نوع مقاله : جمجمک

10.22081/mow.2017.64412

خانه ای نقلی برای فرهنگ هنروادبیات

عاشقانه‌ها

دیروز عصر همین‌جوری وسط سردرگمی این روزها، دکمۀ تلویزیون را زدم که ببینم چیزی دارد تا صدای این زن وراج توی ذهنم را خفه کند یا نه.

شبکۀ یک، یکی از این برنامه‌های گروه دفاع مقدس را داشت به اسم «نوید حماسه»، یا چنین چیزی؛ معرفی خانم «بتول کازرونی»، یکی از  بچه‌های خرمشهر که امدادگر و رزمنده بوده است. برنامه، بیشتر روایت خود این خانم و دیگر هم‌رزمانش از آن روزها بود. «سیدصالح موسوی» هم، یکی از همین هم‌رزم‌ها بود. وسط‌های برنامه فهمیدم که این دوتا وسط همان اوضاع جنگ با هم ازدواج می‌کنند.

 

ماجرای ازدواج‌‌شان قشنگ است و شنیدنی؛ به قول خودشان: «زیر باران خمپاره، زندگی را شروع کردیم.» وقتی کار به جایی رسیده بود که دخترهای رزمنده را از خرمشهر بیرون می‌فرستادند، بتول نوزده‌ساله به ایلام می‌رسد. صالح بعد از اشغال شهر دنبالش می‌‌گردد، در یکی از روستاهای ایلام پیدایش می‌کند و همان‌جا عقد می‌کنند؛ بعد هم دوباره برمی‌گردند طرف‌های خرمشهر تا کمک کنند به آزادسازی شهر.

این وسط، چهرۀ زن خیلی برایم دیدن داشت؛ روایت سیدصالح دقیق‌تر و شیرین‌تر بود؛ اما من منتظر بودم تا نوبت آن زن بشود، تا خیره نگاه کنم به صورتش، به طرز نگاه‌کردنش و به لحن حرف‌زدنش؛ یک‌جور بی‌نیازیِ محکم در عمق وجودش بود؛ غرور قشنگی که معلوم بود روزگار خیلی وقت گذاشته و با ظرافت تراش داده، همۀ کج و کولگی‌ها و تند و تیزی‌هایش را؛ غرور زیبای موزونی، مثل یک شعر محکم که لطیف هم هست و اگر دستش بزنی، از هم نمی‌پاشد و نمی‌لرزد.

 

خاطره‌های زنده، از زندگی نوپای آن روزهایشان زیاد داشتند که وقتی با بریده‌های تصاویر جنگ و کوچه‌های خرمشهر تلفیق می‌شد، حسابی چشم و دلت را می‌گرفت؛ تصویر نوزده‌سالگی زن، با آن روسری بزرگ و روپوش خاک و خلی، در حال خمپاره‌زدن.

 

 

 

مرد می‌گفت: «برای عملیات که می‌رفتم، بچه‌ام نوزاد بود. با برادرزنم رفتیم خداحافظی و حلالیت‌طلبی. زن نگاهی انداخت به من و با شوخی گفت که نه، تو مال شهادت نیستی! برمی‌گردی. به برادرش هم گفت که تو خیلی پیش بروی، شاید زخمی شوی! بعد بند قنداق بچه را داد دستم و آن، شد پیشانی‌بندم.»

 

مرد وقتی چند جمله پشت سر هم از آن روزها می‌گفت، مکث می‌کرد و ادامه می‌داد: «ولی الآن!...» من گوش تیز می‌کردم که بفهمم  الآن چی؟ می‌گفت‌: «الآن آن زمان قابل درک نیست؛ حتی وقتی می‌گویم، می‌دانم که گفتنم کامل نیست و آن معنی‌ای را که آن روزها بود، نمی‌توانم برسانم.»

 

زن هم با همان بی‌تفاوتی خاصش می‌گفت: «آن زمان خواهرم از من می‌پرسید که واقعاً این چه زندگی‌‎ای‌ست تو داری؟ نه خانۀ درست و حسابی، نه وسایلی و نه آرامشی.»

 

من می‌گفتم: «اتفاقاً من برایم جای تعجب است که شما به چه چیز زندگی‌ دل‌تان خوش است؟ شما چطور این زندگی را دوست دارید؟ زندگی خوب برای من، جز این‌که دارم  قابل تصور نیست! سخت هست؛ ولی عشق است.»

 

الآن توی نت می‌گردم که ببینم از خاطره‌های مشترک این‌ها چیزی هست یا نه. چیزی دستگیرم نشد؛ جز این‌که گویا سال 81، با بیش از صد نفر از رزمندگان مرد و زن حاضر در 45 روز مقاومت خرمشهر، حدود 110 ساعت مصاحبه انجام داده‌اند. از این مصاحبه‌ها، کتاب «اشغال؛ تصویر سیزدهم (روایت 45 روز مقاومت در خرمشهر)» در انتشارات روایت فتح درآمده که یکی از منابع خوب برای حماسۀ خرمشهر است.

 

فکر می‌کنم قصۀ زندگی این‌ها، آن‌قدر جذاب هست که ظرفیت یک داستان یا یک فیلمِ خوب شدن را داشته باشد.

 

زن وراج توی ذهنم، تمام دیروز را ساکت بود...

 

**********************************

 

یک قاچ کتاب

 

 

 

نویسنده: داوود امیریان

ناشر: مؤسسۀ انتشارات قدیانی، کتاب‌های بنفشه

دسته: داستان‌های فارسی - قرن 14 - ادبیات کودکان و نوجوانان

تعداد صفحات: 272

نوبت چاپ: 14

تاریخ چاپ: 1394

قیمت: 12,000 تومان

 

معرفی

موضوع جام جهانی فوتبال از آن سوژه‌های جالب و قابل توجه است که بسیاری از نویسندگان، به‌ویژه آن‌هایی را که برای گروه سنی نوجوانان می‌نویسند، وسوسه می‌کند تا در این زمینۀ خاص و محبوب اکثر نوجوانان هم، طبع‌آزمایی و داستان‌سرایی کنند. یکی از این نویسندگان، «داوود امیریان»، داستان‌نویس معاصر کشورمان است. بیشتر داستان‌هایی که او تا به حال نوشته و منتشر شده، برای گروه سنی نوجوان است. از جمله رمان «جام جهانی در جوادیه» که از زمان انتشار تا به حال، بارها تجدید چاپ شده و یکی از رمان‌های دوست‌داشتنی نوجوانان در سال‌های اخیر بوده و هست. موضوع این رمان، برگزاری یک مسابقۀ فوتبال در گروه نوجوانان، آن هم در یکی از محله‌های جنوبی شهر تهران (جوادیه) است. سیاوش، شخصیت محوری داستان، نوجوان پرشور و حالی است که به دلیل ارتباط با پسر سفیر کشور کانادا، پای چند تیم خارجی نوجوانان را به مسابقۀ جام دوستی در محلۀ خودشان باز می‌کند و حوادث بعدی رمان، بیشتر دربارۀ حضور تیم نوجوانان کشور افغانستان در این جام محلی و جهانی است؛ حوادثی که برای تیم نوجوانان افغانستان به وجود می‌آید، باعث بروز احساسات و عواطف انسانی بین اعضای دیگر تیم‌های شرکت‌کننده می‌شود؛ تا جایی که در مرحلۀ فینال مسابقات، تیم نوجوانان برزیل به عمد بازی را به نوجوانان فوتبالیست افغانی واگذار می‌کنند. طرح اصلی داستان، با فکر راه‌اندازی مسابقه‌ای بین نوجوانان کشورهای مختلف در محلۀ نوبهار جوادیه شروع و با دریافت جام توسط تیم نوجوانان افغانستان، به سرانجام می‌رسد.

بخشی از کتاب

دروازه‌بان اسپانیا و سیاوش در هوا با هم به توپ رسیدند؛ اما سیاوش زودتر از دروازه‌بان با سر به توپ زد. توپ وارد دروازه شد. همه، حتی حمید برتی‌فوگتس که از خود بی‌خود شده بود، روی سیاوش پریدند. سیاوش زیر بدن‌ها مانده بود. داور آن‌ها را کنار زد. سیاوش بلند شد و به تماشاچی‌ها تعظیم کرد. داور سوت پایان مسابقه را کشید. سالن پر از فریاد و تشویق شد.

ـ ایران، ایران، ایران، ایران!

سیاوش به بچه‌ها گفت: «باید با آن‌ها دست بدهیم!»

رفتند به طرف بازیکنان اسپانیا. اعضای تیم اسپانیا خندان و با رویی خوش، با بچه‌ها دست دادند. کاپیتان تیم اسپانیا به سیاوش تبریک گفت. سیاوش و دوستانش به تماشاچی‌ها تعظیم کردند. سالن یک‌پارچه آن‌ها را تشویق می‌کرد. سیاوش الکس را دید که با خوشحالی، کنار آقای کاظمی بالا و پایین می‌پرد و دست می‌زند.

***********************************

 

 

قلم بلورین

 

 

 

 

مسابقۀ خیلی کوتاه

مسابقۀ قلم بلورین جمجمک، این ماه به مهر مادری و جوجه‌های فسقلی اختصاص دارد. برای شرکت در این مسابقه، کافی‌ست به این عکس نگاه کنید و احساس خودتان را درباره‌اش بنویسید؛ یک داستان خیلی کوتاه (حداکثر پنجاه‌کلمه‌) یا یک شعر کوتاه (حداکثر بیست‌کلمه). بهترین‌ آثار رسیده، همین‌جا چاپ می‌شوند و خدا را چه دیدید، شاید شاخه‌گلی هم به رسم یادگار تقدیم کردیم!

پاسخ‌هایتان را نهایتاً تا آخر تیر با راه‌های ارتباطی زیر به سوی جمجمک روانه سازید:

شمارۀ پیامک: ۳۰۰۰۱۴۴۰۹۱

شناسۀ تلگرام:  @jom_jomak_noghli

پست الکترونیک: jom.jomak.noghli@gmail.com

****************************

 

 

به حق کارهای نکرده

 

قاب‌های رنگی رنگی

گاهی بچه‌ها نقاشی‌های خوشگلی می‌کشند که دوست دارید جلوی چشم باشند و هر دفعه که نقاشی‌های جدیدتر می‌کشند، آن‌ها را جایگزین کنید. برای این کار می‌توانید قاب مقوایی درست کنید. قاب عکس، تصویر محبوب شما را زیباتر جلوه داده و دیوارهای خانه و یخچال، با آن تزئین می‌شود؛ حتی برای هدیه‌دادن، گزینۀ مناسبی است.

پایۀ کار از یک مقوای ساده برای پشت کار، یک مقوای میانی که سه ضلع دارد و فاصله ایجاد می‌کند، یک مقوای جلویی که وسط آن را چیده‌اید و یک پایه تشکیل شده است. این اندازه‌ها حدودی است و بنا بر سلیقه و نیاز شما قابل تغییر است.

 

 

قاب شطرنجی:

اگر بخواهید دور قاب شطرنجی باشد؛ به دو رنگ کاغذ رنگی نیاز دارید. اول نوارهای به عرض نیم سانتی‌متر درست کنید. تعداد نوارها بستگی به این دارد که بخواهید قاب شما چقدر پهنا داشته باشد. انتهای نوارها را از هم جدا نکنید تا به هم پیوسته باقی بماند و بافتن راحت‌تر باشد. بعد از آن‌که قیچی‌کردن تمام شد، لبه‌های انتهایی را با چسب روی قسمت پشتی بچسبانید.

حالا رنگ دوم را یکی زیر، یکی رو به کار ببافید. قسمت اضافی را خم کنید و آن‌ها را به پشت کار چسب بزنید.

 

قاب شما آماده شد. حالا سه طرف قاب را به مقوای میانی چسب بزنید و مقوای میانی را به مقوای ساده بچسبانید. لبۀ چهارم را برای واردکردن عکس آزاد بگذارید.

 

نخ‌های رنگی:

نخ‌های کوبلن یا حتی کامواهای رنگی را به‌صورت دایره‌های کوچک و بزرگ بپیچانید و بعد از این‌که سر آن‌ها را چسب کردید، روی قاب بچسبانید. اول دایره‌های بزرگ‌تر را جا بدهید و فضاهای خالی بین آن‌ها را با کوچک‌ترها پر کنید.

 

 

دکمه‌های رنگی:

این قاب با دکمه‌هایی که رنگ‌های نزدیک به هم دارند یا حتی دکمه‌هایی با رنگ‌های متفاوت ساخته می‌شود. آن‌ها را کنار هم بچسبانید تا یک قاب دکمه‌ای داشته باشید.

 

 

کاغذ کادویی:

برای درست‌کردن این نوع قاب، می‌توانید از مخلوط انواع کاغذرنگی و کاغذ کادو استفاده کنید. کاغذ‌ها را با طول و عرض مساوی قیچی کنید؛ بعد آن‌ها را لوله کنید و منظم کنار هم قرار دهید.

 

 

 

 

چه خبر از کجا؟

 

 

 

تلگرام:

 

بیا صحبت کنیم

آیا شده که بخواهید با کودکان تعامل برقرار کنید و ندانید چگونه باید این کار را انجام داد؟ کانال هم‌صحبتی: «@hamsohbati» به شما این را می‌گوید. هم‌صحبتی، کانال تلگرامی است که به قول خودشان، «روش‌ها و ایده‌هایی برای گفت‌وگو با کودکان» به شما پیشنهاد می‌دهد.

در این کانال می‌توانید نکات تربیتی، کتاب‌های مناسب کودکان، کاردستی‌های جالب و ساده و... را به تفکیک سن از نوزاد تا پیش‌دبستانی بیابید. هر روز یک نکته بخوانید. مانند این: «مادر عزیز! رابطۀ عمیق مادرانۀ تو، به ایجاد حس امنیت قوی و عزت نفس کودکت کمک می‌کند و باعث می‌شود، از نظر اجتماعی و عاطفی رشد سالمی داشته باشد؛ پس با هم حرف بزنید، کتاب و شعر بخوانید و درواقع هرچیزی را که می‌بینی، با هم انجام دهید.»

 

 

 

 

 

 

******

اینستاگرام

میم مثل مادر، صاد مثل صبر

بیماری سخت است. داشتن یک بچۀ بیمار، برای مادر از خود بیماری هم سخت‌تر است؛ یکی از آن امتحان‌های سخت خدا که الهی با شفای بچه‌ها و سعۀ صدر مادرها، ختم به خیر شود! توی یکی از گشت‌وگذارهای اینستاگرامی، صفحۀ «فاطمۀ زهرا» را پیدا کردم. پری کوچولویی که سال 95 به دنیا آمده و از لحظۀ تولد، با بیماری داستان‌ها دارد. در این صفحه انبوه عاطفۀ مادرانه، صبرهای زیبا و امید بی‌کران به مهربانی خدا جریان دارد. نحوۀ مواجۀ مادر با بیماری نوزادش، جوری قشنگ است که هشت‌هزار و خرده‌ای نفر را به این صفحه کشانده و ماندگار کرده. اگر ابرک دلتان باریدن گرفت، برای همۀ بچه‌های بیمار دعا کنید.

نشانی صفحه در اینستا: fa.za.95.85

 

 

 

 

 

جور دیگر دیدن

 

 

اپیزودهای مادرانه

نفیسه مرشدزاده

 

مادرانۀ 1؛ گیرنده: زنی صبور

هدیه را تحویل می‌گیریم؛ ترد، ظریف و شکننده است. انگار هر آن قرار است اتفاقی برایش بیفتد! هدیة پرسروصدایی است. هم گیج شده‌ایم و نمی‌دانیم چطور با این چیز تازه کنار بیاییم و هم ازش خوشمان آمده؛ مثل دختری‌هامان که از چیزی خوشمان می‌آمد، آن را می‌چسبانیم به سینه. بی‌صدا می‌شود. پرستار بخش می‌گوید: «مبارکه!... پسره یا دختر؟»

خودمان هم باورمان نمی‌شود که مادر شده‌ایم؛ حتی وقتی نوزاد را گذاشته‌اند بغلمان و دارد با همة حنجرة نازکش، جیغ می‌کشد و گریه می‌کند. یکهو همة کتاب‌هایی که پیش از زایمان خواندیم و همة حرف‌های مادر و مادربزرگ‌ها یادمان می‌رود.

ـ من چه‌جوری باید این رو بزرگ کنم؟

با این‌که در ماه‌های قبل، صدبار آستین لباس نوزادی‌ها را گرفتیم جلوی چشممان و گفتیم: «نازی! یعنی واقعاَ دستش این‌قدریه»؛ ولی انگار این طفلک نازی که گذاشته‌اند بغل ما، از همة آن آستین‌ها و قدشلوارها کوچک‌تر است.

ـ وای!... این خیلی کوچیکه... چه‌جوری باید بزرگش کرد؟

نوزادها را با دفترچة راهنما به ما تحویل نمی‌دهند. برگ گارانتی و مشخصات کامل و توضیح اجزا هم همراهشان نیست. تعمیرگاه معتبر برای خرابی احتمالی هم بهمان معرفی نمی‌کنند. فقط آن موجود ضعیف و آسیب‌پذیر را می‌گذارند در آغوش ما و می‌گویند: «قدم نورسیده مبارک!»

تنها یک کمک دم دست است؛ تجربۀ میلیون‌ها مادر دیگر در همه‌جای دنیا!

***

مادرانۀ 2؛ تو رئیس من نیستی

توی اداره، همه ازش حساب می‌برند؛ مرد و زن. کارمندها می‌گویند که هیچ‌کدام از مدیرهای مرد قبلی، این‌قدر اقتدار نداشته‌اند که این زن دارد. برای خودش یلی است؛ جذبه، تسلط، قاطعیت. دستور که می‌دهد بروبرگرد ندارد؛ همه فقط باید بگویند چشم!

حالا همین زن، همین شیرزن، توی پیاده‌روی جلوی یک سوپرمارکت جوری درمانده و گیج ایستاده که قسم هم بخورند، باور نمی‌کنی همان خانم رئیس است. دختر دوساله‌اش سر یک چیزی بهانه‌گیری راه‌انداخته، نشسته کف پیاده‌رو، کنار سطل آشغال سبز شهر ما خانة ما و دوتا پای کوچکش را می‌کوبد زمین و جیغی می‌کشد که همة مغازه‌دارهای دوروبر را کشانده بیرون.

از لحن آمرانه و صدای متین خانم رئیس، هیچ‌کاری برنمی‌آید. به همة کتاب‌های تربیتی روان‌شناسی که خوانده، فکر می‌کند و راهی یادش نمی‌آید. زن‌هایی که رد می‌شوند، هر کدام نظری می‌دهند و پچ‌پچ می‌کنند. بغض، گلویش را بسته. شکست‌خورده، تکیه می‌دهد به کرکرة نیمه‌پائین یک مغازه. دخترک هنوز دارد جیغ می‌کشد؛ انگار شصت‌تا سوزن را یک‌جا فروکرده باشند بر تنش!

هیچ‌کس از مدیر و وزیر گرفته تا گردن‌کلفت‌ترین کارمند اداره، نمی‌تواند او را این‌قدر درمانده کند که الآن شده است. برای دختر خودت، نه می‌توانی پرونده‌سازی کنی، نه حکم اخراج بنویسی، نه مرخصی بی‌حقوق و نه توبیخ. مردمی که جمع شده‌اند هم، هیچ‌کدام فکر نمی‌کنند که چه دختر کله‌شق لج‌بازی! می‌گویند مادر عرضه ندارد که تحفه‌اش را جمع کند.

گاهی فقط بچه‌ها هستند که ما را به زانو درمی‌آورند. در هر کاری هرچه حرفه‌ای باشی و دم و دستگاه داشته باشی، مادری چیز دیگری است؛ هنری عجیب که قرار است در آن، به آدم‌ها شکل بدهی. ظرافت‌های خاص می‌خواهد و نرمی‌های استادانه.

***

مادرانۀ 3؛ کسی که شبیه هیچ عکسی نیست

از همۀ مجلات خانواده، عکس نوزادهای خندان تپلو را جدا کرده و زده بود دوروبر خانه. خاله‌اش گفته بود که هر بچه‌ای را زیاد نگاه کنی، بچه‌ات شبیه او می‌شود؛ حتی از پاکت پوشک و مارک‌های لباس نوزادی‌ها هم نگذشته بود. خانه شده بود مثل آتلیۀ عکاسی. شوهرش مدام می‌گفت: «کی درمی‌آید این نوزاد که از این شلوغ‌بازار خلاص شویم؟» روی آینۀ دست‌شویی و حمام هم نوزادها می‌خندیدند. بالای ظرف‌شویی آشپزخانه، اندازۀ یک پرورشگاه، نوزاد کاغذی جمع شده بود. از همۀ نژادها و ملیت‌ها بودند. همه هم، نیششان تا بناگوش باز بود. پاهای چاقالوشان را هوا کرده بودند یا رفته بودند لای پتو یا نشسته بودند. برای بیشترشان اسم گذاشته بود و هر شب از شوهر بدبخت که خسته و مانده می‌رسید خانه، نظرخواهی می‌کرد که بچه‌شان شبیه کدام باشد تودل‌بروتر است. شوهر هم از لجش، همیشه آن بچۀ سیاه چشم‌براق روی در توالت را نشان می‌داد.

 پرستارها که پتوی سفید را آوردند و صورت نوزاد را نشانش دادند، خیالش راحت شد. بدک نبود؛ نه تپل بود نه خیلی تودل‌برو؛ ولی سفید بود و چشم‌های درشتی داشت. تازه وقتی آمدند خانه، فهمید که نوزادش با آن عکس‌ها یک فرق اساسی دارد و خبری از آن لبخندهای تا بناگوش نبود. او فقط چشم‌هایش را می‌بست و دهان کوچکش را تا می‌توانست باز می‌کرد. گریه‌هایی می‌کرد که انگار ده‌تا سوزن فروکرده‌اند بر تنش! هردو جا خورده بودند. اصلاً ماجرا شبیه چیزی نبود که کتاب‌های کودک‌یاری می‌گفتند. وقتی گریه می‌کرد، هیچ چیزی رؤیایی نبود!

نصفه‌شبی، از بس نخوابیده بودند، چشم‌هایشان تاس خون شده بود و نا نداشتند دیگر دور اتاق‌ها راهش ببرند. شوهر پا شد و با حرص، همۀ عکس‌ها را از دوروبر خانه کند؛ انگار همه‌چیز تقصیر آن‌ها باشد!

دوسه ماهی طول کشید تا سروکلۀ لبخندهای شیرین نوزاد پیدا شد و شب‌بیداری‌ها کم شد؛ ولی آن موقع از عکس‌ها، فقط پسرک سیاه چشم‌براق روی در توالت مانده بود و بقیه، پاره‌پاره با آشغال‌ها رفته بودند بیرون.

ادامه دارد...

 

پی‌نوشت: این یادداشت، با اجازۀ نویسنده و از وبلاگ قدیمی ایشان برداشته شده است.