نوع مقاله : دریا کنار
برگزیده بین هفتادمیلیون نفر
(زندگی شهید محمدمهدی مالامیری به روایت همسرش)
عالمه طهماسبی
همهچیز از چهارم فروردین 94 شروع شد. وقتی پای تلویزیون نشسته بودم و حضرت آقا این شعر را خواندند.
ما سینه زدیم، بیصدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
چشمهای خیس آقا بغضم را شکست و پردهی اشک را جلوی چشمهایم آورد. با خود گفتم: «شاید اگه آقا میتونستن، میرفتن سوریه؛ همونطور که موقع جنگ رفتن!»
یک هفته بعد که آقامهدی زنگ زد، قضیه را برایش تعریف کردم. گفتم: «خیلی دلم برات تنگ شده؛ ولی کاش میشد بعد از تمومشدن دورهی اعزامت، به نیابت از آقا بمونی!» آن روز نمیدانستم همهی اینها، بهانهای است برای رفتن آقامهدی؛ او که مادرش همیشه میگفت: «این پسر از بس که خوبه، بالأخره شهید میشه.»
مادرش دوست مادرم بود. آشناییشان هم از پایگاه بسیج شروع شد و کمکم به خانوادهها کشید. همان روزها مادرش مرا برای آقامهدی انتخاب کرد و آمدند خانهمان خواستگاری.
آقامهدی پسر کمحرف و سربهزیری بود که بعد از گرفتن مدرک سیکل، رفته بود حوزه و درس طلبگی میخواند. زیر سایهی پدرش که مبلغی بزرگ بود، هر سه پسر خانواده حوزوی شده بودند. آن روز توی اتاق که با هم صحبت کردیم، جدا از همهی حرفها به هم قول دادیم زندگیمان بر پایهی تقوا باشد.
برای عقد رفتیم حرم. بالای سرمان پارچه سفیدی گرفتند و من هم آیههای قرآن را زیر لب زمزمه میکردم. بار سوم که عاقد خطبه را خواند، با مهریهی چهارده سکه، زندگی یک نفرهمان شد دو نفره. بعد هم رفتیم روبهروی ضریح ایستادیم. بهجای پارچهی سبز، نوار قرمز قلبمان را گره زدیم به ضریح و از حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ خواستیم که توی تمام زندگی دستمان را بگیرد.
از کنار در خروجی حرم که آمدیم بیرون، چشممان افتاد به فامیل که نشسته بودند روی پله و ما را نگاه میکردند. آن لحظه هر دویمان از خجالت سرخ شدیم.
راه حرممان ختم شد به جمکران. توی مسیر نه من حرف زدم نه آقامهدی. فقط وقت رسیدن، بهم گفت: «فلان ساعت اینجا باش.» بعد هم رفتیم چیزی خوردیم. یادم نیست چه بود؛ ولی آنقدر برایمان سخت بود که هر دویمان هر لقمهای که برمیداشتیم، به زور از گلویمان پایین میرفت.
زندگیای که از کنار ضریح خواهر شروع شود کمکم دعوتنامهی برادر هم میآید. ده روز بعد امام رضا ـ علیهالسلام ـ ما را طلبید و رفتیم مشهد. توی دورهی عقد، هفت ـ هشتبار پابوس امام رضا ـ علیهالسلام ـ رفتیم. صدای همهی فامیل درآمد. میگفتند: «چهقدر میرید مشهد؟» میگفتیم: «دلمون برای امام تنگ شده.»
زیر سقف رفتنمان شب تولد امام حسین ـ علیهالسلام ـ بود؛ سال 85. من آشپزیام خوب بود و همیشه سعی میکردم تنوع غذایی داشته باشم؛ هرچند آقامهدی توی فامیل معروف بود به سادهخوری. برادرش تعریف میکرد که یکی از بچههای حجره، غذایی درست کرده بود و مزهاش آنقدر بد بود که خودش هم حاضر نشد بخورد؛ اما آقامهدی نشسته بود و دولپی میخورد. دوستهایش از حرص برایش جشن پتو میگیرند و یک دل سیر میزنندش. خودش بهم میگفت: «توی حجره همهی کارهای شهرداری رو قبول میکردم؛ الا آشپزی.» برایمان مهمان هم که میآمد، میگفت: «خرید، گردگیری و جاروکشیدن با من.» من و آقامهدی همهی لحظههای زندگیمان پابهپای هم بودیم. مهمانی را هم طوری میگرفتیم که بیشتر از بزرگترها، به بچهها خوش بگذرد. میگفتیم: «بچهها که شاد بشن، بزرگترها هم خوشحال میشن.»
آقامهدی کم میماند خانه. بیشتر وقتها میرفت کتابخانهی آیتالله بروجردیِ کنار حرم و درس میخواند. دلتنگش که میشدم، میرفتم حرم. جای خاصی بود که میدانستم برای استراحت میآید آنجا. گاهی دوساعت مینشستم تا میآمد. مرا که میدید، هاجوواج نگاهم میکرد و میگفت: «خانم! دوساعته اینجایی؟» میگفتم: «دلتنگیه دیگه؛ کاریش نمیشه کرد!»
سال 89 خدا به ما یک هدیه داد. جواب مثبت آزمایش را که دیدم، رفتم حرم و همانجا زنگ زدم به آقامهدی. دوتایی خدا را شکر کردیم و از آن طرف، یک جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم به خانوادههایمان خبر دادیم. آقامهدی عاشق پیادهروی بود؛ برنامهی روزانهاش بود. یک ساعت به اذان مغرب، دوتایی پیادهروی میکردیم و درست وقت اذان میرسیدیم مسجد. هربار یک مسجد را انتخاب میکردیم و آنجا نماز تحیت میخواندیم. دوران حاملگی بُشری، چهل مسجد را با هم رفتیم.
وقتی بشری دوسالش شد، دوتایی میرفتیم دم در و آقامهدی که میآمد داخل، میگفتیم: «در باز شد و یه جوجه/ پرید و اومد تو کوچه/ سلام بابا کلوچه.» آقامهدی میایستاد جلوی در و لبخند میدوید توی صورتش. برای آمدنش به خانه، چه مراسمها که نداشتیم! آقامهدی هم بیشتر وقتها برایم گل میخرید و کارتپستال.
سال 91 فاطمه به جمع ما اضافه شد. به بچهها که میگفتیم: «جمکران یا پارک؟» میماندند کدام را انتخاب کنند. از بس که هر دوتا جا بهشان خوش میگذشت. شام درست میکردیم و میرفتیم جمکران. وقت نماز میگذاشتیمشان مهد و بعد از آن، مینشستیم توی حیاط و آقامهدی همپای آنها میدوید و بازی میکرد.
یک وقتهایی میشد از صبح که میرفت بیرون، ده شب میآمد خانه. کل آن روز هم توی حوزهی کاشان تدریس میکرد. خانه که میآمد، از خستگی همان وسط اتاق مینشست و میگفت: «بچهها! امشب شما بچرخید دور من و از سروکولم برید بالا.»
بشری قرآن حفظکردن را خیلی دوست داشت. آقامهدی یک توپ میگرفت دستش و خودش مینشست یک طرف اتاق و بشری طرف دیگر. یک آیهی سورهی قرآن را میخواند و توپ را پرت میکرد. بشری هم آیهی بعدش را میخواند و میفرستاد برای آقامهدی. با همدیگر سورههایی را که حفظ بود، دوره میکردند.
زندگی است دیگر. گاهی که کدورت یا اختلاف نظری پیش میآمد، میرفتیم حرم. مینشستیم روبهروی گنبد و زل میزدیم به آنجا. آقامهدی حرفهایش را میگفت، من هم میگفتم. همانجا مشکلمان را حل میکردیم. آرام که میشدیم، برمیگشتیم خانه. نمیگذاشتیم کسی چیزی بفهمد. گاهی فامیل به ما میگفتند: «شما که مشکلی ندارین.» میگفتم: «زندگی که همهش راحتی نیست؛ ولی قرار نیست دیگران از ناراحتیمون خبردار بشن.»
توی ده سالونیم زندگیام با آقامهدی، میدانستم زود از دستش میدهم. ماههای آخر سال 93، میرفت دورهی آموزشی و بهم نمیگفت. میگفتم: «یا میخوای بری سوریه یا عراق.» میگفت: «اینی که گفتی درسته؛ ولی همهش نیست.» اجازه نداشتند به کسی بگویند. بهمنماه که رفتیم مشهد و برگشتیم، اعزامش را بهم گفت. من همان لحظه سجدهی شکر بهجا آوردم و گفتم: «من این رو از خدا خواسته بودم. خوشحالم که بین هفتادمیلیون نفر تو انتخاب شدی.» آن روز دو ساعت پیشش گریه کردم. گفتم: «نمیخوام اشکم رو کسی غیر از خودت ببینه.» بعد هم دربارهی بعد از شهادتش حرف زدیم. 19 اسفند وقتی راهیاش کردم برای سوریه، لحظهی جداشدنش به دلم افتاد دیگر نمیبینمش.
کم زنگ میزد. وقتی هم تلفن میکرد، مدام قطع میشد و دوباره زنگ میزد. آخرین تماسش با همهمان صحبت کرد؛ من، بچهها، پدر و مادرهایمان.
31 فروردین، دو روز بعد از تمدید اعزامش توی منطقهی «بصر الحریر» محاصره میشود و میافتد دست داعشیها. شهادتش را که بهم خبر دادند، رفتم حرم و زدم زیر گریه. گفتم: «دوست ندارم توی شهادت همسرم بشکنم. آقامهدی آرزوش بود و افتخار میکنم که شهید شد.» همان لحظه خدا بهم صبری داد که با همین صبر، زندگیام را سر میکنم.
جنازهی آقامهدی هیچوقت برنگشت. همیشه میگفت: «من جوری شهید میشم که زحمت تشییع جنازهمم به کسی ندم.»
وقتی به دیدار آقا رفتیم، چشمهایم خیس شد و گفتم: «آقامهدی به نیابت از شما موند سوریه و شهید شد...»