گوشت بچه م رانمیخورم

نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2017.64437

اربعین طوبا

گام دوازدهم

گوشت بچه م رانمیخورم 

عبدالله که آن آلونک را برایم گرفت، گفت به سال­ نکشیده، زمین پشتی را می­سازم و خانه را بزرگ­تر می‌کنم؛ اما از حساب و کتابی که شب­ها خانهمی­آورد، ­فهمیدم امسال دخل و خرج عبدالله میزان نیست و بعید است زمین پشتی آباد بشود. عادت داشتم هرچه می­خوریم، تا جایی­که می­شود کم­تر دورریز داشته باشد. هندوانه، خربزه، کدو و طالبی، هرچه خورده بودیم دانه­هایش را نگه داشته بودم. اولش می­خواستم تفت بدهم برای شب­چره­های زمستان؛ اما زمین بایر پشت خانه را که می‌دیدم، فکر دیگری به سرم می­زد. صبح­ها که عبدالله خانه نبود، مصطفی را می­بستم به کمرم و زمین را کرت­بندی می‌کردم. یک روز، یک کرت را تخم هندوانه می‌کاشتم و روز بعدی، کرت دیگری می­ساختم و توی شیارهایش تخم کدو می­ریختم.

عبدالله که فهمید، خوشش آمد. چند روز بعد، برایم تخم گشنیز و خرفه آورد. انگار هوس قلیه­ماهی کرده بود! من هم سفارش تخم ریحان و جعفری دادم. رفت و بذر همه‌ی سبزی­ها را خرید. هندوانه­ها درنیامدند؛ اما کدوها ثمر داد. سبزی­ها هم سر درآوردند و زمین پشت خانه شد جالیز. خودم دبه‌دبه آب می­آوردم برایشان. بوی سبزی محله را برداشته بود و نمی‌شد به در و همسایه تعارف نکرد. نه که به کشت­وکارم خوب می­رسیدم، چنان سبزی­هایی شده بود که عبدالله را پاگیر خانه­ام می‌کرد! یک شب اضافه ماند خانه‌ی من، که خیلی برایش گران تمام شد. هر وقت هم می­خواست برود سر کار، باید یک دسته سبزی‌خوردن شسته، پارچه­پیچ می­کردم تا ببرد و با ناهار یا عصرانه­اش بخورد. بعد از بچه­داری، سبزی‌کاری مهم­ترین کاری بود که انجام می­دادم؛ اما یک­ روز احساس کردم که از هرچه سبزی و رنگ سبز است، حالم به­هم می­خورد. فهمیدم که توراهی دارم. میل به کشت­وکار نداشتم و از طرفی با آمدن بچه، دیگر جایمان تنگ­تر می­شد. باید تعطیلش می‌کردم تا عبدالله به صرافت بیفتد و زمین را آباد کند. عبدالله به صرافت افتاد؛ اما جالیز کوچکم را دست نزد. رفت و حیاط نقلی کنار خانه را اجاره کرد و با اجازه‌ی صاحب­خانه، یک در باز کرد به خانه‌ی خودمان و آلونک من، شد یک خانه‌ی سه‌اتاقه با مطبخ. اولش زیاد جالب نبود؛ اما وقتی رنگ و کاغذ شد، دلم نمی­خواست از خانه بیرون بیایم. خیلی دنج و راحت بود.

من که حسن را حامله بودم، عبدالله سبزی­کاری را ادامه داد. سبزی­ها که تمام شد، بادمجان کاشت؛ چه بادمجانی!

.......

حسن موقع درگیری‌های عراق دنیا آمد؛ وقتی حزب بعث داشت حکومت را از آن خود می­کرد. آن­ روزها بگیربگیر و بکش‌بکش بود. حکومتی­ها و وابستگان... که بالفور از دم تیر می­گذشتند و هر کس که با بعث نبود، دستگیر و بازجویی و بعد، همراه یا اعدام می­شد. همه‌ی محل می­دانستند که عبدالله آدمی مذهبی و شیعه است و آبش با بعثی­ها توی یک جوی نخواهد رفت. همین هم شد. یک شب ریختند توی خانه‌ مان و توی یکی از اتاق­های خانه، حبسمان کردند ،تا عبدالله مقُر بیاید و با بعث اعلام بیعت کند و یا آماده‌ی اعدام شود. من و بچه­ها هم، بهانه­های خوبی بودیم برای به زانو درآمدن عبدالله. دو روز و سه شب از اسارتمان گذشت. گرسنگی و تشنگی، امانمان را برده بود و از گوشه­کنار خانه و کنار قالی، خرده نان و دانه برج پیدا می­کردیم و می­خوردیم. یک پارچ آب­مانده و یک بطری سرکه، تنها نوشیدنی­هایی بودند که این سه شب با آن­ها رفع عطش می‌کردیم. عبدالله که حال زار و نزار بچه ها را می­دید، دادش در‌آمد. داد می­زد تا یکی بیاید و در را باز کند‌؛ اما انگار این خانه فراموش شده بود و بعثی­ها کارهای مهم­تری داشتند! شب سوم، دیگر همگی از هوش رفته بودیم و رمقی برای فریاد نبود. همان­جا بود که ناامیدانه داستانی عامیانه را در ذهنم مرور ­کردم؛ داستانی که وقتی بچه تر بودم ،مامانی برایم نقل کرده بود؛ داستان پادشاهی که از شر دشمنانش با اهل و عیال، در نیزاری پنهان می­شود. روزها می‌گذرد و گرسنگی بیچاره­شان می­کند. چاره در این است که هر روز یکی از شاه­زاده­ها خورده شود. هر روز یکی از دردانه­ها به خنجر ملکه کشته می‌شود تا شاه و دیگر بچه­ها به­قدر سدّ جوع، از گوشت و خون برادر خود بخورند؛ تا این­که دشمن از آن محل دور می­شود و شاه، ملکه و دو ـ سه شاه­زاده، از نیزار بیرون می­آیند.

اما من ترجیح می­دادم همگی بمیریم، تا این­که بخواهیم پاره­ تنمان را بخوریم. در همین کر ها بودم که از هوش رفتم و چند ساعت  بعد با صداهایی از پشت در چشمانم را باز کردم. انگار عوضی­ها سررسیده­اند! وقتش است عبدالله با این جماعت کفتارصفت، کنار بیاید و جان بچه­هایش را بخرد. در آهنی اتاق که با اثاثیه پشت‌بست شده، باز می­شود و از پس در، هیکل فربه ممدوح در لباس نظامی هویدا می­شود. گویا ممدوح که از غیبت طولانی عبدالله نگران شده، خودش را به خانه ما می­رساند و از قضا شکش درست از آب درمی­آید و برادرزنش را نجات می­دهد. عبدالله بعد از خلاصی، جرعه­ای آب می‌نوشد و نفسی تازه می­کند. دستی به شانه ممدوح می­زند و می­گوید:

«خیلی مردی! اما... با نامردا می­گردی.»

..........

حسن چهارماهه بود که نامه­ای همراه چشم­روشنی از تهران آمد؛ نامه­ای که مامانی فرستاده بود. چند روز بعد، باز هم نامه­ای از تهران آمد. خبر فوت مامانی بود. زهرا دیگر راستش را نوشته بود. چون مامانی نبود که مانعش بشود. نوشته بود مامانی دق کرد. مامانی هر روز، غصه تو را می­خورد و مدام خودش را ملامت می­کرد که چرا اجبارت کرد، زن خارجی­ها بشوی و از مملکت خودت بروی.

اوضاع عراق، چنان بلبشو بود که نمی­شد به­صورت قانونی از آن‌جا خارج شد. چه­بسا اگر می­رفتیم، دیگر راه برگشتی نبود. عبدالله جرأت نمی­کرد از بصره آن­طرف­تر برود و از طرفی نمی­توانست اجازه بدهد طوبا با دو بچه‌ی کوچک، راهی تهران شود. قرار گذاشتیم تا وقتی اوضاع روبه­راه نشده بمانیم و در عوض، برویم یک دور همه‌ی عتبات را، به وکالت مامانی مرحومه­ام نائب­الزیاره باشیم. این تنها کاری بود که تسکینم می­داد و به درد قبر و قیامت مامانی عزیزم می­خورد. رفتن به نجف و کربلا ساده نبود؛ چه رسد به کاظمین و سامرا که مجبور بودیم از شر این حکومتی­های بی‌همه­چیز شبانه برویم. این زیارت­ها باعث شد دست از ناله­ها، گریه­ها و اوهام بردارم. حسابی سبک شده بودم. شرح همه‌ی زیارت­ها و حالاتم و احوال عراق را در چند صفحه نوشتم و برای زهرا فرستادم. دیگر از تهران نامه­ای نیامد. چندتا نامه و تلگراف دیگر فرستادم؛ اما باز هم جوابی نیامد. حسابی نگران شدیم؛ هم من و هم عبدالله. قرار شد در اولین فرصت، خودمان را برسانیم تهران. هنوز سال مامانی نرسیده بود که رسیدیم تهران. خانه بی­مامانی ماتم­کده شده بود. دایی بچه­هایش را آورده بود تا زهرا و فاطمه تنها نباشند؛ اما هر دو مثل مرده­ها بودند. زن­دایی گفت که دکتر قرص­هایی بهشان داده و حسابی شل­شان کرده. مثل یک‌تکه گوشت یک­جا افتاده­اند. حوصله‌ی هیچ­کاری را هم ندارند. رفتم و تمام قرص­هایشان را ریختم توی چاه مستراح. با یک سیخ کباب افتادم به جانشان. با پهلوی سیخ آن­قدر زدم به پک و پهلوشان و تا دم حوض بردم و هیکل بوگرفته­شان را شستم؛ هردوشان چاییدند؛ اما رنگ به رخسارشان برگشته بود. عبدالله یک بره‌ی نر قربانی کرد و از فیله­اش کباب نیم‌پز کردم و به‌زور دادم به کامشان. کم­کم جان گرفتند؛ اما دلخور بودند از این­که چرا مامانی را دق داده­ام؛ دلخور از این­که چرا بعد فوت مامانی نیامدم؛ دلخور از این­که چرا کتک­شان زدم؛ دلخور از چیزهایی که همه‌اش تقصیر من نبود. دو هفته ماندیم و سال مامانی را پیش‌پیش گرفتیم. رخت سیاه از تن فاطمه و زهرا درآوردیم. همان شب برای زهرا و پسرِدایی شیرینی خوردیم و خانه‌ی مامانی را دادیم به داماد؛ اجاره به ­شرط­ تملیک. قرار شد پول اجاره بشود سهم من و فاطی و خانه با این شرایط، بشود به‌نام زهرا. دایی این­طوری قول و قرار گذاشت که برای ما پدری کرده باشد.

فاطمه همراه ما آمد بصره. عبدالله برایش نقشه داشت. فاطمه را برای یکی از بصره­ای­های دورگه پسند کرده بود؛ عبدالحمید پسر منصور و ملیحه. هر دو اهوازی بودند؛ اما ملیحه اصالتاً بصروی بود و منصور، لر بختیاری که به عشق ملیحه تا بصره آمده و ماندگار شده بود. عبدالحمید پسر خوبی بود؛ ریزنقش و نمکین. فارسی هم خوب می­دانست. فاطمه کم­کم خوشش آمد و روحیه­اش تغییر کرد. شده بود ملیحه‌ی دوم؛ زنی که جانش برای شوهرش درمی­رفت. کم­کم شکّم برد که اول من بصره بودم یا اول فاطمه این­جا آمده. بصره را بهتر از من می­شناخت و بهتر از من عربی تکلم می­کرد. خودم کم بودم، جارو هم بستم دمم؛ اما چاره­ ای نبود.