در تاروپود یک ذهن موفق

نوع مقاله : گفت‌وگو

10.22081/mow.2017.64445

روایت بانوی موفقی که با راه‌اندازی یک کارگاه قالی‌بافی، هم دست تولید ایرانی را گرفت و هم دستان ده‌ها بانوی ایرانی جویای کار را

 در تاروپود یک ذهن موفق

آزاده منصوری

«تا به حال بیش از هفت‌هزار هنرجو را آموزش داده‌ام و هر ترم، صد هنرجوی دیگر به کارگاه اضافه می‌شود. من برای پیش‌برد کارگاه، خانه‌ام را فروختم و پولش را هزینه کردم. ما به زیبایی  و پشتکار می‌بافیم و حتماً هم کارمان به فروش می‌رود.» بخش کوچکی از صحبت‌های «سیده‌ناهید حسینی» بانوی میان‌سالی که در گوشه‌ی آشپزخانه‌اش به رؤیای موفقیت جامه‌ی عمل پوشاند.

 تمام داشته‌های من

اولین‌بار خانمی به نام «قدم‌خیر» برایش دار قالی را برپا کرد. او هم با دستان کوچکش، بافت و رج‌به‌رج بالا رفت. روز و شب تاروپودها را در هم می‌تنید. یک آن به خود آمد که قیچی میان ریشه‌ها می‌رفت و اولین قالی که با دستان خودش بافته بود، تمام می‌شد. اولین دسترنج او بعد از رهایی از دار قالی و ریشه‌ها، داشت روی زمین می‌درخشید. آن قالی، اولین درآمدش بود.  قالی که اولین مشتری پروپاقرصش پدر بافنده بود و نگارنده‌ی آن نقوش زیبا، تصمیم گرفت آن را به پدر اهدا کند؛ هرچند پدر او قالی را به اصرار از دختر کوچولوی هنرمندش خرید. سیده‌ناهید حسینی از هشت‌سالگی کسب درآمد کرد. تمام نُه ماه تحصیلی‌اش را به مدرسه می‌رفت و تکالیفش را در زنگ تفریح می‌نوشت. وقتی به خانه می‌آمد، می‌نشست پای دار قالی و می‌کوبید، می‌بافت و بالا می‌آمد. از همان زمان‌ها، فکر می‌کرد که برای موفق‌شدن باید از کودکی تلاش کند؛ چون تمام آدم‌های موفق اطرافش از کودکی شروع کرده بودند. ناهید حسینی در آن روزها، با تمام هم‌سالانش فرق داشت. پدر و مادر به او یاد داده بودند که همیشه هوای ضعیف‌تر از خود را داشته باشد. او به خوبی می‌دانست که وقتی پدر هم‌کلاسی‌اش فوت کرده، نباید جلوی او از پدر حرف بزند یا این‌که اگر دوستش پولی برای خرید مایحتاجش ندارد، بدون این‌که او متوجه شود کمکش کند.

 

 از چهارسالگی به کمک پدرش پای دار نشست. اصلاً می‌توان گفت که هنر قالی‌بافی در خون او جریان داشت. پدرش کشاورز و از قالی‌بافان مطرح بود: «ما در منطقه‌ای از زنجان زندگی می‌کردیم که افراد نیازمند زیادی اطراف‌مان بودند. همیشه با مقوله‌ی نیازمندی آدم‌ها روبه‌رو بودیم. در یک خانواده‌ی متوسط هشت‌فرزندی روستانشین متولد شدم. تعطیلاتمان در روستا سپری می‌شد و فصل مدرسه به شهرستان بیجار می‌رفتیم. درسم که تمام شد، شروع کردم به تحصیل در رشته‌ی معارف اسلامی حوزه‌ی علمیه و معادل مدرک لیسانس را گرفتم. با این مدرک شروع به تدریس کردم. در آن زمان، با همسرم که معلم بود آَشنا شدم و ازدواج کردیم. به‌علت ازدواج و کار همسرم، مجبور شدیم در کرج ساکن شویم. سال 86 این‌گونه گذشت. در تمام این سال‌ها هرچند کم‌رنگ‌تر از امروز، دار قالی همیشه با من بود؛ به‌ویژه بعد از ازدواج که  کار نمی‌کردم و خانه‌دار بودم. قالی‌بافی همدم من شده بود.»

 

دعوای همسایه‌مان تلنگری برای من بود

 یک روز بعد از ظهر وقتی در منزل بودم، متوجه سروصدای عجیبی شدم که از کوچه به گوش می‌رسید. پشت پنجره رفتم و دیدم خانم و آقایی که در همسایگی ما زندگی می‌کردند، در حال دعوا و مشاجره در خیابان هستند. تمام تنم لرزید. مرد با صدای بلند سر زنش داد می‌زد: «مگر نمی‌دانی پول نداریم؛ چرا برای مادرت بلوز خریده‌ای؟» زن هم گریه می‌کرد و می‌گفت: «مادرم پیر است، لباسی نداشت. من از سهم خودم بخشیدم.» دعوایشان به کتک‌کاری کشید و تا ساعت چهار صبح روز بعد ادامه پیدا کرد. آن شب اصلاً نخوابیدم. مرتب فکر می‌کردم که چه‌کاری از دست من برمی‌آید؟ چه کاری باید برای این مردم و مشکلاتشان انجام داد؟ آیا می‌توان مشکلشان را به‌صورت ریشه‌ای حل کرد؟ رفتم سر کمد، دست‌بند و گردن‌بند طلایم را برداشتم و برای فروش اقدام کردم. هفت‌میلیون تومان فراهم کردم. فکر بزرگی در سر داشتم. آشپزخانه را تغییر دادم تا به‌اندازه‌ای بتوانم فضا فراهم کنم. بعد، دار قالی را سفارش دادم و نخ خریدم. دلیل انتخاب آشپزخانه هم این بود که همسرم بتواند در اتاق استراحت کند. یک روز به همان خانم همسایه‌ای که به جرم خرید بلوز برای مادرش در انظار عمومی مؤاخذه شد، پیشنهاد دادم که بیاید و قالی‌بافی یاد بگیرد تا درآمدی داشته باشد. او هم وقتی دید گوشه‌ی آشپزخانه را برایش خالی کرده‌ام، با خوشحالی پذیرفت. مدتی نگذشت که شاگردانم زیاد شدند. آدم‌هایی که حسابی دستشان خالی و نیازمند کار بودند. آن بانوان باانگیزه را با آغوش باز می‌پذیرفتم. آن‌ها حتی پول پرداخت شهریه نداشتند. با شاگردانم مدارا می‌کردم. آنان هزینه‌ی آموزش خود را بعد از یادگیری و بافتن و فروختن قالی‌هایشان پرداخت می‌کردند. به لطف خدا کارم  رونق گرفت و کم‌کم کارگاه قالی‌بافی احداث کردم. یک کارگاه کوچک در مدت کمی، به‌خاطر تقاضای زیاد و استقبال کارجویان، به چندین کارگاه بزرگ قالی‌بافی بدل‌شد. جالب است بدانید همان خانم همسایه‌ای که اولین شاگردم بود، نه‌تنها با فراگیری این حرفه به درآمد رسید، بلکه این روزها صاحب یکی از کارگاه‌های بزرگ قالی‌بافی است.»

 

«نمی‌توانم» رنج‌آور است

همیشه یک مسئله مرا در قالی‌بافی اذیت می‌کند و آن هم دید مردم درباره‌ی قالی‌بافان است. بیش‌تر مردم فکر می‌کنند که قالی‌بافی کار پیرمرد یا پیرزن بی‌سواد است که وقت باطلش را صرف بافتن تاروپود فرش می‌کند؛ در صورتی که اصلاً این‌طور نیست و بافتن فرش، کار بسیار سختی است. ما بین قالی‌باف‌هایمان از دکتر و مهندس داریم تا افراد بی‌سرپرست و بدسرپرست که همگی دوشادوش یک‌دیگر کار می‌کنند، قالی می‌بافند و می‌فروشند. از صفر تا صد کار هم با خودمان است. همه‌ی لوازم و مواد اولیه را خود تهیه می‌کنیم. رنج بعدی من آن است که هنرجو بگوید نمی‌توانم. این روزها تعداد هنرجویان من کم نیست و تعداد قالی‌های بافته‌شده‌مان زیاد شده است؛ حتی از سفارت‌های کشورهای مختلف سفارش داریم. وقتی می‌بینم پس از مدتی برخی کارآموزان ناامید می‌شوند و انگیزه‌شان کم‌رنگ می‌شود، واقعاً ناراحت می‌شوم. البته باید بگویم که تعداد این افراد بسیار کم است. درآمد هنرجوهای ما از ماهی پانصد ـ ششصدهزار تومان است تا سه‌میلیون تومان که بستگی به میزان کار و تبحر افراد دارد.

 

 

به مشکلات بگویید خدای من بزرگ است

درست است که متولد سال 1347 هستم؛ اما همیشه نیروی جوانی را در خود حس می‌کنم. به نظر من در زندگی هر کسی مشکلاتی وجود دارد؛ اما تفاوت کسی که موفق می‌شود و کسی که دست از تلاش برمی‌دارد، در توکل است. به خدا نگویید مشکلم بزرگ است، به مشکلات بگویید خدای من بزرگ است! مشکل همه‌ی ما، تنها خودمان هستیم و هیچ سختی جلودار ما نیست. ما همیشه به‌جای حل مسئله، صورت مسئله را پاک کرده‌ایم؛ اما بیایید یک‌بار هم که شده بخواهیم، تلاش کنیم و کنارش تسلیم‌بودن را فراموش نکنیم. خدا را شاکرم که در تمام این مدت، لحظه‌ای شکست از ذهنم نگذشت و هر شب با شوق کار و تلاشی دوباره، به انتظار طلوع خورشید نشسته‌ام.