نوع مقاله : داستان

10.22081/mow.2017.64713

گام شانزدهم

اربعین طوبی

ناگهان صدای یک اسیر فراری

سیدمحسن امامیان

 

-         صدام آن‌طور که فکر می‌کرد، نتوانسته بود پیش‌روی کند. سرباز کم بود. چو افتاده بود که ارتش از سودان، مصر، اردن و کجا و کجا مزدور آورده و چقدر پول می‌دهند. بعضی هم، جوری تبلیغ می‌کردند که مردها تهییج بشوند و بروند ارتش. توی بصره خیلی از جوان‌ها تحریک شدند و زن و بچه‌شان را رها کردند و رفتند؛ اما اوضاع توی کربلا، نجف و شیعه‌نشین‌ها فرق می‌کرد. آنان این جنگ را توطئۀ اسرائیل و برادرکشی می‌دانستند. نوبت حسین و حسن رسیده بود. حسین تخصصی قبول شد و باز هم از زیر بار جنگ دررفت؛ اما حسن چاره‌ای نداشت. باید فرار می‌کرد. چمران آن‌طرف بود؛ سمت ایرانی‌ها و مقابل صدام. حسن باید هرطور بود، خودش را می‌رساند به چمران. نقشه‌ای کشید که از بصره برود کویت و از کویت برود ایران. فکر همه‌جایش را کرده بود؛ جز این‌که کویت هم‌پیالۀ صدام است. رفت. رفت کویت و برنگشت. کویت آخرین جایی بود که حسن را دیده بودند. دست‌وبال‌مان بسته بود و راه به جایی نداشتیم. یک سال گذشت و بی‌خبری. دو سال گذشت و هیچ. هزارویک احتمال می‌دادیم؛ ولی به هیچ‌کدامش یقین نداشتیم. کاش می‌دانستیم شهید شده! کاش می‌دانستیم اسیر شده! کاش می‌دانستیم برای ایران جاسوسی می‌کند و نمی‌تواند خودش را نشان دهد! کاش!... بی‌خبری بددردی‌ست!

سال سومی بود که از حسن بی‌خبر بودیم. حسین دانشگاه می‌رفت و مصطفی نامزد بود و بیش‌تر وقت‌شان به گردش و مهمانی می‌گذشت. من هم دلم می‌گرفت. می‌رفتم سمت بیابان‌هایی که قبلاً شب‌ها حسن و رفقایش، تمرین نظامی می‌کردند. روی تپه‌های خاکی می‌نشستم و مسیر غروب خورشید را تماشا می‌کردم و شب که می‌شد، برمی‌گشتم خانه. یک‌روز که طبق معمول، مصطفی رفته بود خانۀ نامزدش و زینب با دوستانش در خانه درس می‌خواندند، من هم رفتم جای همیشگی. نشسته بودم و با یک بوتۀ خار حرف می‌زدم. بوته گل کرده بود. کنارش نشستم و انگار حسن از توی آن بوته با من حرف بزند! یکی‌یکی تیغ‌هایش را می‌کندم و حرف می‌زدم. عاشقش می‌شدم. دعوایش می‌کردم. التماسش می‌کردم. ناسزایش می‌گفتم؛ تا این‌که دیگر تیغی به بوته نماند. چندتا فحش آب‌دار ترکی به بوته می‌دادم و رهایش می‌کردم. این را که گفتم، ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم. صدایی که به آذری حرف می‌زد: «... من غریبم!»

برگشتم و نگاه انداختم. یک جوان لاغر سرتراشیده بود که زیرپیراهنی تنش بود و شلوار زرد و دم‌پایی پاره‌ پایش.

ـ بزرگوار! من اسیر بودم... فرار کردم. تیر خوردم. تحویلم بدهی می‌کشندم. رهایم کنی، خودم می‌میرم... هم‌شهری!... کمکم کن.

این را گفت و از حال رفت. ‌آن حوالی گشتی زیاد بود. ماندنم فایده‌ای نداشت. باید می‌رفتم و با مصطفی برمی‌گشتم. مصطفی دیر آمد. تا مصطفی بیاید، یک زنبیل آماده کردم؛ آب، خوراک و وسایل پانسمان. هردو رفتیم. رفتیم همان‌جایی که دیده بودمش. اثری از اسیر نبود. مصطفی گفت: «وهم ورت داشته مامانی!... این روزها خیلی با خودت حرف می‌زنی... ول کن دیگر! حسن برنمی‌گردد!»

دلم می‌خواست بخوابانم زیر گوش مصطفی تا دیگر از این اراجیف تحویلم ندهد. استاد مأیوس‌کردن بوده و هست این پدر تو... چرخی زدم. اسیر سر جایش نبود؛ اما ردش بود. یا برده بودنش یا رفته بود... خود مصطفی پیدایش کرد. پشت یک تپۀ دیگر افتاده بود. آبش دادیم و زخمش را بستیم. کمپوت آناناس را باز کردیم و از آبش دادیم خورد. کمی جان گرفت. مانده بودیم چه کنیم. همین‌جا نگه‌اش داریم یا ببریمش خانه. مصطفی گفت که این‌طوری نمی‌شود. ماشین می‌خواهد. او رفت ماشین بیاورد. من ماندم. تکه‌های آناناس را ریزریز می‌ریختم توی حلق جوانک. حالش که سر جا آمد، نشست. تیمم کرد و نماز خواند. من هم یادم آمد نماز نخوانده‌ام. با چه سوزی نماز می‌خواند. یاد آن سید خراباتی افتادم و یاد نمازشب‌های حسن. تا به ‌حال شب به آن قشنگی ندیده بودم؛ پر از ستاره! جوانک از روی ستاره‌ها جهت را حدس زده بود. می‌دانست از کدام‌طرف برود؛ اما نمی‌دانست آن‌ طرف قلعه و پاسگاه هست یا نه. مصطفی آن شب نیامد. کلۀ ‌سحر برگشت. دست از پا درازتر. ماشین پیدا نکرده بود. رفتیم زیرانداز، پتو و غذا بیاوریم و اگر شد ماشینی جور کنیم. بین تپه‌ها یک آلونک جمع‌وجور برای مرتضی ساختیم. اسمش مرتضی و بچۀ مراغه بود. می‌گفت موقع شناسایی اسیر شده و موقع انتقالش از اردوگاه ناصریه به موصل، همراه چندنفر دیگر از اسرا متواری شده‌اند. از حال آن‌ها خبر نداشت. همان‌ موقع فرار، گلوله پشت پایش را می‌شکافد و از پا رد می‌شود. مرتضی فارسی هم زیاد بلد نبود. آن چند روز که پیش ما بود، چند جملۀ ترکی که از مامانی یاد گرفته بودم، حسابی به دردم خورد. مرتضی که جان گرفت، شبانه آوردیمش خانۀ خودمان. لباس‌های مصطفی را برای مرتضی اندازه کردیم. سروشکل عراقی بهش دادیم. مصطفی می‌گفت که اگر بتواند از رفقای حسن کسی را پیدا کند، می‌توانند به سپاه بدر متصل بشوند و مرتضی را از مرز عبور دهند. رفتن مرتضی به ایران، یک خاصیت مهم داشت. مرتضی، اسم و فامیل همۀ اسرای اردوگاهشان را از بر کرده بود. بیش از صدوبیست اسیر که در لیست صلیب‌سرخ ثبت نشده بودند. مصطفی هرچه بیش‌تر می‌گشت، کم‌تر پیدا می‌کرد. رفقای حسن مثل خودش مفقود شده بودند. مخصوصاً بعد از شروع جنگ، دیگر هیچ‌کدام خانه نمانده بودند. چه این‌طرف و چه آن‌طرف، رفته بودند برای جنگ. خانواده‌هایشان هم هرچه کم‌تر می‌دانستند، به‌ نفع‌شان بود و از سین‌جیم صدامی‌ها خلاص می‌شدند. مرتضی هر وقت می‌توانست، یک گوشه می‌نشست و اسم‌هایی را که از بر بود، مرور می‌کرد. اسم و یک مشخصه.

مثلاً: عین. صاد. ز؛ علی‌اکبر صمدی از زنجان/

میم. ح. ق؛ محمد حیدری از قرچک/

سین. سین. آ؛ سعید سعادت از آباده/

ب. پ. ق؛ بیژن پاد از قم/

الف. ب. ق؛ اصغر بخشایش از  قم/

حامد فتاحی از کانزاس.

ـ کانزاس؟

 بله... وقتی صدام از سودان و مراکش مزدور می‌آورد، خب ایرانی‌ها از همه‌جای دنیا جمع می‌شوند.

 همۀ این‌ها را لیست کرد. خیلی ریز، توی یک باریکه‌کاغذ نوشت. یک‌بار دیگر هم نوشت. یکی دست مرتضی بود که با خودش ببرد ایران و یکی ماند دست مصطفی که اگر بچه‌های بدر را دید، بدهد دستشان. آن باریکه‌کاغذ هنوز پیش من است؛ لای چوق‌الف قرآنم.

خلاصه، نشد و این ماند دست ما.  سفری که رفتیم تهران، با خود برده بودم. نشان داماد زهرا دادم. یک روز برد بنیاد شهید. زده بودند توی کامپیوتر و تطبیق داده بودند. الحمدلله اسامی به ایران رسیده بود و توی لیست صلیب‌سرخ ثبت شده بود. بنیاد شهید می‌خواست برگه را بگیرد. داماد زهرا هم گفته بود همین‌جوری که نمی‌شود. یک مراسم تجلیلی، چیزی، برگزار کنید و از صاحبش تحویل بگیرید. زرنگی کرده و برگه را برگردانده بود پیش من. این را شاهد نگه‌داشتم برای قبرم. اگر حسن پیدا نشد، این را شاهد می‌گیرم که ملائکۀ الهی ببینید، من این‌همه آدم را به خانواده‌هایشان رساندم، یک حسنِ مرا به من برنگرداندید و من نعوذبالله کافر نشدم!