نوع مقاله : روایت
تاریک وروشن یک زندگی واقعی درگفتگو با خانم محبوبه امیدوار
با چادر پیش دوستانم نیا!
در ایران احساس خفقان میکردم
ازدواج کردم و برای زندگی به امارات مهاجرت کردیم. توی خانواده آزاد بودیم؛ اما چارچوب داشتیم. پدرم نماز میخواند؛ اما ما را مقید نمیکرد که نماز بخوانیم یا حجاب داشته باشیم. خدا را قبول داشتم؛ اما تحت تأثیر خانوادۀ مادری و محیط، حجاب و تقیدات دینی نداشتم. خانوادۀ همسرم هم به همین شکل بود. در امارات، همسرم رستوران باز کرد و من سالن آرایش. در کارم ترقی میکردم. اطرافم آدمهای لائیک، مسیحی و سنی زیاد بودند. اعتقادات کمرنگ دینیام، با آمدن به این محیط کمرنگتر شده بود. همهچیز داشتم و احساس نیاز به نماز یا حجاب نمیکردم. اتفاقاتی توی زندگیام افتاد که از همسرم جدا شدم. با پسر هفتسالهام، برای مدت کوتاهی به ایران آمدم؛ چون دیگر نمیخواستم توی محیط قبلی بمانم. میخواستم زمینۀ مهاجرت به دانمارک را بچینم. تو ایران آزادیام را از دست داده بودم و احساس خفقان میکردم.
میخواستم مسیحی شوم
با اینکه با لایسنس امارات اقدام کرده بودم؛ اما کار مهاجرت به دانمارک، مدام به تعویق میافتاد. آقایی که کارهای دانمارکم را پیگیری میکرد، به من پیشنهاد داد که مسیحی شوم تا رفتنم آسانتر گردد. امارات که بودم، دوستی ایرانی داشتم که مسیحی شده بود و برای مسیحیت تبلیغ میکرد. وقتی پاپ سخنرانی داشت، سخنانش را ترجمه میکرد، برای ایرانیهایی که میخواستند مسیحی شوند. چندبار هم به من پیشنهاد داد که مسیحی شوم؛ حتی انجیل با ترجمۀ فارسی به من هدیه داد و اصرار میکرد کلیسا و مراسم مسیحی را از نزدیک ببینم. آنموقع موقعیتش پیش نیامد؛ راه دور بود و سر من شلوغ. دلیلی هم برای مسیحیشدن نمیدیدم؛ نه چیزی به دست میآوردم و نه چیزی از دست میدادم. آزادی خودم را داشتم. اما حالا برای رفتن به دانمارک، بهتر بود که مسیحی شوم.
ترسیدم مرا تحویل اطلاعات بدهند
پسرم نمیتوانست ایران بماند. غر میزد که اینجا دوستی ندارم. امارات که بودیم، کلاس اسکی روی یخ میرفت و در ایران این امکان نبود. پیشنهاد دادند که پیش یک مشاور بروم. هم بهدلیل پسرم و هم آرامترشدن خودم تا زمانی که کار مهاجرتم انجام شود. مشاورم پیشنهاد داد که مسائل دینی را با مشاور دینی مطرح کنم. او یک آقای روحانی را به من معرفی کرد. مخالف مشاور مذهبی بودم؛ چون فکر میکردم مشاور مذهبی، میخواهد بگوید که مسلمانبودن خوب است و... . حتی شاید وقتی بفهمد که تصمیم دارم مسیحی شوم، مرا تحویل اطلاعات بدهد. ترسیده بودم. مشاورم گفت که مطمئن باش فقط راهنماییات میکند و کاری به این مسائل ندارد. آقای روحانی، روی مسائل ریشهای و کلیدی دین کار کرد و مسائلی را که شک داشتم، برایم باز کرد. او به من کتاب معرفی میکرد. منتقدانه و با خشم رفتار نمیکرد؛ حتی وقتی من توهین میکردم، کاملاً صبر میکرد و به حرفهایم گوش میداد. جبهه نمیگرفت و اجبار برای پذیرش حرفهایش نداشت.
دلشکسته نماز میخواندم
وقتی مسائل اعتقادیام محکم شد، از من پرسید که چرا میخواهی به دانمارک بروی؟ برای اینکه به این خواستهات برسی، ارتباطت را با خدا پررنگتر کن. من هم لجوج بودم. نمیخواستم جوگیر بشوم. کمی با خود مبارزه کردم؛ اما ته قلبم نیرویی به من میگفت: «خدا که وجود دارد؛ پس خواستهات را از او بخواه.» از خدا خواستم که مهاجرتم به دانمارک زودتر جور شود. دیگر نمیتوانستم در ایران بمانم؛ برای همین شروع کردم به نمازخواندن. یک ماه و نیم از نماز خواندنم گذشته بود که خبر رسید، در مسیر مهاجرت یک مرحله جلو رفته و اکسپت شدهام. در این مدت، خیلی مرتب نماز نمیخواندم؛ اما با دلی شکسته میخواندم. اینبار سعی کردم قاطعتر جلو بروم. با خدا عهد کردم که اگر کارم درست شود، در دانمارک همیشه نماز بخوانم!
به روحانیها بدبین شدم
در این اثنا آن آقای روحانی، سعی میکرد که مرا به زندگی و همسر قبلیام برگرداند. وقتی دید که قاطعانه نمیخواهم برگردم، کمکم پیشنهاد داد که با یک فرد مذهبی ازدواج کنم. مخاطرات تنها زندگیکردن را برایم باز کرد. میگفتم که هیچ فرد مذهبیای، مرا با این ظاهر نمیپذیرد؛ ضمناً دوست ندارم دوباره شکست بخورم. ازدواج بعدی من باید با فردی شبیه خودم باشد.
ویزای دانمارک بعد از ازدواجم آمد
من خواستههای خود را مطرح کردم و آن آقا با همهشان موافقت کرد؛ حتی اینکه اگر مهاجرتم به دانمارک درست شد، بروم. تصمیم گرفتم با ایشان ازدواج کنم؛ با این شرط که اگر خواستم بروم دانمارک، مشکلی برایم ایجاد نکند. ایشان هم قبول کرد. بعد از ازدواج، هر شب به من کتاب معرفی میکرد و مسائل را میشکافت. دربارۀ حجاب صحبت میکرد. در این مدت پوششم بهتر شده بود؛ اما هنوز محجبه نشده بودم. کمکم اعتقاداتم قویتر شد؛ تا اینکه بعد از چهار ماه، محجبه شدم. الآن یکسالونیم از این ماجرا میگذرد. ویزای دانمارکم پنج ماه بعد از ازدواجم آماده شد؛ اما کاملاً کنار گذاشتمش. حالا دیگر همسر یک روحانی شده بودم.
گفت تا محجبه شوی، صبر میکنم
در مدتی که کامل محجبه نبودم و ازدواج کرده بودیم، سعی میکردم که ظاهر من، موقعیت روحانیت همسرم را زیر سؤال نبرد. خیلی بیرون نمیرفتیم یا بیشتر توی ماشین بودیم و یا ایشان لباس روحانی نمیپوشیدند. همسرم میگفت که من مطمئن بودم، تو روزی محجبه میشوی و تا آن موقع صبر میکردم؛ حتی اگر چند سال طول میکشید. خوشبختانه چهارماهه این اتفاق افتاد و محجبه شدم!
سیاهی روی سیاهی میآمد
قبل از تحول، از لحاظ مادی خیلی چیزها داشتم که قابل مقایسه با وضعیت الآنم نیست؛ انگار از قله بیفتی پائین کوه! آزادی و مهمانیهای مختلط زن و مرد، خوشی و...؛ اما نیرویی نداشتم که به آن متوسل شوم. همیشه برای خواستههایم استرس داشتم. از معنویات خالی بودم. الآن از نظر مادیات، یک زندگی معمولی دارم؛ اما از لحاظ روحی، احساس میکنم که صاحب همهچیز شدهام. همین که نمازم را میخوانم، روی مسائل دیگر کار میکنم، غیبت را کم کردهام، دروغ را سعی میکنم حتی برای مصلحت نگویم، حقالناسهایی را که داشتم و نمازها و روزههای قضا را محاسبه کردهام و... به من آرامش میدهد. قبلاً میدانستم که بعضی کارهایم گناه است؛ اما برایم عادی شده بود. سیاهی روی سیاهی میآمد. خود را با پول، سلامتی و موفقیت ارضا میکردم. الآنکه سعی در راضیکردن خدا و جبران گذشته میکنم، آرامشی به من میدهد که قبلاً نداشتم.
به من میگویند: چادری باکلاس
الآن بعضی از مراکز بسیج دانشگاهها که برنامۀ مرا دیدهاند، از طریق آقای بافقی میخواهند که بروم به دانشگاهها و برایشان صحبت کنم. یا برای بعضی از جلسات خانگی، از من میخواهند صحبت کنم؛ اما اینها را کافی نمیبینم. کسانی در برنامههای بسیج شرکت میکنند که عضو بسیج هستند و اغلب، مذهبیها در جلسات خانگی هستند که فقط برایشان تغییر سبک زندگیام از آن حالت به این حالت جالب است؛ یا اگر مثلاً حجاب برایشان سخت است، دلشان قرصتر شود. بیشتر دوست دارم کسانی را متقاعد کنم که مثل گذشتۀ خودم هستند؛ کسانی را که دور و برم هستند، سعی میکنم با رفتار و نه حرف، تغییر بدهم. دانشجو هستم. کلاسهای متفرقه هم زیاد شرکت میکنم که اکثر شرکتکنندههایش بیحجاب یا کمحجاب هستند. دائم سرم میجنبد که سر صحبت را باز کنم. در جمعها میگویم و میخندم. لباس زیبا و مرتب میپوشم. به من میگویند که چه چادری باکلاسی هستی و به خودت میرسی! من هم شروع میکنم که مگر چادری دل ندارد که تیپ بزند؟ از این راه وارد میشوم و بعد میگویم که من هم مثل شما بودم و... الآن سرای محله میروم. کل سرا مرا میشناسند. مینشینند دورم و با هم حرف میزنیم. میگویند که باورمان نمیشود؛ عکسهای قبلت را بیاور! باورشان نمیشود که من، همان آدمی هستم که در عکس کنار ساحل یا کنار فلان خواننده ایستادهام و یا در فلان جشن، چه لباسی پوشیده بودم و حالا اینجوری شدهام. میگویم: «سخت است؛ اما میارزد به آرامشی که دارم!»
پسرم گفت با چادر زشت شدی
پسرم یازدهساله است. یکسالونیم پیش، وقتی اولینبار چادر سر کردم، گفت: «مامان! زود دربیار که خیلی زشت شدی. با چادر به مدرسۀ من و پیش دوستانم نیا.» خیلی توی ذوقم خورد. با خود گفتم که بچه را چهکار کنم؟ این بچه خیلی چیزها از من و محیط و خانوادهام دیده است. با کمک همسرم، سعی کردیم محیط خوبی برایش فراهم کنیم. ماهواره را جمع کردیم. گوشکردن موسیقی به حداقل و الآن به صفر رسیده است. مدام با پسرم رک و راست صحبت میکنم. میگویم که من تا حالا اشتباه میکردم. خدایی که ما را دوست دارد، گفته است مامانها باید حجاب داشته باشند. مامان دوستت اگر چادر سرش نیست، به این دلیل است که هنوز یاد نگرفته باید حرف خدا را گوش کند. الآن طوری شده که اگر چند تار از روسریام بیرون بیاید، ناراحت میشود و سریع تذکر میدهد. وقتی میفهمم این تعصب را پیدا کرده، خیلی خوشحال میشوم. الآن دارم روی نماز و... هم کار میکنم. سعی میکنم رفتارم را بهتر و لغزشهایم را کم کنم، تا پسرم هم یاد بگیرد. باردار هم هستم و تربیت دینی از زمان بارداری را شروع کردهام. از همسرم در این باره میپرسم، کتاب میخوانم و سیدیهای مرتبط را میبینم.