نوع مقاله : خانه بهشت
ممکن است یادمان برود که «عادله»ها چهجوری درس میخوانند
خاطرهای از ایّام کودکیام
معصومه توکلی
آخرهای تابستان که بهار خرید لوازمالتحریر و بساط مدرسه بود، ما هم لوازمالتحریر میخریدیم. از کجا؟
در ولایت پدرم یک پدر شهید بود که مغازهی دالانمانند خرازی داشت و لوازمالتحریر میفروخت؛ همهچیز فروشی! صاحب مغازه را «حاجمیرزا» مینامیدند و در یک قرن گذشته، کسی چهرهی بیلبخندش را ندیده بود. پدرم ما را میبرد مغازهی حاجمیرزا و لوازمالتحریر میخریدیم. یک سال ـ فکر میکنم نهساله بودم ـ وقتی بعد از خرید رفتیم خانهی پدربزرگم، خانوادهی عمویم هم آنجا بودند. با شوق و ذوق، خریدهایم را به دخترعمویم نشان دادم که دوسالی از من بزرگتر و همسن برادرم بود. حنانه نگاهی بهشان انداخت و گفت: «ما اینجوری خرید نمیکنیم؛ یک دانه مداد سیاه، یک دانه مداد قرمز و...! ما یک بستهی 24تایی مداد سیاه میخریم و مادرم میگذارد در کمد که هر وقت مدادمان تمام شد، برویم و مداد جدید برداریم.» من کمی با خود فکر کردم و دیدم حرفش منطقی است. رفتم به بابا گفتم که حنانه اینجوری میگوید و به نظرم بهتر است ما هم همین کار را بکنیم؛ مخصوصاً که شما هم نیستید (آنوقتها پدرم برای ادامهی تحصیل خارج از ایران بود) و مادر به زحمت میافتد برای خرید دوباره و چندبارهی مداد و اینها. پدرم جواب جالبی داد.
ـ میشود اینجوری فکر کنی، تمام آن مدادها که در مغازهی حاجمیرزا دیدی، مال ماست! فقط برای اینکه خانه شلوغ نشود، همه را به اینجا منتقل نمیکنیم. یکیدوتا را میآوریم خانه و هر وقت تمام شد، دوباره میرویم از حاجمیرزا میگیریم. یک پولی هم بهش میدهیم بابت زحمتی که برای نگهداری از اموال ما کشیده است. مادر هم همیشه خوشحال میشود که ببیند تو مدادت را تا آخر استفاده کردهای و خریدِ دوباره برایش زحمت نیست. نوشتن با مدادی هم که برای خریدنش شال و کلاه کردهای و تا خیابان رفتهای، بیشتر مزه دارد تا نوشتن با مدادی که رفتهای و از سر کمد برداشتهای.
من حرفش را قبول کردم. عصر مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم برویم یک جایی.» هرچه اصرارش کردم، نگفت کجا. مرا سوار ماشین کرد و برد به یکی از محلات پایین شهر. من آنجا را شناختم و گفتم: «میخواهیم برویم خانهی مادرحسن؟» مادرحسن، پیرزن مهربانی که کمکدست مادربزرگم بود، هر روز در خانهی پدربزرگ میدیدیم و خیلی دوستش داشتیم. بابا گفت: «نه، جایی دیگر.» بعد مرا برد به خانهی یک مقنّی (چاهکَن) که چندی پیش موقع کار، کمرش آسیب دیده و حالا خانهنشین شده بود. همسرش هم موقع زایمان آخرین بچه، از دنیا رفته بود. حالا خانه و زندگی را، دختر یازدهسالهاش که آن موقع سهساله بود، میچرخاند. او از پدر پرستاری میکند و پختوپز، رُفتوروب و رسیدگی به بچههای کوچکتر هم بر دوشش است؛ با این حال یک دیوار تنها اتاق کوچکشان که از تمیزی برق میزد، با تقدیرنامهها و لوحهای تقدیر، کاغذدیواری شده است. دخترک درسخوان و محجوب، از ما با چایی و قندِ دستسازِ خودش پذیرایی کرد... دلجویی بابا و هدیهی بستهای بزرگ از لوازمالتحریرِ کادوپیچشده که پدرم در ماشین داده بود دست من، جایزهی شاگرد اول شدنش بود.
بعد که آمدیم و سوار ماشین شدیم، بابا به من یکی ـ دو جمله بیشتر نگفت.
ـ اگر توی کمد یک بسته پر از مداد داشته باشیم، ممکن است راحت مدادمان را بتراشیم؛ چون خیالمان جمع است که مداد دیگری توی کمد هست و شاید یادمان برود که «عادله»ها چهجوری درس میخوانند؛ با چه زحمتی!... و چهقدر هم موفق هستند!...
من سرم را تکان دادم و این خاطره، تا آخر دوران تحصیل مرا کفایت کرد؛ دورانی که عمدهاش در مدارس غیرانتفاعی بالای شهر سپری شد، میان بچههای بیدرد.
البته ما اصولاً به خانهی فقرا رفتوآمد داشتیم. من «قنبرآباد» را میشناختم و میدانستم خانهی مادرحسن آنجاست؛ امّا این تقارن و همزمانی، بسی اثرگذار بود و کار خودش را کرد.