنما
مرد، خسته و گرسنه به خانه میآید و با دود و بوی غذای سوخته مواجه میشود. این واقعه در نظرش بزرگ میآید، با همسرش دعوا میکند و به او میگوید که از صبح تا حالا کار کردهام و برای آسایش تو جان کندهام؛ امّا تو با اهمالکاری، غذا را سوزاندی.
زن که از سوختن غذا و از ترس شوهر، پریشان شده است برمیآشوبد، به دفاع از خود میپردازد و میگوید که عمداً نسوزاندم. من هم از صبح تا حالا جان کندهام. از بس کارم زیاد بود، از غذا غافل شدم. مگر هر روز که به خانه میآیی، همهچیز آماده نیست؟ حالا یک روز هم، غذا سوخته که سوخته!
مرد، عصبانیتر میشود و حرفهای تندتر میزند. زن نیز آشفتهتر میشود و پاسخ میدهد. بدینگونه آتش مشاجره، برافروخته و برافروختهتر میشود و به قهری ده روزه میانجامد.
این موضوع که آن را این همه بزرگ پنداشتند و دل و اعصاب خود را به پای آن قربانی کردند، اصلاً بزرگ نبود و ارزش تحمیل و تحمّل این همه زیان را نداشت. این کارزار، مانند نزاع بچههاست که معمولاً بر سر «هیچ» است. با این فرق که بچهها پس از دعوا، زود آشتی میکنند و کینهای به دل نمیگیرند؛ امّا این آقا و خانم، چند روز با هم قهر میکنند و کینۀ هم را به دل میگیرند و از روزگارشان دمار برمیآورند.
این ماجرا میتوانست و میبایست چنین باشد: آقا که به خانه میآمد و غذا را سوخته میدید، با خنده، به خانم میگفت: «فدای سرت که سوخت. این بهجای غذای دیروزت که آنهمه خوشمزه بود. خودت که طوری نشدی؟ دستهایت را ببینم. نسوخته که؟»
و خانم میگفت: «شرمنده، تو را بهخدا ببخش!»
و آقا میگفت: «هیچ مهم نیست. احتیاجی به شرمندگی و معذرتخواهی نیست. الآن مسئله را حل میکنم.» و سر یخچال میرفت، ماست و تخممرغ بیرون میآورد، خانم هم به کمک میآمد و نیمرو یا املت درست میکردند و با شادمانی، نوش جان میکردند و آن ماجرای بهظاهر بزرگ و تلخ را به یک تفریح بدل مینمودند. این، شیوۀ عاقلان است.