نوع مقاله : نگاه
داستان یک زندگی باورنکردنی درگفت وگو با خانم مرسده
از مهمانی مختلط تا چادر یواشکی
یادم رفت در مورد خدا تحقیق کنم
خداناباور بودم. فطرت انسان به سمت خوبیهاست. وقتی انسان کار بد و گناه میکند، فطرتش بیدار میشود و هشدار میدهد. من برای اینکه روی فطرت خود سرپوش بگذارم و خویش را آرام کنم، سعی کردم با دلائل فیزیک، وجود خدا را رد کنم. آنموقع دانشآموز رشتۀ ریاضی بودم و خارج از مدرسه، فیزیک معاصر و فیزیک نوین میخواندم. از طرفی، در خانوادهای بزرگ شده بودم که رقص در مهمانیهای مختلط مرسوم بود. توی فامیل آدممذهبی و محجبه نداشتیم. محرّم را مسخره میکردم و میگفتم: «اینهمه سال پیش اتفاقی افتاده، چرا الآن عزاداریاش را بکنیم.» محرم دو سال پیش، خیلی اتفاقی به نمایشگاهی نزدیک خانهمان رفتم که صحنههای کربلا را بازسازی کرده بودند. آنقدر برایم مهم نبود که حتی لباس مشکی هم نپوشیده بودم. کنار یک ویدئو پروژکتور خاموش، منتظر پدر ایستاده بودم که ناگهان، آن را روشن کردند و روضۀ حضرت زینب پخش شد. ناخوداگاه گریه میکردم. هیچ کنترلی روی اشکهایم نداشتم. پدرم وقتی مرا دید، تعجب کرد. آن روضه این تلنگر را به من زد که چطور یک نفر، آنقدر عقیدۀ راسخ دارد که حاضر شده، تمام خانواده و یارانش در این راه کشته شوند. با خود گفتم که اینهمه جانفشانی، نمیتواند بیهوده باشد. یکبار هم شنیدم که آقای قرائتی میگفت: «اگر یک بچه بگوید که این سیم لخت برق دارد و دست نزن، ما براساس احتیاط دست نمیزنیم. 24هزار پیامبر آمده و خبر از قیامت و خدا دادهاند.» بعد یک کلیپ برایم آمد. نمیدانستم که کلیپ مذهبیست. دانلودش کردم و دیدم دربارۀ مرگ است. خیلی برایم جالب بود. آنجا هم تلنگر خیلی بزرگی به من زده شد. فکر کردم اگر خدایی و قیامتی باشد، من در دنیا با جهالت تمام زندگی کردهام و آن دنیا هم چیزی برای ارائه ندارم. تصمیم گرفتم دربارۀ خدا و قیامت تحقیق کنم؛ اما یادم رفت!
قرآن و فیزیک را با هم میخواندم
یکی از معلمهای فیزیکم، یک قرآن به من هدیه داد که تفسیر آیات را هم داشت و از من قول گرفت که روزی چهار صفحه قرآن و نماز بخوانم. چون او را خیلی دوست داشتم، میخواستم به قولی که دادهام، پایبند بمانم. وقتی شروع به قرآنخواندن کردم، به این نتیجه رسیدم که اگر شخصی هفت پشت و جد اندر جد کافر باشد و قرآن را کامل بخواند، صددرصد مسلمان میشود. این را با تمام قلب و مغزم مطمئن بودم. دیدم خیلی از مسائلی که در فیزیک معاصر کشف شده، در قرآن آمده است. خیلی جذب آن شدم. مسلمان شدم و شهادتین گفتم. یعنی آن روضه، یاد مرگ و قیامت، آن نمازها و خواندن قرآن، برایم تلنگر و ایمان قلبی آورد. قرآنخواندن و تطبیق با کشفیات جدید فیزیک، ایمان علمی و منطقی برایم آورد.
مادرم میخواست برقصم
معتقدم وقتی به چیزی ایمان داریم، باید کلیت آن را بپذیریم. نمیتوانیم بگوییم که خدا را دوست داریم و دستورهایش را عمل نمیکنیم؛ در این صورت، علم خدا را زیر سؤال بردهایم. من فلسفۀ حجاب را خواندم و دوست داشتم محجبه بشوم. مادرم اجازۀ محجبهشدن را به من نمیداد. اولینبار که گفتم میخواهم محجبه شوم، سرم داد کشید. او از حجاب متنفر بود. فکر میکرد که محجبهها امّلاند. دوست داشت وقتی به مهمانی مختلط میرویم، برقصم؛ نه اینکه گوشهای بنشینم. پدرم آزادی بیشتری به من میداد. بنا بر موافقت پدر، محجبه شدم. مانتو و روسری پوشیدم؛ اما عاشق چادر شده بودم که حجاب حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. با حسرت به خانمهای چادری نگاه میکردم. هرچه دربارۀ حجاب مطالعه میکردم، بیشتر عاشق میشدم. پنهانی یک چادر خریدم تا وقتی مدرسه میروم یا با دوستانم هستم بپوشم و موقع آمدن به خانه، داخل کیفم قایمش کنم. یک دایی دارم که در چهاردهسالگی، شناسنامهاش را دستکاری کرده بود تا به جبهه برود. او در هفدهسالگی شهید شده بود. مادرم یک عمه دارد که بهجای مادرش است. هم من و هم مادرم خیلی دوستش داریم. حرف عمه برای مادرم حجت است. مشکلم را با عمه در میان گذاشتم. عمه هم بدون اینکه به من بگوید، مادرم را به داییام قسم داد که کاری به کار چادرسرکردن من نداشته باشد. مادرم بعد از آن، بهخاطر مدیونشدن، چیزی دربارۀ چادر بهم نگفت؛ اما فامیل شروع کردند به زخم زبانهای خیلی بد. من جایی خواندم که اگرچه دیگران زخم زبان میزنند، کار تو میارزد به یک لحظه لبخند مهدی فاطمه(علیهالسلام). آن لحظه قوت قلب گرفتم و توانستم با مسخرهکردنهای دوست و آشنا و فامیل کنار بیایم. الآن دو سال است که از آن ماجرا میگذرد.
تمام خلأهای روحی من با خدا پر شد
خیلی چیزها، مثلاً تجملگرایی، ارزشش را برایم از دست داد و به آرامش رسیدم. از طرفی از لحاظ روحی، خیلی تنها شدم. تمام دوستان و فامیل، مرا تنها گذاشتند. یک تابستان اصلاً بیرون نرفتم؛ چون کسی نبود با من بیاید. افسرده شده بودم و باز هم قوت قلب داشتم. اتفاقات بد و آزمونهای سختی را پشت سر گذاشتم. قوی شده بودم؛ طوری که آشناها و دوستانم، از من کمک فکری میگرفتند. اخلاقم خیلی بهتر شده بود. صبرم زیاد شده بود. دختر پرخاشگر و عصبی که کسی جرأت نداشت با او حرف بزند، حالا آرام و مهربان شده بود و دیر به دیر عصبانی میشد.
یک سال تنها بودم
غیر از معلم فیزیکم که کنارم بود، یک سال تنها بودم. تا اینکه با تیم «از لاک جیغ تا خدا» آشنا شدم. رابطۀ خوبی با خانم چرندابی، مجری برنامه دارم. الآن دو تَن از دوستانم هم، الحمدلله محجبه شدهاند! مادرم یکسالونیم است که نماز میخواند. پدرم نمازخواندن را شروع کرده است. آنان خیلی سال بود این کارها را کنار گذاشته بود.
نظریۀ رد وجود خدا، رد شد
دلیلی که من وجود خدا را بر مبنای آن رد کرده بودم، اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود. بیشتر مسائلی که در فیزیک معاصر و نوین طرح شده، در حد نظریه است. همین چند وقت پیش، این نظریه هم رد شد و حتی خود آقای هایزنبرگ، خداباور است. یا همین قضیۀ بیگبنگ، در قرآن اشاره شده و هیچ منافاتی با وجود قرآن ندارد.
مصاحبه با خانم مرسده
یادم رفت در مورد خدا تحقیق کنم
خداناباور بودم. فطرت انسان به سمت خوبیهاست. وقتی انسان کار بد و گناه میکند، فطرتش بیدار میشود و هشدار میدهد. من برای اینکه روی فطرت خود سرپوش بگذارم و خویش را آرام کنم، سعی کردم با دلائل فیزیک، وجود خدا را رد کنم. آنموقع دانشآموز رشتۀ ریاضی بودم و خارج از مدرسه، فیزیک معاصر و فیزیک نوین میخواندم. از طرفی، در خانوادهای بزرگ شده بودم که رقص در مهمانیهای مختلط مرسوم بود. توی فامیل آدممذهبی و محجبه نداشتیم. محرّم را مسخره میکردم و میگفتم: «اینهمه سال پیش اتفاقی افتاده، چرا الآن عزاداریاش را بکنیم.» محرم دو سال پیش، خیلی اتفاقی به نمایشگاهی نزدیک خانهمان رفتم که صحنههای کربلا را بازسازی کرده بودند. آنقدر برایم مهم نبود که حتی لباس مشکی هم نپوشیده بودم. کنار یک ویدئو پروژکتور خاموش، منتظر پدر ایستاده بودم که ناگهان، آن را روشن کردند و روضۀ حضرت زینب پخش شد. ناخوداگاه گریه میکردم. هیچ کنترلی روی اشکهایم نداشتم. پدرم وقتی مرا دید، تعجب کرد. آن روضه این تلنگر را به من زد که چطور یک نفر، آنقدر عقیدۀ راسخ دارد که حاضر شده، تمام خانواده و یارانش در این راه کشته شوند. با خود گفتم که اینهمه جانفشانی، نمیتواند بیهوده باشد. یکبار هم شنیدم که آقای قرائتی میگفت: «اگر یک بچه بگوید که این سیم لخت برق دارد و دست نزن، ما براساس احتیاط دست نمیزنیم. 24هزار پیامبر آمده و خبر از قیامت و خدا دادهاند.» بعد یک کلیپ برایم آمد. نمیدانستم که کلیپ مذهبیست. دانلودش کردم و دیدم دربارۀ مرگ است. خیلی برایم جالب بود. آنجا هم تلنگر خیلی بزرگی به من زده شد. فکر کردم اگر خدایی و قیامتی باشد، من در دنیا با جهالت تمام زندگی کردهام و آن دنیا هم چیزی برای ارائه ندارم. تصمیم گرفتم دربارۀ خدا و قیامت تحقیق کنم؛ اما یادم رفت!
قرآن و فیزیک را با هم میخواندم
یکی از معلمهای فیزیکم، یک قرآن به من هدیه داد که تفسیر آیات را هم داشت و از من قول گرفت که روزی چهار صفحه قرآن و نماز بخوانم. چون او را خیلی دوست داشتم، میخواستم به قولی که دادهام، پایبند بمانم. وقتی شروع به قرآنخواندن کردم، به این نتیجه رسیدم که اگر شخصی هفت پشت و جد اندر جد کافر باشد و قرآن را کامل بخواند، صددرصد مسلمان میشود. این را با تمام قلب و مغزم مطمئن بودم. دیدم خیلی از مسائلی که در فیزیک معاصر کشف شده، در قرآن آمده است. خیلی جذب آن شدم. مسلمان شدم و شهادتین گفتم. یعنی آن روضه، یاد مرگ و قیامت، آن نمازها و خواندن قرآن، برایم تلنگر و ایمان قلبی آورد. قرآنخواندن و تطبیق با کشفیات جدید فیزیک، ایمان علمی و منطقی برایم آورد.
مادرم میخواست برقصم
معتقدم وقتی به چیزی ایمان داریم، باید کلیت آن را بپذیریم. نمیتوانیم بگوییم که خدا را دوست داریم و دستورهایش را عمل نمیکنیم؛ در این صورت، علم خدا را زیر سؤال بردهایم. من فلسفۀ حجاب را خواندم و دوست داشتم محجبه بشوم. مادرم اجازۀ محجبهشدن را به من نمیداد. اولینبار که گفتم میخواهم محجبه شوم، سرم داد کشید. او از حجاب متنفر بود. فکر میکرد که محجبهها امّلاند. دوست داشت وقتی به مهمانی مختلط میرویم، برقصم؛ نه اینکه گوشهای بنشینم. پدرم آزادی بیشتری به من میداد. بنا بر موافقت پدر، محجبه شدم. مانتو و روسری پوشیدم؛ اما عاشق چادر شده بودم که حجاب حضرت زهرا(سلام الله علیها) بود. با حسرت به خانمهای چادری نگاه میکردم. هرچه دربارۀ حجاب مطالعه میکردم، بیشتر عاشق میشدم. پنهانی یک چادر خریدم تا وقتی مدرسه میروم یا با دوستانم هستم بپوشم و موقع آمدن به خانه، داخل کیفم قایمش کنم. یک دایی دارم که در چهاردهسالگی، شناسنامهاش را دستکاری کرده بود تا به جبهه برود. او در هفدهسالگی شهید شده بود. مادرم یک عمه دارد که بهجای مادرش است. هم من و هم مادرم خیلی دوستش داریم. حرف عمه برای مادرم حجت است. مشکلم را با عمه در میان گذاشتم. عمه هم بدون اینکه به من بگوید، مادرم را به داییام قسم داد که کاری به کار چادرسرکردن من نداشته باشد. مادرم بعد از آن، بهخاطر مدیونشدن، چیزی دربارۀ چادر بهم نگفت؛ اما فامیل شروع کردند به زخم زبانهای خیلی بد. من جایی خواندم که اگرچه دیگران زخم زبان میزنند، کار تو میارزد به یک لحظه لبخند مهدی فاطمه(علیهالسلام). آن لحظه قوت قلب گرفتم و توانستم با مسخرهکردنهای دوست و آشنا و فامیل کنار بیایم. الآن دو سال است که از آن ماجرا میگذرد.
تمام خلأهای روحی من با خدا پر شد
خیلی چیزها، مثلاً تجملگرایی، ارزشش را برایم از دست داد و به آرامش رسیدم. از طرفی از لحاظ روحی، خیلی تنها شدم. تمام دوستان و فامیل، مرا تنها گذاشتند. یک تابستان اصلاً بیرون نرفتم؛ چون کسی نبود با من بیاید. افسرده شده بودم و باز هم قوت قلب داشتم. اتفاقات بد و آزمونهای سختی را پشت سر گذاشتم. قوی شده بودم؛ طوری که آشناها و دوستانم، از من کمک فکری میگرفتند. اخلاقم خیلی بهتر شده بود. صبرم زیاد شده بود. دختر پرخاشگر و عصبی که کسی جرأت نداشت با او حرف بزند، حالا آرام و مهربان شده بود و دیر به دیر عصبانی میشد.
یک سال تنها بودم
غیر از معلم فیزیکم که کنارم بود، یک سال تنها بودم. تا اینکه با تیم «از لاک جیغ تا خدا» آشنا شدم. رابطۀ خوبی با خانم چرندابی، مجری برنامه دارم. الآن دو تَن از دوستانم هم، الحمدلله محجبه شدهاند! مادرم یکسالونیم است که نماز میخواند. پدرم نمازخواندن را شروع کرده است. آنان خیلی سال بود این کارها را کنار گذاشته بود.
نظریۀ رد وجود خدا، رد شد
دلیلی که من وجود خدا را بر مبنای آن رد کرده بودم، اصل عدم قطعیت هایزنبرگ بود. بیشتر مسائلی که در فیزیک معاصر و نوین طرح شده، در حد نظریه است. همین چند وقت پیش، این نظریه هم رد شد و حتی خود آقای هایزنبرگ، خداباور است. یا همین قضیۀ بیگبنگ، در قرآن اشاره شده و هیچ منافاتی با وجود قرآن ندارد.