نوع مقاله : سفرنامه

10.22081/mow.2017.64712

روایت لحظه به لحظه یک مسافرت زنانه 

 

ماه عسل فرخنده

زهره شریعتی

فرخنده خانم کمی مِن مِن کرد و گفت: «خب فرشید رو که من نزاییده­م. قصه­ش طولانیه»

بعد با دست، علیخانی را توی تلویزیون نشان داد و گفت: «من اگه زندگیمو تعریف کنم، کل ماه رمضون باید برم برنامۀ ماه عسل! خره بچه‌دار نمی‌شد، منم عاشق بچه. خانواده‌ش کلاً این‌جورین. بچه‌دار نمی‌شن. برادرشوهرم هم آخرش تو هشتادسالگی یه زن بیست سال جوون‌تر از خودش گرفت و رفت انگلیس با دوا درمون بچه‌دار شد. از این آزمایشگاهی‌ها که نمی‌دونم چی‌چی رو با چی‌چی قاتت می‌کنن از یه مرد دیگه و می‌ذارن تو شکم زن‌ها. من که سواد ندارم، بدونم. البته زرنگم ها!.... خلاصه... من همه‌ش غصه‌م بود که باباننۀ درست حسابی که به خودم ندیدم، چرا خدا قهرش گرفته، بهم بچه نمی‌ده و شانس ندارم و... بدبختم. آخه می‌دونین... بابام بیست‌تا زن گرفت. نه که همه با هم ها! دائم می‌گرفت و طلاق می‌داد. از این بیست‌تا، شیش‌تا بچه داره. اخلاق نداشت که، زن‌ها می‌ذاشتن می‌رفتن. مامان منم وقتی من شیش‌ماهه بودم و خواهر تنی‌ام دوساله، طلاق گرفت و رفت پی زندگی خودش. من شدم وردست بابام توی بقالیش. البته کار دائم که نداشت، یه‌وقتایی هم توی قهوه‌خونۀ رفیقش کار می‌کردم. بدبختی شاخ و دم نداره که. منم زیر دست زن‌باباها بزرگ شدم. خیلی اذیتمون می‌کردن. یه مدت هم رفتم پرورشگاه. یه مریضی بدی هم توی پرورشگاه گرفتم. بابام که نگهمون نمی‌داشت. زن‌باباها هی به هم پاسمون می‌دادن. هر وقتم خسته می‌شدن، می‌ذاشتنمون پرورشگاه. دیگه چهارده ـ پونزده سالَم که شد، همون اولین خواستگار که اومد، یعنی همین خره، زنش شدم. گفتم برم از این دربه‌دری و بدبختی خلاص شم. حالا با هرکی. دیگه نمی‌دونستم این خره آدم نیست. اهل مشروب و قماره، دست بزن داره، خیلی از خودم بزرگ‌تره و کار حسابی نداره. بچه بودم دیگه! از بی‌کسی رفتم زن این شدم. الآنم فقط به‌خاطر فرشید دارم باهاش زندگی می‌کنم؛ وگرنه کی حوصله اینو داره؟»

فرنوش که انگار حوصله‌اش سررفته بود، بی‌تاب پرسید: «خب چه‌جوری فرشید رو پیدا کردین؟» یک‌جوری که یعنی برو سر اصل مطلب دیگر.

  فرخنده‌خانم ادامه داد: «آهان! یه‌بار رفته بودم حموم عمومی، یه زنه رو دیدم اون‌جا که داشت بچه‌ش رو شیر می‌داد. خیلی دلم سوخت. به زنه گفتم: «من مشکل هورمونی دارم. از سینه‌هام همین‌جور شیر می‌ره؛ ولی شوهرم بچه‌دار نمی‌شه.» زنه گفت: «برعکس من شیرم کمه. الآنم بچۀ چهارمم رو حامله‌م. همین سه‌تا رو بزرگ کنم هنر کردم. اگه می‌خوای، اونی که تو شکممه بهت می‌دم بزرگ کن. شیر هم که می‌تونی بهش بدی.» یعنی خوشحال شدم قد چی! گفتم: «به یه شرط، این‌که همۀ حق و حقوقش رو بدی به خودم و به اسم خودم براش شناسنامه بگیری.» زنه گفت: «باشه.» خلاصه، فرشید که به دنیا اومد، مال من بود دیگه. همون روز اول تا دو سال تموم شیر دادم بهش. محرمم شد. یعنی ملا گفت که شیر بدی، محرمت می‌شه. منم که قدرت خدا، بدون بچه هم شیر داشتم، حالا که دیگه فرشید هم بود. دیگه این بچه شد امید زندگی‌م. همۀ کس‌وکارم. یعنی زنم بگیره، میارمش خونۀ خودم. طاقت دوریش رو ندارم. الآنم بهش می‌گم با دوست دخترات بیرون نرو. بهتون گیر می‌دن. بیارشون خونه، خودم ازشون پذیرایی می‌کنم. خودمم بالاسرتونم.»

فرخنده‌خانم جملۀ آخر را با احتیاط خاصی گفت؛ یعنی انگار به من گفته باشد که چادری و روزه بودم و لابد مذهبی! لبخندی زدم و گفتم: «چقدر مهربونین شما! چه خوب که یه پسر رو به فرزندی قبول کردین و بزرگش کردین. خدا بهتون ببخشه! زیر سایۀ شما خوشبخت بشه ایشالا!» فرنوش و مرضیه هم جملاتی شبیه به این گفتند. بعد مانتو، روسری و مقنعه‌شان را درآوردند و بیشتر ولو شدند روی صندلی.

فرخنده‌خانم با خوشحالی سر تکان داد. خیره شد به احسان علیخانی که داشت از مادر مهمان برنامه حرف می‌زد. بعد دوباره ادامه داد: «می‌دونین... من بعد سی سال مادرمو پیدا کردم. هربار تلویزیون مادرها رو نشون می‌داد که به بچه‌شون مهربونی می‌کنن، بغض می‌اومد بیخ گلوم. غمباد می‌کردم تا چند روز. پیش خودم می‌گفتم که ای خدا! چی می‌شه منم مادرمو پیدا کنم. خیال می‌کردم وقتی پیداش کنم، محبت‌های نکرده‌شو نثارم می‌کنه. وقتی بعد از سی سال هم‌دیگه رو دیدیم، تا دو ساعت فقط گریه کردیم. اصن نمی‌تونستیم حرف بزنیم؛ ولی خب وقتی هم حرف زد، اولین چیزی که گفت خیلی بهم برخورد. برگشت گفت: «من که مال و منالی ندارم، اگر خواستی بیا پیشم.» انگار من واسه مال و منال یه عمر دنبالش بودم! خیلی ناراحت شدم. تو رو خدا نگاه کن! بعد سی سال پیداش کردم، می‌گه دنبال مال و منالم نباش؛ جای این‌که بهم مهربونی کنه!

خلاصه اینم ننۀ ما. این شد که من هرچی محبت و عشق و اینا تو دلم قلمبه شده بود، خرج فرشید کردم. شکر خدا جوابم گرفتم! فرشید خیلی بچۀ خوبیه. به حرف منه. رو حرفم حرف نمی‌زنه. از در میاد منو می‌بوسه، از در می‌ره بیرون می‌بوسه، غذا بدون من از گلوش پایین نمی‌ره. الآنم بچه‌م غصه داره. اگه خسته نشده بودم از دست اون خره، نمی‌اومدم. خیلی اذیت می‌کنه. چندوقت پیش مست کرده بود، اومد خونه منو گرفت زیر مشت و لگد. فرشید از در اومد، خیلی ترسید. با این‌که دست روی باباش بلند نکرده و احترامشو داره، این‌بار اومد سفت دستاشو گرفت پیچوند و نذاشت خره چاقو بزنه بهم. تهدیدش کرد که: «احترامت واجب؛ ولی اگه دست روی مامان بلند کنی، منم می‌زنمت.» خره خیلی ترسید. باورش نمی‌شد. آخه اونم فرشید رو خیلی دوست داره. این شد که فرشید خودش گفت: «مامان خسته شدی، بفرستمت مشهد با هواپیما. برو پیش بچه‌خواهرت یه هوایی بخور، زیارتی بکن.» گفتم هواپیما چندبار رفتم. دلم می‌خواد با قطار برم. اونم زود برام بلیت گرفت. ایشالا دفعۀ دیگه با خودش می‌رم که به دلمم بچسبه...

چندبار تا حالا خواسته‌م خودکشی کنم؛ قرص برنج، قرص اعصاب؛ ولی هربار به‌خاطر فرشید پشیمون می‌شم. یه‌بار باید برم ماه عسل، زندگیمو تعریف کنم.»

فرنوش آهی کشید و گفت: «چقدر سختی کشیدی شما فرخنده‌جون! حالا که پسر به این خوبی داری، قدرشو بدون. فکر خودکشی هم نکن. گناه داره.» مرضیه هم رفت توی فکر و گفت: «یعنی می‌شه بچۀ منم این‌قدر خوب تربیت بشه؟» ماجرای فرخنده‌خانم باعث شده بود، هنگ کنیم. ناخودآگاه سه‌تایی سکوت کردیم.

ادامه دارد...

12/3/96