نوع مقاله : مادرانه

10.22081/mow.2017.64409

پسرم سلمان

مریم قربانزاده

 

□ تنها راه این‌که سلمان سه ساله بگذارد در سینما، فیلم را ببینم. خوراکی‌های غیرمجاز است. چوتیز از جمله‌ی این خوراکی‌هاست (چیپس چی‌توز). سهم ماهی یک بارش را می‌دادیم در سینما می‌خورد. الحق که جواب می‌داد...

مدتی بعد، خاله‌مرضیه چند بسته چوتیز گرفته بود. وقتی بسته‌ی سلمان را به دستش داد گفت: «آخ‌جون چوتیز! دیگه بریم سینما!

 

□ بعضی وقت‌ها برای بابا شعر می‌خوانم:

امیرآقای قندی

اسب‌تو کجا می‌بندی؟

زیر گلای نرگس

داغ‌تو نبینم هرگز

سلمان هم یاد گرفته و می‌خواند:

امیرآقای قندی

نرگس داغ‌تو نبینه

 

□ به دلیل به هم خوردن مزاجش، خوردن آلو را برایش ممنوع کردم. بابا داشت قاچاقی آلو می‌خورد. سلمان پرسید: «چی می‌خوری بابا؟» جواب داد: «هیچی»

بوی آلو را فهمید: «داری آلو می‌خوری؟» در مقابل سؤال‌های مکرر سلمان، بابا کلافه شد و گفت: «دارم کوفت می‌خورم.»

دوان دوان آمد داخل آشپزخانه. پرسیدم: «می‌خواهی چه‌کار کنی؟» جواب داد: «می‌خوام کوفت بردارم.»

 

□ آرزوی سلمان داشتن ماشین بزرگ بود که خودش رانندگی کند. بهانه می‌آوردیم که خونه‌ی ما کوچیکه، ماشین بزرگ جا نمی‌شه. یک روز عموپورنگ داشت دعای آخر برنامه‌اش را می‌خواند؛ سلمان هم دست‌هایش را بالا گرفت و گفت: «خدایا! به ما خونه‌ی بزرگ بده. به ما ماشین بزرگ بده.»

 

□ آخرین حلقه‌ی اتصال خاندان ما با گذشته یعنی «پدربزرگم» به رحمت خدا رفت. بابا لباس مشکی‌اش را پوشیده بود. سلمان پرسید: «چرا لباس یا حسین پوشیدی؟»

 

□ مکالمه‌ی عمو با سلمان

- خوبم

- بابام نیست.

- سرکاره

- جلسه داره سرکار

- تو جلسه کامپیوتربازی می‌کنه.

 

□ دوست عمو آمده بود خانه‌ی‌شان برای کامپیوتربازی. مدادهای رنگی سلمان توی اتاق عمو جا مانده بود. به عمه اصرار کرد که برو مداد منو بیار نقاشی کنم. عمه جواب داد: «من نمی‌تونم. آقا نامحرمه به عمو بگو بهت بده. سلمان از پشت پنجره داد زد: «آقای نامحرم مداد منو می‌دی بی‌زحمت؟!»

 

□ دانه‌های انار را ریختم توی کاسه و خودم رفتم دنبال کارهای آشپزخانه. چند دقیقه بعد با سروصورت پر از آب انار و قرمز آمد توی آشپزخانه. گفتم این چه سروصورتیه؟ بیا بشورم.

معترضانه جواب داد: «نه! برای خودم ریش درست کردم.»

 

□ ایام امتحانات، بابا سلمان را می‌برد سرکار. بعد امتحان می‌رفتم دنبالش. بابا تعریف کرد به سلمان گفتم: «الآن مامان میاد دنبالت راحت می‌شم. او هم جواب داده: «خب برو دستشویی که راحت بشی!»

 

□ به قصه‌ی بزبزقندی علاقه‌ی زیادی دارد... بسته‌ی گز را گذاشته بودیم که چای بخوریم رفتم آشپزخانه و برگشتم. دست‌هایش را پر از آرد گزها کرده بود گفت: «دستامو سفید می‌کنم برم بزغاله‌ها رو بخورم!»

 

□ مکالمه‌ی یکی از دوستان بابا با سلمان که شده بود منشی تلفنی خونه:

- سلام

...

- شما نی‌نی داری؟

...

- خب برو زن بگیر

...

- از توی خانما

 

□ داشتیم مختارنامه نگاه می‌کردیم که سلمان نیاز به قضای حاجت پیدا کرد. بابا زحمت بیرون بردنش را کشید. تا بیاید، سریال تمام شد. وقتی آمد و تیتراژ پایانی را دید گفت: «دیدی؟ مختار تموم شد. دیدی؟» با عصبانیت و بغض در گلو گفت: «مختار تموم شد. مامان همه‌شو دید!»

 

□ به سلمان یاد داده بودم بعد از آب خوردن بگوید: «یا حسین» بعد که بزرگ‌تر شد و راحت‌تر می‌توانست کلمات را ادا کند گفتم: «بگوید سلام بر حسین» نکته‌ این‌جاست که بعضی اوقات قاتی می‌کند و می‌گوید: «یا به سلام!»

 

□ بابا خواست واسطه‌ شود که من با سلمان آشتی کنم. ناراحتی‌ام را با کمی ادا و اَخم بیش‌تر کردم. بابا به سلمان می‌گفت: «بگو ببخشید.» او هم تکرار کرد. بگو: «دیگه تکرار نمی‌شه.» او هم تکرار کرد. بگو: «معذرت می‌خوام مامان.» او هم تکرار کرد.

بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. اما ادامه داد که: «معذرت می‌خوام.» گفتم: «باشه پسرم ولی دیگه تکرار گرفتن.»

دست‌بردار نبود: «شما معذرت داری؟ به من معذرت می‌دی؟ من معذرت می‌خوام.»

 

□ بابا مجبور شد سلمان را با خودش ببرد سرکار. ظهر که رفتم دنبالش از قیافه‌اش فهمیدم گریه کرده. گفتند سرش خورده به میز بزرگ اتاق جلسات. کمی متورم و قرمز شده بود. شب دوباره از خودش پرسیدم: «سرت چی شده پسر گلم؟!» جواب داد: «خورده به جلسه»

 

□ مهمانی ساده‌ی دوستان بود و شام، تخم‌مرغ آب‌پز با گوجه و خیارشور. سلمان چند لقمه‌ای را کنار من خورد بعد بلند شد پرسیدم: «کجا می‌ری؟» گفت: «میرم با بابا صبحانه بخورم!

 

□ سلمان خیلی به ترشی علاقه دارد. از قضا ترشی بادمجون ما تند هم شده بود. گفتم: «نخور تنده. می‌سوزی‌ها!»

چند روز بعد که فلفل سبز هم روی سبزی خوردن دید گفت: «مامان! این فلفلو شما بردار دستم می‌سوزه!