نوع مقاله : نگاه
سلامی دوباره به زندگی درگفتگو باخانم سارا
خداحافظ زندگی ماهوارهای
دخترم دائم پای سریالهای ترک بود
خیلی به حجاب و نماز تقید نداشتم. وقتی هم که در یک شرکت لوازم آرایشی مشغول کار شدم، روند بیحجابیام سرعت بیشتری گرفت. ازدواج کردم و همسرم قید مذهب و حجاب برای من نداشت. بعد از ازدواج، بیقیدتر هم شدم. همیشه لاک به ناخن داشتم. تکوتوک نمازی هم که میخواندم، نماز درستی نبود. تصمیم داشتم باردار شوم. از شرکت آرایشی استعفا دادم تا بعد که اندامم مثل قبل متناسب شد، دوباره به شرکت برگردم. در این فاصله مصاحبۀ «خانم آرین» را شب «لیلةالرغائب» در تلویزیون دیدم. تصمیم گرفتم هدبند بزنم و چون باردار بودم، فکر کردم برای بچه هم بهتر است. ماهواره را هم جمع کردم. این یک قدم کوچک بود. چند سال بعد، برای دسترسی به اخبار روز، میرفتم خانۀ اقوامی که ماهواره داشتند. کمکم به همسرم گفتم که ماهواره را بیاور تا در جریان اخبار باشیم. آمدن ماهواره همان و شلحجابی من، با روند سریعتر همان. حتی بدتر از قبل شده بودم. دختر چهارسالهام از صبح تا شب جلوی ماهواره بود و تمام سریالهای ترک را میدید. آنموقع یک سریال نشان میداد که اسم هنرپیشهاش ازل بود. دخترم یکبار بهم گفت که من هم باید بگردم و یک ازل برای خودم پیدا کنم. این برای دختری چهارساله فاجعه است؛ اما من عمق فاجعه را متوجه نمیشدم.
داشتم طلاق میگرفتم
سبک زندگیام کاملاً ماهوارهای شده بود؛ خوردن و خوابیدن، پوشیدن و طرز رفتار با همسر و دوستان. دائم توی دورهمیها، زن و مرد و بگو و بخند داشتیم. شالی سرمان بود؛ اما حریمها رعایت نمیشد! آخر زندگیهای ماهوارهای هم که طلاق است. داشتم طلاق میگرفتم. از یکی از دوستان وکیلم خواهش کردم که کارهای طلاقم را انجام دهد. او به من گفت که داری اشتباه میکنی؛ این کار را برایت نمیکنم. تو داری همان راه اشتباه سریالها را میروی.
الگو نداشتم
کمی فکر کردم و به همسرم گفتم که بیا یک فرصت دوباره به هم بدهیم. الگو نداشتم و نمیدانستم باید چهکار کنم. روش سنتی مادرم را که بدون چون و چرا، همیشه به پدر چشم میگفت، دوست نداشتم. تصمیم گرفتم فقط کارهایی را که میکردم، دیگر نکنم. یک ماه سعی کردم که جنجال و جدال نکنم. همین باعث شده بود که نوری در قلبم به وجود بیاید. آرامش عجیب و غریبی پیدا کرده بودم. ظاهرم هنوز همان ظاهر قبل بود. سیدیها و کتابهایی به زندگیام وارد شد. در یکی از این کتابها خواندم: «موقع خواب به چیزهایی فکر کنید که دوست دارید.» من که خانه و ماشین داشتم، اول گفتم دوست دارم بروم دنیا را بگردم. چند شب بعد گفتم که نه، خدایا! دوست دارم خودت را ببینم و آخرش گفتم که دوست دارم، قلبم خانۀ خودت شود. دیدم غیر از این، چیزی نمیخواهم. یک ماه بعد، سیدیهای یک سخنران وارد زندگیام شد. هر شب یک دستورالعمل داشت. قلبم آمادۀ پذیرش خوبیها بود و نمیتوانستم عمل نکنم. میگفت: نماز اول وقت، از همان لحظه شروع میکردم. میگفت: نماز شب، همان شب ساعت میگذاشتم و بیدار میشدم. میگفت: غیبت نکنید، انجام میدادم. وقتی میخواستم بروم بیرون، میدیدم که هر لباسی میپوشم، احساس برهنگی دارم. به همسرم گفتم که باید چادر بخرم. گفت: «من که از خدا میخواهم.» فردای آن روز با چادر رفتم بیرون. نفس راحتی کشیدم و احساس کردم، این همان چیزیست که میخواهم.
جدل نمیکردم
در مدت یکماهی که با همسرم جدل نمیکردم و کتاب میخواندم، همه متوجه تغییر رفتار من شده بودند؛ در صورتی که تا آن موقع، در ظاهر تغییری نکرده بودم. در صورتی که آدمی بودم که قبلاً سر همۀ مسائل مخالفت میکردم. حرف، حرف خودم بود و خودرأی بودم. مادرم به خواهرم گفته بودم که نمیدانم چرا سارا عجیب و غریب شده. روز اولی که چادر پوشیدم، تولد مادرم بود. وقتی وارد خانۀ او شدم، مادر با خوشحالی گفت که برای تولد من چادر پوشیدی؟ گفتم: «نه؛ اصلاً غیر از این، دیگر نمیتوانم چیزی بپوشم!» خوشحال شد و تعجب کرد؛ اما نگران بود که موقت باشد. به او گفتم: «شما دعا کنید که موقت نباشد.» پدرم هم خیلی خوشحال بود؛ ولی وقتی متوجه شد که این تغییر، در عقاید سیاسیام هم نمود دارد و ولایی شدهام، مخالفت کرد. الآن هم مدام میگوید: «داری عباداتت را از بین میبری!» (خنده)
شاید دخترم هم لاکجیغی شد
تحول من پنج سال پیش، یعنی قبل از مدرسهرفتن دخترم بود. همین باعث شد که خدا یک مدرسۀ مذهبی و ولایی خیلی خوب روزیاش کند. از این طریق، شرایط برای پاک و سالمبودنش فراهم شده. الآن دخترم یازدهساله است. خیلی وقتها به من میگوید: «شاید من هم دلم بخواهد که لاکجیغی بشوم و دوباره برگردم!» با هم خیلی صحبت میکنیم و سعی میکنم به او فشار نیاورم؛ مثلاً وقتی چادرش را برمیدارد، به روی خودم نمیآورم.
همه را دنبال خودم میکشانم
هدف من از آمدن به برنامۀ لاک جیغ، فقط این بود که شاید روی یک نفر اثرگذار باشم. از همان اول تحولم، تمام مطالبی که دربارۀ دین، امام زمان، رهبری و... میخواندم، برای همه ایمیل میکردم یا توی صفحۀ فیسبوکم میگذاشتم. آنموقع هنوز فامیل از تحول من خبر نداشتند و از روی مطالب و پیامها، میگفتند که این یک چیزیاش میشود! کلاً من آدمی هستم که اگر بروم جهنم، میخواهم همه را ببرم و اگر بهشت هم بروم، میخواهم همه را ببرم. این خصوصیت اخلاقی من است که هر جای خوبی میروم، دوست دارم همه را دنبال خود بکشانم. اگر هیئتی یا مراسم مذهبی خوبی میروم، همه را با خود میبرم. الآن عمهام میگوید: «تو را به خدا راه درست برو که من هم دارم دنبال تو میآیم!»