نوع مقاله : مهارت
ماجرای تحول عجیب دختری که دنیا و آخرتش شده بود هفتقلم آرایش و چند مانتو کوتاه و بیحجاب!
برای آرامش واقعی...
عدهای از دخترهای جوان هستند که بعد از جشن تکلیف چادر به سر کنند؛ اما وقتی چند سال میگذرد و کمی مستقلتر میشوند، چادر را کنار میگذارند؛ با این توجیه که این کار به آنان احساس استقلال میدهد. در این گروه، آدمهایی پیدا میشوند که بعد از مدتی، از انجام این کار احساس گناه میکنند؛ تا جایی که حتی توجیههای معمول هم آرامشان نمیکند. این آدمهای پشیمان، در آخر مجبور میشوند برای رسیدن به آرامش، دنبال واقعیت بروند و آن را در چیزی بیابند که قبلاً هم داشتهاند؛ واژهای بهنام حجاب.
.............................
من و استرسهایم
«29سالهام و دوسالی هست که به لطف خدا متحول شده و راه درست را پیدا کردهام. از بچگی همیشه بیقرار بودم و همیشه استرسم زیاد بود؛ حتی در دوران نوجوانی و جوانی، این استرس همراهم بود و دنبال آرامشی واقعی و درونی بودم؛ اما به هر دری میزدم، آن را پیدا نمیکردم. دیگر خسته شده بودم!» این حرفها را «صفا سلیمانی» میزند؛ کسی که میگوید از همان بچگی و بدون اینکه فلسفۀ حجاب را بداند، به زور پدر و مادرش چادر گذاشته است. «وقتی چشم باز کردم، گفتند که باید چادر سرت کنی و من هم قبول کردم با اینکه درک زیادی نداشتم. خیلی بچه بودم؛ حتی یادم نمیآید که دقیقاً اول ابتدایی بودم یا دوم. درواقع بدون اینکه فلسفه و واقعیت چادر را درک کرده باشم، پدر و مادرم به من میگفتند که باید چادر بگذاری.»
مهم نیت است؛ نه ظاهر!
زمان گذشت. صفا در یکی از دانشگاههایی قبول شد که دور از شهرشان بود و برای ادامه تحصیل، خانواده را ترک کرد. «دور از خانواده بودم و احساس آزادی را که همیشه دنبالش بودم، پیدا کردم؛ در حقیقت دورشدن از اعتقاداتی که احساس میکردم موروثی به من رسیده است. کاملاً شبیه همسنوسالانم شده بودم و بیشتر دوروبریهایم، دختران بیحجابی بودند که هیچ مشکلی در ارتباط با همکلاسیهای پسر نداشتند و بهاصطلاح با هم دوست اجتماعی بودند.» او میگوید که باورها و افکارش به کلی تغییر کرده بود و هر روز که میگذشت، اعتقاداتش هم کمرنگتر از گذشته میشد. «سالها یکی پس از دیگری طی میشد و من نماز، روزه و حجابم را کمکم کنار گذاشتم؛ حتی عزاداریهای محرم و عاشورا، شبزندهداریهای شب قدر و... دیگر برایم مثل قبل نبود و کمکم آنها را هم ترک کردم. به این اعتقاد رسیده بودم که مهم اصل و نیت انسانهاست؛ نه ظاهرشان!»
از خجالت آب شدم
اما ماجرای تحول صفاخانم، برمیگردد به دوسال پیش و زمانی که میخواست به محل کارش برود. «در محل کارم زیربار پوشیدن لباس فرم نرفته بودم و هرطوری که دوست داشتم، آنجا حاضر میشدم. فکر میکردم همکارانم به نظر شخصیام اهمیت میدهند که هرجور میخواهم لباس میپوشم و آنها هم چیزی به من نمیگویند؛ اما درواقع آنان از خدایشان بود که از طریق تیپ و قیافۀ آرایشکردهام و روابط عمومی بالایی که داشتم، قراردادهای بزرگی با مشتریهای بزرگ و پولدار ببندند. صبح آن روز یک قرار کاری مهم داشتم و دیرم شده بود؛ برای همین خود را بهزور در اتوبوسی جا کردم که پر از مسافر بود. یک دختر جوان که روبندهاش را بالا زده بود و میدید با پروندههایی که در دستم دارم، بهزور خود را نگهداشتهام تا نیفتم، با متانت و مهربانی خاصی به من گفت که میخواهید بلندشوم تا شما بنشینید؟» سلیمانی میگوید این جمله، مانند پتکی بود که بر سرش فرودآمد؛ اینکه دختری با این وضع ظاهری، بخواهد با دختری مثل او همکلام شود، برایش تعجبآور بود. «همانطور که از او تشکر میکردم، موهایم را بین شالم پنهان کردم و از خجالت کاملاً سرخ شدم؛ اما آن دختر باز هم متوجه من بود، دستش را دراز کرد و گفت که چون دستگیره نیست، دستت را به من بده تا نیفتی. با خجالت نزدیکتر رفتم و دستم را در دستش گذاشتم. وقتی دیدم آستینم آنقدر کوتاه است که با چادر قشنگ آن خانم در تضاد کامل است، عرق شرم روی پیشانیام نشست و خجالتم بیشتر شد.» سلیمانی میگوید که وقتی آن زن چادری شروع به حرفزدن کرد، صدای دیگری نمیشنیدم. تمام حواسم به صحبتهای او بود و آرامشی که در صحبتهایش وجود داشت. «هوش از سرم رفته بود و توجه نمیکردم که کدام ایستگاهم و ممکن است از مسیرم رد بشوم. دیگر مطمئن بودم، همین است آرامشی که از بچگی تا الآن منتظرش بودم؛ اما برایم سؤال شده بود که چرا وقتی خودم چادر میگذاشتم، این آرامش در من وجود نداشت؟» بعد از چنددقیقه صندلی کناری خانم چادری خالی شد، صفا کنارش نشست و با دقت بیشتری به حرفهایش گوش داد. «متوجه شدم که همه به ما دو نفر چپچپ نگاه میکنند و حالت تهاجمی به آن خانم چادری داشتند که چرا مشغول امربهمعروف من است؛ اما من حواسم کامل پای صحبتهای او بود و ناخواسته جذب منش، آراستگی و همینطور آرامشش شده بودم.» این اتفاق باعث شد تا صفاخانم کمی تحت تأثیر قرار بگیرد و مثل سابق در محل کارش حاضر نشود.
دیگر خودم شدم!
«چند ماه بعد، ماه رمضان شد و من که انگار فراموش کرده بودم آرامش واقعی در چیست، تصمیم گرفتم برای لاغرشدنم روزه بگیرم! دو روز اول را بدون اینکه نماز بخوانم، روزه گرفتم؛ تا اینکه به خود آمدم و گفتم که این چه روزهایست؟ اگر قرار باشد نماز نخوانم و از صبح تا شب دهنم را ببندم، چه فایدهای دارد؟ اصلاً هدفم از این زندگی چیست؟»
تغییرات صفاخانم از سوم ماه رمضان کمکم شروع شد. «وقتی نماز میخواندم، با خود گفتم که غیبت، دروغ و شوخی با همکارهای مرد، روزه را باطل میکند؛ پس نباید این کارها را انجام دهم.»
آخر ماه رمضان شده بود و صفاخانم دوباره به اعتقاداتی رسید که چندین سال فراموششان کرده بود. «همۀ کارهایم مثل نماز و واجبات را انجام میدادم؛ اما نمیدانم چرا محجبهشدن برایم سخت بود. با این حال مانتوی فرم محل کارم را که پوشیدهترین مانتویم بود، همهجا میپوشیدم و مانتوهای کوتاه و آنهایی را که رنگ جیغ داشتند، کنار گذاشتم.» بعد از ماه رمضان بود که یکی از دوستان صفاخانم او را به کلاس مهدویت دعوت کرد. «برای دیدن دوستم سراغش رفته بودم که گفت، باید به کلاس مهدویت برود و پیشنهاد کرد، من هم همراهش بروم. در رودربایستی قبول کردم و به جلسه رفتم. جلسۀ آرامشدهنده و فوقالعادهای بود که تا به حال نظیرش را ندیده بودم. در همان جلسه، حضور امام زمان ـ عجل الله فرجه ـ را کامل حس کردم و مطمئن شدم آرامشی که سالها دنبال آن هستم، در همین کلاسهاست و اینجا میتوانم به آن برسم.» بعد از این جلسه، صفاخانم تصمیم گرفت تا در جلسات بعدی هم شرکت کند. «در جلسات بعدی، قبل از شروع کلاس چادر سرم میکردم، آرایشم را پاک مینمودم و همرنگ جماعت میشدم؛ اما بعد از چند جلسه، تصمیم قاطع گرفتم که یک چادر بخرم و برای همیشه چادری شوم. این بود که از یک سال و نیم پیش تا الآن و به یاری و لطف امام زمان ـ عجل الله فرجه ـ چادرم را از سرم برنداشتهام و عاشق رنگ مشکی آن هستم.»