خاطرات یک آقازاده

نوع مقاله : خانه بهشت

10.22081/mow.2017.64439

خاطرات یک آقازاده

روایت روزهایی که پدرم<معاون وزیر>بود

پدرم که نماینده شد، نون ما افتاد تو ماست

اغلب امروزی‌ها، وقتی پدرشان نماینده‌ی مجلس می‌شود، به‌قول معروف نانشان می‌افتد در روغن و خلاصه، وضع زندگیشان از این رو به آن رو می‌شود؛ خوب می‌خورند، خوب می‌پوشند و خوب تفریح می‌کنند. وضعیت ما هم کاملاً زیرورو شد و ابوی گرام، به دلیل وضعیت آن دوره و مخاطرات موجود، از قبول راننده و محافظ سر باززد. اشتباه ننوشته‌ام! یک‌جورهایی همه‌چیز ما برعکس بود. همه‌جای دنیا راننده و محافظ را برای مواقع خطر در اختیار شخصیت‌های سیاسی می‎‌گذارند، پدر ما چون نگران بود که در صورت سوء قصد به ایشان، ممکن است جان این جوان‌ها به خطر بیفتد، نپذیرفت. بعد هم که از سوی مجلس اصرار شد، برادر بزرگ و دایی‌ام را که هردو در یکی از مدارس تهران طلبه بودند، معرفی کرد و خب آن‌ها هم جنبه‌ی تشریفاتی داشتند. در نتیجه کارهایی را که راننده باید انجام می‌داد، افتاد گردن من و برادر بزرگ‌ترم؛ خرید خانه‌ی یک نماینده‌ی مردم‌دار که هر روز پروخالی می‌شد، تا حدی که نگهبان کمیته‌ای سر کوچه از آمد و شد خانه‌ی ما به ستوه آمده و گزارش داده بود. به هر تقدیر همه‌روزه، دو نوبت صف نان داشتیم و بارها برای خرید اقلام دیگر به بازار فرستاده می‌شدیم. از همه بدتر، مواقعی بود که مهمان ناخوانده برای شام یا ناهار می‌رسید. آن وقت غذای ما را با هر آنچه در سفره  بود، جمع می‌کردند و می‌بردند و نان ما می‌افتاد توی ماست؛ یعنی لحظاتی بدتر از آن وجود نداشت. بچه‌ی هفت‌ساله‌ای که دلش را صابون زده بود، ناگهان مجبور می‌شد که ماست بخورد یا در بهترین حالت، نیمرو تنها گزینه‌ی مطلوب بود. شاید باورش سخت باشد، ولی حداقل هفته‌ای سه‌بار اتفاق می‌افتاد! این را اضافه کنید به مواردی که مهمان‌های دعوت‌شده، با تعداد بیش‌تری می‌آمدند و غذا کم می‌آمد. خلاصه سرتان را درد نیاورم، بعد از اتمام دوره‌ی نمایندگی، از به میدان نیامدن پدرم دو گروه خوشحال بودند؛ یک گروه مخالفینش و یک گروه خانواده که عاشقش بودند و از اتمام دوره‌ی فشار و محرومیت راحت شده بودند. این نکته را هم اضافه کنم که برخلاف اغلب امروزی‌ها، وقتی دوره‌ی نمایندگی پدرم تمام شد، نه‌تنها ثروتی جمع نکرده بود، بلکه مبلغ قابل توجهی بدهکار شده بود و مدت‌ها طول کشید تا آن را تسویه کند.

درشت شنفتن از سرایدار و بی‌محلی راننده

هنوز دهه‌ی شصت بود که پدرم معاون وزیر شد و به ساختمانی دولتی نقل مکان کردیم. در آن آپارتمان حدود بیست خانواده، از مسئولان رده‌متوسط نظام زندگی می‌کردند. آن زمان روحیه‌ی بیش‌تر مسئولان، انقلابی بود و شعارهای حمایت از محرومان و... سرایدار خیلی پررویی داشتیم. او ملاحظه‌ی هیچ‌کسی را نمی‌کرد؛ چون خوب روحیه‌ی حضرات را می‌دانست. آن‌قدر به او پروبال داده بودند که از واحد محقر زیرزمین مخصوص سرایداری خارج کرده و با خانواده‌اش، در طبقه‌ی دوم و واحدی معمولی اسکان داده بودند. القصه این‌که این فرد، از دنبال‌کردن و زدن بچه‌های ساختمان ابایی نداشت و شکایت بچه‌ها به والدین ثمربخش نبود. همه‌روزه گوش‌هایی به دست سرایدار پیچانده می‌شد. باورش سخت است؛ ولی یک‌بار با توپ شیشه‌ی کوچکی را شکسته بودم. از ترس او تا یک هفته جرأت نمی‌کردم به حیاط و محوطه بروم. بالأخره کار به جایی کشید که بچه‌های بزرگ‌تر، گروه مقاومت تشکیل دادند و در برابر سرایدار اقدامات تلافی‌جویانه انجام می‌دادند. برخلاف شکایت بچه‌ها، سعایت سرایدار به والدین خوب جواب می‌داد و تنبیه در انتظار بچه‌های خاطی بود. پس از چند سال، مقاومت بچه‌ها و جوان‌های ساختمان نتیجه داد و سرایدار که خلاف‌های مالی داشت، دستش رو شد. دیگر حنایش نزد حضرات رنگ باخته بود؛ اما همچنان با او محترمانه برخورد می‌کردند. بعدها شنیدم با پول‌هایی که از حضرات، بابت بهانه‌های مختلف گرفته بود، در تهران برای خودش زندگی خوبی دست‌وپا کرده و به ریش حضرات می‌خندید. حالا در این میان، مشکل ما دوچندان بود. چند نفر از مسئولان ساختمان راننده داشتند. پدر من که سه معاونت وزیر را یکجا داشت، به‌اصطلاح از همه سر بود. رانندگان دیگر از صبح تا عصر، در حیاط منتظر بودند تا هر کاری خود مسئول یا خانواده‌اش دارد، انجام دهند؛ ولی راننده‌ی پدرم فقط ایشان را می‌برد و می‌آورد و پدر ضمن این‌که بسیار محترمانه با او رفتار می‌کرد، سفارش اکید کرده بود که هیچ‌کاری برای ما و خانواده انجام ندهد؛ والا به‌خاطر کار شخصی توبیخش می‌کند. دلم لک زده بود که یک‌بار راننده با بنز 280 مرا به مدرسه ببرد تا به‌زعم کودکی، پیش هم‌کلاسی‌هایم ژست بگیرم. خلاصه این‌که علاوه بر درشت‌گویی سرایدار، بی‌محلی راننده به ما در جمع بچه‌ها حکایتی بود.

 

هزینه‌ی پافشاری بر اصول

در وزارت‌خانه‌ای که پدرم معاون بود و بعدها مشاور شد، بین مسئولان معروف بود که نه خودش می‌خورد و نه می‌گذاشت دیگران بخورند و این معنا را بارها با جملات و رفتارهای مختلف به ما رسانده بودند؛ البته این در حد کلام نبود و در عمل هم تبلور پیدا می‌کرد. یک‌بار که برادرم (دوره‌ای پس از خدمت سربازی، راننده‌ی شخصی پدرم شده بود) به بخش موتوری مراجعه کرده بود، مسئول آن‌جا گفته بود: «چرا حاجی پیکان صفری را که وزارت‌خانه داده، سوار نمی‌شود و باز شما با این پیکان قراضه آمدی؟» اخوی که در جریان این قضیه نبود، با سردرگمی گفته بود: «ما پیکان صفر ندیده‌ایم، جریان چیست؟» مسئول موتوری که دیده بود سوتی داده، قضیه را به‌نحوی جمع‌وجور کرده بود. برادرم این مطلب را با پدر در میان گذاشته و پدر در جلسه‌ی مسئولان مطرح کرده بود. خیلی واضح گفته بودند که به همه‌ی معاونان و مشاوران یک پیکان دولتی قسطی داده شده است؛ اما اسم شما را چون همیشه مخالف هزینه‌های تشریفاتی هستید و اعتراض می‌کنید، در لیست نگذاشتیم!

بالأخره صبح دولت ما هم می‌خواست بدمد

ارزشی‌بودن و ارزشی‌ماندن خیلی دشوار است؛ فشار نفس اماره و ابلیس از یک طرف، فشار جامعه از سوی دیگر و فشار خانواده هم، فرد را دچار تزلزل می‌کند. خدا را شاهد می‌گیرم، به‌علت لقمه‌ی حلالی که خورده بودیم و خانواده‌ی مذهبی که داشتیم، چندان فشاری بر پدر نمی‌آوردیم و این را خود ایشان بارها تصریح کردند؛ اما خود موقعیت، فشارهایی را بر فرد تحمیل می‌کند. تصور کنید یک خانواده‌ی ده‌نفره در صد متر آپارتمان زندگی می‌کردیم؛ آن هم در بلوار کشاورز که از مناطق متوسط به بالای تهران بود، با حقوق کارمندی. از سوی دیگر، هزینه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ هم برعهده‌ی پدر بود. یادم نمی‌آید تا پایان دوره‌ی نوجوانی، پیش از این‌که شلوارم پاره شده باشد، برایم شلوار دیگری خریده باشند. همه‌ی این‌ها را به جان خریدیم و همیشه از این‌که پدرم وارد فعالیت‌های کثیف سیاسی و اقتصادی نمی‌شد، از ایشان ممنون بوده و هستیم؛ اما این وضعیت، فشار خودش را داشت تا این‌که در تقسیم غنایم، مجوز احداث یک پمپ بنزین در کمربندی تهران هم به اسم ایشان صادر شد و پذیرفت؛ چون به‌ظاهر یک مسئله‌ی کاملاً شرعی و عادلانه بود. همه خوشحال شدیم. پدر که آهی در بساط نداشت، با یکی از متمولان بازار تهران به نام حاج‌علی صحبت کرد و قرار شد سرمایه‌گذاری با ایشان باشد و شریک باشند. چندباری رفتیم و زمین را دیدیم. همه‌ی محاسبات انجام شد. یک روز پدر گفت: «هرچه حساب کردم، نتوانستم خود را توجیه کنم که چه‌طور این مجوز باارزش، می‌تواند برای من حلال باشد، در حالی که خانواده‌های زیادی چند شهید داده‌اند و به هیچ‌یک چنین مجوزی داده نشده است. من نمی‌توانم چنین چیزی را قبول کنم. این یک رانت است و...» تا چند روز، گویا در خانه‌ی ما غبار غم پاشیده بودند! آخر همه خواب‌هایی دیده بودیم. همه‌ی نقشه‌ها نقش بر آب شد؛ اما حالا با زندگی کارمندی ساده، خدا را صدهزار مرتبه شاکرم که به کمک پدرم آمد و ما امروز شرمنده‌ی خانواده‌ی شهدا و جانبازان نیستیم.

آب نیست؛ وگرنه همه شناگرهای ماهری هستیم

پیامبر گرامی اسلام می‌فرماید: «اَلْحَقُّ ثَقیلٌ مُرٌّ وَ الْباطِلُ خَفیفٌ حُلْوٌ؛ حق سنگین و تلخ است و باطل سبک و شیرین!» این یک واقعیت است که همواره در زندگی شاهد هستیم. حدود ده سال قبل یکی از مریدان پدرم، مدیرکل نهادی در یک استان شد و به اصرار از ایشان خواست که فرد مؤمن و باسابقه‌ای را برای معاونتش معرفی کند. جناب پدر هم با اکراه پذیرفت و فرد باتقوایی را که در دوره‌ی معاونت منشی‌اش بود، بعد هم معلم شده بود و بسیار ساده زیست و خاکی، به وی معرفی کرد. ازقضا این فرد خودی نشان داد و درجات موفقیت را پی‌درپی سپری کرد و چند سال بعد، مدیر اداره‌کل مستقلی در یک وزارت‌خانه شد که در حد معاونت بود. او در طول این سال‌ها، به خانه‌ی ما رفت‌وآمد داشت و تغییر را در زندگی‌اش می‌دیدیم. شاهد بودیم چه‌طور خانواده‌ای ساده، حالا متمول و رفاهمند شده و دیدگاهشان به زندگی عوض شده است. حالا پسر کوچک آن‌ها برای ادامه‌ی تحصیل در دوره‌ی دبیرستان، به انگلستان ‌رفته بود و مادرش از مزایای زندگی در خارج سخن می‌گفت. کم‌کم خبر رسید که آقای ساده‌زیست زدوبندهایی دارد، در تهران با چند کمپانی ساخت‌وساز شریک است و... روزی پدر از او خرده گرفت که طی چند سال، چه‌طور زندگی شما زیرورو شد. شما یک فرهنگی ساده بودید. او ادعا کرد، همه‌ی این‌ها از نبوغ و استعدادش ناشی شده که پیش‌تر فرصت بروز نداشته است. پدر هم با چند سؤال و جواب، ثابت کرد که بیراهه رفته و از او خواست یا روشش را ترک کند و یا دوستی با ما را. وی هم راه زندگی‌اش را انتخاب کرد و چند سالی‌ست دیگر او را ندیده‌ایم.

این حکایت اغلب ما انسان‌هاست که به مفسدان خرده می‌گیریم و فکر می‌کنیم ما خوب هستیم؛ غافل از این‌که فرصت انتخاب نداشته‌ایم و دستمان به جایی نرسیده است. چه‌بسا هنگام انتخاب پای ما هم بلغزد! پس باید در همه حال، بدون خودشیفتگی اتکال به خدا داشته باشیم و از همو بخواهیم که عافیت دنیا و آخرت را به ما ارزانی فرماید.