نوع مقاله : داستان
اربعین طوبا
گام دوازدهم
گوشت بچه م رانمیخورم
عبدالله که آن آلونک را برایم گرفت، گفت به سال نکشیده، زمین پشتی را میسازم و خانه را بزرگتر میکنم؛ اما از حساب و کتابی که شبها خانهمیآورد، فهمیدم امسال دخل و خرج عبدالله میزان نیست و بعید است زمین پشتی آباد بشود. عادت داشتم هرچه میخوریم، تا جاییکه میشود کمتر دورریز داشته باشد. هندوانه، خربزه، کدو و طالبی، هرچه خورده بودیم دانههایش را نگه داشته بودم. اولش میخواستم تفت بدهم برای شبچرههای زمستان؛ اما زمین بایر پشت خانه را که میدیدم، فکر دیگری به سرم میزد. صبحها که عبدالله خانه نبود، مصطفی را میبستم به کمرم و زمین را کرتبندی میکردم. یک روز، یک کرت را تخم هندوانه میکاشتم و روز بعدی، کرت دیگری میساختم و توی شیارهایش تخم کدو میریختم.
عبدالله که فهمید، خوشش آمد. چند روز بعد، برایم تخم گشنیز و خرفه آورد. انگار هوس قلیهماهی کرده بود! من هم سفارش تخم ریحان و جعفری دادم. رفت و بذر همهی سبزیها را خرید. هندوانهها درنیامدند؛ اما کدوها ثمر داد. سبزیها هم سر درآوردند و زمین پشت خانه شد جالیز. خودم دبهدبه آب میآوردم برایشان. بوی سبزی محله را برداشته بود و نمیشد به در و همسایه تعارف نکرد. نه که به کشتوکارم خوب میرسیدم، چنان سبزیهایی شده بود که عبدالله را پاگیر خانهام میکرد! یک شب اضافه ماند خانهی من، که خیلی برایش گران تمام شد. هر وقت هم میخواست برود سر کار، باید یک دسته سبزیخوردن شسته، پارچهپیچ میکردم تا ببرد و با ناهار یا عصرانهاش بخورد. بعد از بچهداری، سبزیکاری مهمترین کاری بود که انجام میدادم؛ اما یک روز احساس کردم که از هرچه سبزی و رنگ سبز است، حالم بههم میخورد. فهمیدم که توراهی دارم. میل به کشتوکار نداشتم و از طرفی با آمدن بچه، دیگر جایمان تنگتر میشد. باید تعطیلش میکردم تا عبدالله به صرافت بیفتد و زمین را آباد کند. عبدالله به صرافت افتاد؛ اما جالیز کوچکم را دست نزد. رفت و حیاط نقلی کنار خانه را اجاره کرد و با اجازهی صاحبخانه، یک در باز کرد به خانهی خودمان و آلونک من، شد یک خانهی سهاتاقه با مطبخ. اولش زیاد جالب نبود؛ اما وقتی رنگ و کاغذ شد، دلم نمیخواست از خانه بیرون بیایم. خیلی دنج و راحت بود.
من که حسن را حامله بودم، عبدالله سبزیکاری را ادامه داد. سبزیها که تمام شد، بادمجان کاشت؛ چه بادمجانی!
.......
حسن موقع درگیریهای عراق دنیا آمد؛ وقتی حزب بعث داشت حکومت را از آن خود میکرد. آن روزها بگیربگیر و بکشبکش بود. حکومتیها و وابستگان... که بالفور از دم تیر میگذشتند و هر کس که با بعث نبود، دستگیر و بازجویی و بعد، همراه یا اعدام میشد. همهی محل میدانستند که عبدالله آدمی مذهبی و شیعه است و آبش با بعثیها توی یک جوی نخواهد رفت. همین هم شد. یک شب ریختند توی خانه مان و توی یکی از اتاقهای خانه، حبسمان کردند ،تا عبدالله مقُر بیاید و با بعث اعلام بیعت کند و یا آمادهی اعدام شود. من و بچهها هم، بهانههای خوبی بودیم برای به زانو درآمدن عبدالله. دو روز و سه شب از اسارتمان گذشت. گرسنگی و تشنگی، امانمان را برده بود و از گوشهکنار خانه و کنار قالی، خرده نان و دانه برج پیدا میکردیم و میخوردیم. یک پارچ آبمانده و یک بطری سرکه، تنها نوشیدنیهایی بودند که این سه شب با آنها رفع عطش میکردیم. عبدالله که حال زار و نزار بچه ها را میدید، دادش درآمد. داد میزد تا یکی بیاید و در را باز کند؛ اما انگار این خانه فراموش شده بود و بعثیها کارهای مهمتری داشتند! شب سوم، دیگر همگی از هوش رفته بودیم و رمقی برای فریاد نبود. همانجا بود که ناامیدانه داستانی عامیانه را در ذهنم مرور کردم؛ داستانی که وقتی بچه تر بودم ،مامانی برایم نقل کرده بود؛ داستان پادشاهی که از شر دشمنانش با اهل و عیال، در نیزاری پنهان میشود. روزها میگذرد و گرسنگی بیچارهشان میکند. چاره در این است که هر روز یکی از شاهزادهها خورده شود. هر روز یکی از دردانهها به خنجر ملکه کشته میشود تا شاه و دیگر بچهها بهقدر سدّ جوع، از گوشت و خون برادر خود بخورند؛ تا اینکه دشمن از آن محل دور میشود و شاه، ملکه و دو ـ سه شاهزاده، از نیزار بیرون میآیند.
اما من ترجیح میدادم همگی بمیریم، تا اینکه بخواهیم پاره تنمان را بخوریم. در همین کر ها بودم که از هوش رفتم و چند ساعت بعد با صداهایی از پشت در چشمانم را باز کردم. انگار عوضیها سررسیدهاند! وقتش است عبدالله با این جماعت کفتارصفت، کنار بیاید و جان بچههایش را بخرد. در آهنی اتاق که با اثاثیه پشتبست شده، باز میشود و از پس در، هیکل فربه ممدوح در لباس نظامی هویدا میشود. گویا ممدوح که از غیبت طولانی عبدالله نگران شده، خودش را به خانه ما میرساند و از قضا شکش درست از آب درمیآید و برادرزنش را نجات میدهد. عبدالله بعد از خلاصی، جرعهای آب مینوشد و نفسی تازه میکند. دستی به شانه ممدوح میزند و میگوید:
«خیلی مردی! اما... با نامردا میگردی.»
..........
حسن چهارماهه بود که نامهای همراه چشمروشنی از تهران آمد؛ نامهای که مامانی فرستاده بود. چند روز بعد، باز هم نامهای از تهران آمد. خبر فوت مامانی بود. زهرا دیگر راستش را نوشته بود. چون مامانی نبود که مانعش بشود. نوشته بود مامانی دق کرد. مامانی هر روز، غصه تو را میخورد و مدام خودش را ملامت میکرد که چرا اجبارت کرد، زن خارجیها بشوی و از مملکت خودت بروی.
اوضاع عراق، چنان بلبشو بود که نمیشد بهصورت قانونی از آنجا خارج شد. چهبسا اگر میرفتیم، دیگر راه برگشتی نبود. عبدالله جرأت نمیکرد از بصره آنطرفتر برود و از طرفی نمیتوانست اجازه بدهد طوبا با دو بچهی کوچک، راهی تهران شود. قرار گذاشتیم تا وقتی اوضاع روبهراه نشده بمانیم و در عوض، برویم یک دور همهی عتبات را، به وکالت مامانی مرحومهام نائبالزیاره باشیم. این تنها کاری بود که تسکینم میداد و به درد قبر و قیامت مامانی عزیزم میخورد. رفتن به نجف و کربلا ساده نبود؛ چه رسد به کاظمین و سامرا که مجبور بودیم از شر این حکومتیهای بیهمهچیز شبانه برویم. این زیارتها باعث شد دست از نالهها، گریهها و اوهام بردارم. حسابی سبک شده بودم. شرح همهی زیارتها و حالاتم و احوال عراق را در چند صفحه نوشتم و برای زهرا فرستادم. دیگر از تهران نامهای نیامد. چندتا نامه و تلگراف دیگر فرستادم؛ اما باز هم جوابی نیامد. حسابی نگران شدیم؛ هم من و هم عبدالله. قرار شد در اولین فرصت، خودمان را برسانیم تهران. هنوز سال مامانی نرسیده بود که رسیدیم تهران. خانه بیمامانی ماتمکده شده بود. دایی بچههایش را آورده بود تا زهرا و فاطمه تنها نباشند؛ اما هر دو مثل مردهها بودند. زندایی گفت که دکتر قرصهایی بهشان داده و حسابی شلشان کرده. مثل یکتکه گوشت یکجا افتادهاند. حوصلهی هیچکاری را هم ندارند. رفتم و تمام قرصهایشان را ریختم توی چاه مستراح. با یک سیخ کباب افتادم به جانشان. با پهلوی سیخ آنقدر زدم به پک و پهلوشان و تا دم حوض بردم و هیکل بوگرفتهشان را شستم؛ هردوشان چاییدند؛ اما رنگ به رخسارشان برگشته بود. عبدالله یک برهی نر قربانی کرد و از فیلهاش کباب نیمپز کردم و بهزور دادم به کامشان. کمکم جان گرفتند؛ اما دلخور بودند از اینکه چرا مامانی را دق دادهام؛ دلخور از اینکه چرا بعد فوت مامانی نیامدم؛ دلخور از اینکه چرا کتکشان زدم؛ دلخور از چیزهایی که همهاش تقصیر من نبود. دو هفته ماندیم و سال مامانی را پیشپیش گرفتیم. رخت سیاه از تن فاطمه و زهرا درآوردیم. همان شب برای زهرا و پسرِدایی شیرینی خوردیم و خانهی مامانی را دادیم به داماد؛ اجاره به شرط تملیک. قرار شد پول اجاره بشود سهم من و فاطی و خانه با این شرایط، بشود بهنام زهرا. دایی اینطوری قول و قرار گذاشت که برای ما پدری کرده باشد.
فاطمه همراه ما آمد بصره. عبدالله برایش نقشه داشت. فاطمه را برای یکی از بصرهایهای دورگه پسند کرده بود؛ عبدالحمید پسر منصور و ملیحه. هر دو اهوازی بودند؛ اما ملیحه اصالتاً بصروی بود و منصور، لر بختیاری که به عشق ملیحه تا بصره آمده و ماندگار شده بود. عبدالحمید پسر خوبی بود؛ ریزنقش و نمکین. فارسی هم خوب میدانست. فاطمه کمکم خوشش آمد و روحیهاش تغییر کرد. شده بود ملیحهی دوم؛ زنی که جانش برای شوهرش درمیرفت. کمکم شکّم برد که اول من بصره بودم یا اول فاطمه اینجا آمده. بصره را بهتر از من میشناخت و بهتر از من عربی تکلم میکرد. خودم کم بودم، جارو هم بستم دمم؛ اما چاره ای نبود.