نوع مقاله : نگاه
حلال خوری یک مقام مسئول
وقتی نان حرام ازبالا وپایین سراغتان میاید
برای طیشدن حتی روال عادی پروندهات، باید رشوه بدهی. پسانداز یک عمر کارت را میگذاری در بانک و از همان بانک اختلاس میشود. سالها گچ تخته خوردی و با بچههای مردم سروکله زدی با حقوق حداقلی، آن بالاها پولی که سهم توست را میبرند. پاداشی که قرار بود بین تمام کارمندان تقسیم شود، به چند مدیر ردهبالا میرسد. آنها که دستشان میرسد، بهراحتی از زیر بار مالیات و عوارض و غیره درمیروند و کارمندان کمدرآمد، مالیاتشان بهطور منظم از حقوقشان کسر میشود. همهی اینها ناامیدکننده است. مردم حق دارند بیاعتماد شوند؛ اما در این بین نمونههایی هم هست که باعث میشود مردم «کاملاً» ناامید و بیاعتماد نشوند. هستند کسانی که مسئلهی حلالخوری هنوز برایشان جدی است؛ آن هم درست در جایی که پیشنهاد رشوه، رانت و دورزدن قانون بخشی از کار روزانه است. حرام به قول معروف از راست و چپ و بالا و پائین با هزار صورت و ترفند، سراغشان میآید و اینها مشغول مبارزهای دائمی هستند. روایتهایی که میخوانید، خاطرات کارشناسان ادارهی مالیات است.
ماجراهای سررسید
خیلی از شرکتها کالاهای تبلیغاتی دارند؛ سررسید، پوشه، خودکار یا حتی محصولات همان شرکت مثل خوراکی و... گاهی که میرویم رسیدگی یا صاحبان شرکتها میآیند اداره، از این کالاها به ممیزها میدهند. این کالاها را هر کسی میتواند دریافت کند، قیمتی ندارد و در کار ما معنادار یا الزامآور نیست! رئیس شرکتی آمده بود اداره تا مدارکش را ارائه دهد. موقع رفتن، یکی از سرسیدهای شرکت را برای تبلیغ گذاشت روی میزم و رفت. سرم شلوغ بود. سررسید را گذاشتم توی کشوی میزم و کار را ادامه دادم. چند روز بعد، آقای رئیس تماس گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی گرم، گفت: «سررسید را پسندیدید؟» کمی از سؤالش تعجب کردم. سررسید؟ پسندیدن؟ سررسید از آن موقع گوشهی کشو افتاده بود. تیرماه بود و موقع تسلیم اظهارنامههای مالیاتی. پروندهها روی میز تلنبار شده بود و فرصت پرداختن به کارهای حاشیهای نبود. سروته صحبت را با یکسری تعارفات معمول همآوردم تا به کارهایم برسم. یک هفته بعد، دوباره سروکلهی رئیس شرکت پیدا شد. پر از اعتمادبهنفس به نظر میرسید. به میزم نزدیک شد و دست داد. آرام سرش را جلو آورد و گفت: «گویا در مسیر محاسبهی مالیات شرکت ما مشکلی پیش آمده! تقاضا دارم حضرتعالی شخصاً نگاهی بیندازید.» پروندهاش را گرفتم و نگاه کردم. همهچیز درست و اصولی بود. سرم را که بالا گرفتم، از لبخند آقای رئیس متوجه منظورش شدم. درآمد که از سررسید شرکت ما خوشتان آمد؟ یاد تلفن چند روز قبلش و آن جملهی عجیب «سررسید را پسندیدید؟» افتادم. تازه ملتفت شدم، هرچه هست داخل همان سررسید است. بلافاصله کشو را باز کردم و سررسید را از توی همان کشو آوردم جلو. همانجا لایش را باز کردم. بله، سهتا سکهی بهار آزادی! سررسید را بستم، گذاشتم جلوی آقای رئیس و گفتم: «میتواند برایتان دردساز شود.» بیهیچ حرفی سریع راهش را گرفت و رفت.
خارج از نوبت
گاهی مالیات شرکتی، بعد از بررسی مجدد کاهش مییابد. شرکت مالیات را پرداخته و باید بخشی از آن بازگردانده شود. این فرآیند زمانبر است. گذشته از اینکه تعداد این شرکتها کم نیست، هر کدام باید برود توی لیست مثلاً صدتایی تا نوبتش شود و اضافهپرداختش بازگردانده شود. بین مالیاتیها این فرآیند به استرداد معروف است. وقتی مبلغ استرداد سیصدمیلیون باشد، زمان و نوبت بیش از پیش اهمیت پیدا میکند. آمد و نشست روی صندلی ارباب رجوع. سعی کرده بود ساده لباس بپوشد؛ اما به هر حال تمول از ظاهرش پیدا بود؛ موها به زیبایی و مهارت جوگندمی رنگ شده بود، پیراهن و شلوار جین برند و یک کیف چرم خوشدوخت. دیروز هم آمده بود. گفتم: «آقای «ر» دیروز خدمتتان عرض کردم، مورد شما رفته برای بررسی و به محض انجام خبرتان میکنیم.» لبخندی زد و با آرامش گفت: «بله، بنده داشتم از این روبهرو رد میشدم، گفتم یک سررسید خدمتتان بیاورم.» بیمعطلی سررسید را گذاشت روی میز؛ یک سررسید سال 95 با جلد چرم ارغوانی و آرم شرکتشان. دیگر با مسئلهی سررسیدها محتاطانه برخورد میکنم. گفتم: «ممنون آقای «ر»! اما سررسید مصرف ندارم.» اینبار لبخندش بازتر شد و گفت: «قابل شما را ندارد.» دیگر مطمئن شدم منظورش چیست. نیمنگاهی به سررسید انداختم. از پائینش یک پاکت بهاندازهی نصف بند انگشت زده بود بیرون. از جایم بلند شدم، سررسید را دادم دستش و گفتم: «خدانگهدار شما!» یک ابرویش را بالا داد و سررسید به دست از در خارج شد.
چرب و شیرین دنیا
ساعت یازده رسیدیم شرکت برای رسیدگی به حسابها و تخمین مالیات. سرممیز بود و من ممیز. توی یکی از اتاقهای شرکت، دفترهایشان را برایمان باز کردند. اتاق بزرگی بود. یک طرف اتاق مبلمان استیل چوب گردو قرار داشت و طرف دیگر، یک دست میز و صندلی دوازدهنفره از همان نوع. دفترها یک طرف میز را پر کرده بودند. یک ساعتی از کار گذشته بود و بررسیها با جدیت ادامه داشت. فضا کاملاً سنگین و حرفهای بود. اصطلاحات و عدد و رقمها خوانده میشد و تا پایان کار، ده دقیقهای مانده بود که چند خدمه، سینی به دست وارد شدند. بوی گوشت کبابشده اتاق را پر کرد. سینیها را گذاشتند طرف دیگر میز و با دقت شروع به چیدن کردند. اسم رستوران لوکس منطقه، روی سینیها خودنمایی میکرد. در کمتر از چند دقیقه، میز پر شد از سه نوع غذای ایرانی؛ ماهیچه با چلوزعفرانی، شیشلیک با دورچین لیمو و سبزیجات گریلشده و فسنجان با گوشت قلقلی؛ بهعلاوهی سه نوع غذای فرنگی که من فقط بیفاستراگانف را شناختم؛ بهعلاوهی سالاد، ترشی، زیتون و نوشیدنی. ترکیب بوها و رنگها، اسید معده را وادار به ترشح میکرد. رئیس شرکت لبخندی زد و گفت: «آقایان بفرمایید ناهار!» فضای رسمی کاملاً شکسته شده بود. انگار با ورود سینیها، باب صمیمیت هم باز شده بود و بعد از نشستن سر آن میز، احتمالاً هیچگاه بسته نمیشد! با آن غذاها میخواستند مزهی دهانمان را بدانند که پیشنهادهای بعدی را روی میز بگذارند. ترجیح دادیم ده دقیقهی پایان کار را در حالی که غذاهای روی میز سرد میشدند، روی مبلها پیگیری کنیم و سریع به اداره برگردیم.
سوغات
رفته بودیم شرکت برای رسیدگی مالیاتی. رئیس و معاون شرکت، خیلی صمیمانه از ما استقبال و هدایتمان کردند به سمت اتاق رئیس. رئیس شرکت مرد شوخو شنگی به نظر میرسید و دائم لبخند بر لب داشت. دوبار هم بیدلیل بلند خندید. پشت میزها نشستیم و خواستیم دفترهایشان را ارائه دهند. بهجای دفترها، جلوی هر کداممان یک کیف چرم اصل گذاشتند. روی هر کیف هم یک پکیج حاوی یک ربع سکه، زعفران در ظرف خاتم و ظرف مینای دستساز. رئیس شرکت با خنده گفت: «این هم کادوی روز پدر» و باز بلند خندید. دو فصل به روز پدر مانده بود! روز پدر؟! گفت: «خب روز مادر! اصلاً شما فکر کن سوغات. بالأخره شمام زحمت میکشید. قابل شما را ندارد.» رسیدگی که تمام شد، از شرکت زدیم بیرون، بدون کیف چرم.
پیدا و پنهان
همیشه پیشنهادها به روشنی میز لوکس و پاکت لای سررسید نیست. گاهی حتی سروشکل قانونی دارد؛ اما هر کسی ته دلش میداند چه اتفاقی دارد میافتد. پارسال یکی از همکاران، پشت همین ظاهر قانونی در یکی از لوکسترین منطقههای تهران خانه خرید و صاحب یک ماشین 2015 شد. درست به ممیزی که مسئول رسیدگی پروندهی شرکت است، پیشنهاد میدهند که برود در شرکتشان کار کند. یک پستی هم پیشنهاد میدهند که اغواکننده باشد؛ حسابدار ارشد، معاون حتی رئیس هیأت مدیره! ماهی یکیدو ساعت میروید شرکتشان و مشمول تمام حقوق و مزایا میشوید؛ البته بازوی شرکت در فرار مالیاتی. گاهی حتی بدهبستان میکنید؛ پارتیبازی و رانتگیری. مثلاً مالیات شرکت را به نصف برسانید، در عوض فلان دانشگاه استاد نیاز دارد، شما را پیشنهاد میکنیم. یکبار یکی تماس گرفت که ما نیاز به یک شریک داریم، کارمان هم واردات است و سودمان چنین و چنان. اسم یکی از مسئولان را هم آورد که شریکشان است. تبعاً انتظاراتی هم داشت. ترجیح میدهم توی خانهای در محلههای معمولی باشم؛ اما خود را گول نزنم.