نوع مقاله : سفرنامه
سیب سرخ کریستا
سفر به سرزمین سرخ پوست ها
کوچابامبا(بولیوی)- 31 فروردین 1389- افتتاحیۀ کنفرانس بینالمللی تغییرات آب و هوا و حقوق مام زمین
- صبح زود از خواب بیدار میشوم. بعد از نماز روسری سفید سنتی ایرانی با طرحهای گلدار انتخاب میکنم، چادر قجریام را میپوشم و به سمت رستوران هتل میروم. دلگیری دیشب جایش را به نشاط و هیجان برای مواجهه با اتفاقات جدید داده و این از آثار آفتاب پاییزی دم صبح است. از آنجا که بر خلاف ایران، بولیوی در نیمکرۀ جنوبی زمین است، در ایران بهار است و در بولیوی پاییز.
- وارد رستوران میشوم. صبحانۀ مفصلی فراهم شده. بخشی را که مشخصاً گوشت و همبرگر است، رد میکنم و شیر، مربا، کره و پنیر خامهای برمیدارم و با دقت رویشان را میخوانم. خبری از خوک نیست. سر میز مینشینم. آقای موسوی و آقای مفتاح، زودتر از من آمدهاند. برای احتیاط بیشتر، شیر را نشانشان میدهم که قابل خوردن است یا خیر. حاجآقا نگاهی میکنند و میگویند: «شیر الاغ است.» تشکر میکنم و سر میز خود میروم. خندهام میگیرد. فکر میکنم علاقهای به سیاستمدارشدن ندارم. طبق اعتقادی قدیمی، خوردن شیر الاغ آدم را سیاستمدار میکند و این خیلی عجیب است! آخر الاغ را به سیاست چه تناسب؟
- صبحانه را بدون شیر میخورم و بیرون از هتل میرویم. خانمی به نام «آندرهآ» دنبالمان آمده و مسئول همراهی تیم ایرانیست. قرار است با ونهایی که از هتل تا مقصد گذاشتهاند، به سمت محل کنفرانس برویم. کنفرانس در دانشگاه «نیووهه» در منطقۀ «تیکیپایا» برگزار میشود؛ اما در حال حاضر مراسم افتتاحیه است. در صف ون ایستادهایم. پسری جوان و بومی، صف را مرتب و سوارشدن افراد را مدیریت میکند؛ فرز و خوشروست و با همۀ مسافران شوخی میکند. در صف، ملیتهای مختلفی را میبینم. چهرهها بیشتر جهان سومیست؛ آفریقا، آسیا یا خود آمریکای لاتین. ون که پر میشود، راهمیافتد.
- وارد بزرگراه «سیمون بولیوار»، رهبر انقلابی بولیوی شدهایم. جلوی ورزشگاهی بزرگ، بهنام «فلیکس کاپریلز»[1] متوقف میشویم. به محض پیادهشدن، دستفروشها توجه مرا جلب میکنند؛ بساطشان پر از مهرههای تزئینی و بدلیجات است. جالب اینجاست که بیشترشان محصول چین هستند! شبیه همانهایی که در پارک لاله یا جمعهبازار پارکینگ پروانه یافت میشوند. سروصدای خیلی زیادی از داخل ورزشگاه میآید. از کنار دستفروشها که آب معدنی به قیمت یک بولیویانو میفروشند هم، میگذریم و وارد ورزشگاه میشویم.
- حس بینظیری بهمحض ورود به ورزشگاه تجربه میکنم که به خواب و رؤیایی دورودیر میماند. ورزشگاه بسیار بزرگ و سرباز است. جمعیت انبوهی از مردم با لباسها و تیپهای مختلف جمع شدهاند. موسیقیهای انقلابی در فضای باز پخش میشود. جمعیتی از آمریکای لاتین، اروپا، آسیا، آفریقا و حتی آمریکا در آنجا گرد آمده بودند. شور و شوق مردمی در فضای ورزشگاه بسیار دیدنیست. ورزشگاه یکصدا با انرژی و هیجان میخواند: «ویوا کوچامبا[2]...»
- این کنفرانس، درواقع اعتراضیست به بدعهدی «باراک اوباما» در کنفرانس «کپنهاک». طبق مصوبۀ اجلاس «کیوتو» در «توکیو»، قرار بود آمریکا که یکی از مهمترین آلایندههای محیط زیست است، به کشورهای جهان سوم غرامت بپردازد؛ اما در اجلاس کپنهاک، اوباما رسماً اعلام کرد که این غرامت را نخواهد پرداخت. در نتیجه گروههای فعال محیط زیستی و NGOهای ضدسرمایهداری، کنار برخی دول ضدآمریکایی، تصمیم گرفتند در اعتراض به این بیاعتناییِ کشورهای سرمایهداری به حقوق بشر و عدم رسیدگی سازمان ملل و دادگاههای ذیربط به این مسئله، اجلاس سهروزهای در کوچابامبا برگزار کنند.
- آمریکا تهدید کرده که گروههای شرکتکننده در این کنفرانس، از کمکهای بینالمللی محروم میشوند. قرار بود هشتهزار نفر در کنفرانس شرکت کنند. بعد از تهدید آمریکا، جمعیت به پانزدههزار نفر رسید. بعضیها حتی محل اسکانی نیافته بودند. آنان چادر، پارک، خیابان و... را تحمل میکردند؛ فقط برای اینکه بتوانند در این کنفرانس باشند.
- در آن آفتاب ملایم پاییزی، لباسهای رنگارنگ مردم جلوۀ خاصی دارد. همهجا پر از رنگ است؛ لباسهای رنگی، پرچمهای رنگی. مردم محلی با همان لباسهای سختپوش و پر از جزئیات، حاضر شدهاند. برخی چیزی شبیه اسپند دود کردهاند و میان مردم میچرخند. چند نفری با لباس و آرایش سرخپوستی، در محوطۀ ورزشگاه هستند. حضورشان کاملاً جلب توجه میکند و خیلیها میخواهند با آنها عکس بگیرند. یکی از سرخپوستپوشها مرا میبیند و به سمتم میآید. میخواهد عگس بگیرد. خندهام میگیرد و عکس میگیریم. سوژۀ عکس دیگران، مرا سوژۀ عکس خودش کرده است. ظاهراً در آن جمع، من از او هم عجیبترم!
- گروه ما بیش از اندازه جلب توجه میکند. ترکیب بینظیر گروه، یکی از حاشیههای پررنگ کنفرانس است. روحانیای با لباس روحانیت، یک دانشجو و خانمی چادری که از آن سر کُره زمین آمدهاند. بهمحض حضور ما در ورزشگاه، دوربینها به سمت گروه سهنفرۀ ایرانی که خانم «ناهید نوری (مترجم ایرانی با مانتوی خفاشی و روسری و اندکی موی بیرون)» و خانم آندرهآ، بهعنوان راهنمای ویژه، گروه را همراهی میکنند، حملهور میشوند. گزارشگران، عکاسان و مصاحبهکنندگان به طرفمان میآیند.
- خانم آندرهآ اهل بولیوی، بزرگشدۀ آمریکا و دانشجوی دانشگاه نیووهه بولیویست. حضور او از جمله الطاف الهی در این سفر است. دایهاش یک زن ایرانی مسلمان بوده و بهخوبی با فرهنگ و شرایط ما آشناست. حسابی هوای مرا دارد و هرکس که قصد دارد با من دست بدهد، سریع توجیهش میکند.
- بیستساله است. تیشرت سفید میپوشد با شلوار مشکی پارچهای. کلاه آفتابگیری بر سر میگذارد. اندکی اضافهوزن دارد و قدش نسبت به بولیویاییها بلند است. صورت گردی دارد و ابروهایش را برنداشته. اصلاً آرایش نمیکند. متواضع و صمیمی است. گاهی عینک آفتابی میزند. خیلی وقتها در ارتباط با دیگران، به من کمک میکند. اسپانیولیها، عموماً انگلیسی صحبت نمیکنند و آندرهآ مترجم انگلیسی ـ اسپانیولیست.
- مصاحبهکنندگان شروع میکنند؛ هر گفتوگویی با گفتوگویی دیگر قطع میشود. صحبتها عمدتاً حول اسلام، تشیع، انقلاب اسلامی، مواضع جمهوری اسلامی، رهبری حضرت امام خمینی(ره) و آیتالله خامنهای(مدظله)، حقوق زنان در اسلام و مسائل اجتماعی، رشد علمی و اجتماعیشان پس از انقلاب اسلامی، نقش دانشجویان در مبارزه با استکبار جهانی، مقاومت مردم فلسطین و جنایات بیحدوحصر اسرائیل و سکوت مجامع بینالمللی در قبال این جنایات، تداوم انقلاب اسلامی در ایران از سوی نسل سوم انقلاب با مطالبۀ آرمانها، اتفاقات پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم و مباحث روتینی مثل انگیزۀ ما از شرکت در این کنفرانس و پیام ما به مردم بولیوی، شرکتکنندگان در کنفرانس، سران کاپیتالیست جهان و... هست.
- دوروبرم بیاندازه شلوغ شده است. خانم مترجم، گاهی صحبتهای مرا ترجمه میکند و گاهی صحبتهای حاجآقاموسوی را. آقای مفتاح هم که از اینهمه رنگ و هیجان به وجد آمده، مشغول عکسگرفتن است. لحظهای صدای چلیک دوربینها قطع نمیشود که سوژهشان تیم ایرانی است.
- زنی مسن که لباس صورتی یکدستی به تن و عینکی تهاسنکانی به چشم دارد و کلاهی بامزه به سر گذاشته، با سگش به من نزدیک میشود. از من میخواهد سگش را بغل کنم و با هم سهتایی عکس بگیریم. هرچه تلاش میکنم، نمیشود دلش را نشکنم. واقعاً از سگ میترسم؛ حتی از سگ کوچولو و خانگی این بانوی کهنسال. عذر میخواهم و سعی میکنم برایش توضیح دهم. اصرار دارد که سگش بیآزار است. سرانجام قرار میشود که بانو سگش را بغل کند و عکس بگیریم. عکس که گرفته میشود، میبینم بیشتر حواسم به سگ بوده که یک وقت نپرد روی من تا دوربین.
- به خانم، «سینیوریتا» میگویند. مرتب این دو کلمه را میشنوم. سینیوریتا، فوتو و با انگشت کلیککردن برای عکسگرفتن را نشان میدهند. همۀ تلاشم این است که با خوشرویی تمام، با همه عکس بگیرم.