نوع مقاله : دریا کنار
روایتی ناب وناگفته از پشت صحنه های زنانه هشت سال دفاع مقدس
وقتی تیرباران شدم...
لیلاسادات باقری
«سیده شهربانو مطهری» هستم؛ مادر «شهید سیدمحمدحسین مطهری». سال ١٣١٨ در چالوس به دنیا آمدم. پدربزرگم مجتهد بود. سالهایی که در نجف بود، یک زن عرب گرفت و آمد ایران. پدر و برادرم هم روحانی بودند. باید اینطور بگویم که من، در یک خانوادۀ روحانی به دنیا آمدم و بزرگ شدم.آن موقعها که مدرسه نبود، مکتب رفتم. بعد هم پیش پدرم دروس حوزوی خواندم؛ پدر اما خیلی زود رفت. دوازدهساله بودم که او فوت کرد. دو سال بعد هم ازدواج کردم. چهاردهساله بودم که رفتم سر خانه و زندگی خودم؛ آنهم با پسرعمویم که طلبه بود.
***
سال ١٣٣٢ آمدیم تهران. همسرم برای کسب و کار، درس را رها کرد و شد منشی یک انبار زغالفروشی. زندگی ما خیلی ساده بود. از چاه آب میکشیدیم و هیچ وسیلۀ برقی هم نداشتیم. خودمان هم کمتوقع بودیم. از شانزدهسالگی که مادر شدم، با همۀ سختیهای مرسوم آنوقتها، بچهها را بزرگ کردم؛ سهتا پسر و پنجتا دختر.
***
از همان کودکی از رضاشاه و پسرش متنفر بودم و در دلم از این دو و خاندانشان کینه داشتم. کینه داشتم بابت همۀ کارهای ضددین و ضداخلاقی که این پدر و پسر مرتکب میشدند. پدربزرگ چون مجتهد بود، برای عمامهاش مجوز داشت؛ اما رضاشاه عمامۀ بقیۀ روحانیان را برمیداشت و جایش کلاه شاهپو میگذاشت. چادربرداری و رواج بیحجابی هم که از همه بدتر بود!
بر همین اساس سالهای قبل از انقلاب، همهجوره در فعالیتهای انقلابی ضدشاه و دستگاه کثیف حکومتش شرکت میکردیم؛ بهویژه سیدمحمدحسین، بچۀ شهیدم. اعلامیههای امام را که از نجف میآمد، با دستگاه چاپی که در خانه داشت، تکثیر کرده و بین مردم پخش میکرد. او سر نترسی داشت و تا پیروزی انقلاب، دست از این فعالیتها برنداشت.
***
انقلاب که شد، دیگر همیشه یک پایم در خانه بود و یک پایم در مسجد. با شروع جنگ، از طرف بسیج دعوتم کردند و خواستند برای کمک به جنگزدهها بروم. لوازم مورد نیاز آنان را جمع میکردیم؛ از لحاف و پتو گرفته تا اقلام خوراکی. گاهی هم به دیدنشان میرفتیم. در بعضی از مدارس همین تهران اسکانشان داده بودند. از نزدیک نیازهایشان را میدیدیم و تا آنجا که میشد، برطرف میکردیم.
***
جنگ که ادامه پیدا کرد، از طرف سپاه به من مأموریت دادند و شدم مسئول پایگاه بسیج. کارم شد نظارت و مدیریت دوختودوز لباس رزمندهها و بافتهشدن کامواهای ارسالی و اجناس جمعآوریشدۀ کمکهای مردمی به جبهه.
***
یادم هست که یکبار کوهی از پتوهای رزمندهها رسید دستمان تا شسته شوند. چه زجری کشیدیم، وقتی آنهمه خون را روی پتوها دیدیم و با اشک و ناله در حیاط مسجد محل، همه را شستیم! در مقابل کارهایی به این شکل غمانگیز، دیگر درستکردن مربا و ترشی، دوختودوز لباس و شمارش آنهمه پول خورد و کارهای ریز و درشتی که به جد خیلی زیاد بودند، خستهمان نمیکرد. شنبه که میشد با جان و دل، با جمعیتی از خانمهای دواطلب به ستاد هدایت میرفتیم که آن طرف راهآهن قرار داشت و شروع به کار میکردیم. این کارها تا وقتی ادامه داشت که در تهران بودم و هنوز عازم جبهه نشده بودم.
***
خبر دادند که باید به جبهه عازم شویم تا با سرکشی مناطق، نیازهای مصرفی رزمندگان را آماربرداری کنیم. از ستاد پشتیبانی، با هشت فروند اتوبوس به سمت اندیمشک راهی شدیم. آنجا همگی ساکن یک سالن بزرگ و درندشت شدیم. شب اولی که رسیدیم، خسته از راه طولانی خوابم برده بود که یکی از نیروها بیدارم کرد. بهشدت ترسیده بود. گفت: «ببین بیرون چه خبره؟ من خیلی میترسم و خوابم نمیبره!» گفتم: «مگر تو غسل شهادت نکردی و اومدی؟ من با غسل شهادت اومدم و برای همین هم راحت میخوابم.» این را گفتم و دوباره خوابیدم. صبح که بیدار شدیم، یکی دیگر از خواهرهای همراهمان گفت: «تا صبح، بیستودوتا توپ زدند.» با خنده گفتم: «یعنی تا صبح نخوابیدی و توپها رو شمردی؟» گفت که از ترس خوابش نبرده است.
میخواهم بگویم، اینطور نبود که نترسیم یا عین خیالمان نباشد، بالأخره ما هم انسان بودیم و حسابی میترسیدیم؛ اما آمده بودیم که پشت مردهایمان گرم شود از حضور ما در پشت جبهه. در هر صورت ما زن بودیم با همۀ ویژگیهای زنانه؛ اما انگار جنگ آمده بود تا از همۀ ما مرد بسازد!
***
فردایش ما را بردند و انبار اقلام خوراکیهایی مثل کمپوت را نشان دادند تا مقدار و میزان مصرفشدهها و نیازها را آماربرداری کنیم. به نانواییهای صحرایی هم سرکشی کردیم و بعد به هویزه رفتیم. یادم نمیرود که ترس و خطر را به جان خریده بودیم؛ چون خیلی خوب میفهمیدیم و میدانستیم که اسلحه برای جنگ، نیاز حتمیست و به همین میزان غذا، آذوقه و لباس گرم هم حتمی و حیاتیست. تا شکم رزمنده سیر نباشد و لباسش مناسب فصل، نمیتوانست بجنگد؛ پس با همۀ وجود آمده بودیم تا رسالت خودمان را انجام دهیم. حالا بماند وقتی به گوشمان میرسید که بچههایمان با تشنگی و گرسنگی و سرما و گرما تکهتکه میشدند، چه آواری بر سرمان خراب میشد!
***
بگذارید برایتان خاطرهای تعریف کنم از روزی که تیرباران شدم!
در همین سرکشیها به مناطق پشت جبهه، آمدیم به دشت عباس. محل سکونتمان یک سوله بود؛ سولهای زیر یک خاکریز که فقط درش پیدا بود. در سوله را هم آنقدر با ماسه و کیسههای شنی استتار کرده بودند که بعد از مسیری پیچدرپیچ به آن میرسیدیم و داخل میشدیم. به هر کدام از ما یک فانوس داده بودند و یک پتوی سربازی. سوله بهقدری بزرگ بود که جمعیت هشت اتوبوس، در آن جا شده بود. آب مورد نیازمان هم در تانکرهایی بود که زیر خاکریزها قرار داشتند. از دور که نگاه میکردید، انگار تپهای خاکی بود! سرویسهای بهداشتی هم، به همین صورت زیر خاک پنهان بودند.
وقتی رسیدیم، همۀ خانمها برای تجدید وضو رفتند. من خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و بعد برای تجدید وضو بروم. چند ساعت بعد، بهتنهایی برای تجدید وضو رفتم. وقتی وضو گرفتم و از آن تپهها بالا میآمدم، ناگهان کسی با صدای بلند گفت: «ایست!» در آن لحظه، من پالتویی نخودی تنم بود و روسری ژرژت نخودی هم روی سرم. به محض اینکه صدا را شنیدم، با خود فکر کردم که عراقیها تا اینجا هم آمدهاند؟ ایست بعدی را که شنیدم، فکر کردم الآن است که بیایند و مرا بگیرند؛ برای همین شروع کردم به دویدن. دویدن همان و رگبار گلولهها همان. خدا میداند که با چه حالی رسیدم به در سوله و خود را انداختم داخل!
بعد از چند ساعتی که همه از این موضوع خبردار شدند، دیدم پسر جوانی آمده و سراغ مرا میگیرد. وقتی دیدمش، کلی عذرخواهی کرد و گفت که تصور کرده من عراقی هستم و اینکه تازه امروز این پست را تحویل گرفته و اصلاً نمیدانسته که خواهرها اینجا حضور دارند.
خلاصه هر دو، همدیگر را عراقی تصور کرده بودیم؛ اما خدا را شکر اتفاقی نیفتاد! تقدیر بر این بود که من تا آخر جنگ و روزهای بعد از قطعنامه، باشم و به انقلاب و اسلام خدمت کنم.
***
خاطراتی هم هست که خودمان حضور نداشتیم؛ اما نیروهایی که اعزام میشدند، برایمان تعریف کردند؛ مثل روزهای دردناک رختشورخانۀ اهواز. تصور کنید چقدر در این رختشورخانه، کار زیاد بود که با وجود آنهمه نیروی اعزامی، باز هم مقدار زیادی پتو برای شستوشو به تهران میآمد. خواهرهایی که از این رختشورخانه میآمدند، اشک میریختند و میگفتند که چه محشری را دیدهاند؛ پوتینها و لباسهایی که داخلشان تکههای بدن رزمندگانمان مانده بود! ان اقلام شسته شده و بعد از خشکاندن، دوباره برای رزمندهها فرستاده میشدند.
بله، ساده است گفتن کمکهای پشت جبهه و شستن لباس رزمندهها؛ اما اینکه زنان و مردان ما چه میکشیدند و چه اشکها که میریختند، ناگفتنیست!
***
یکی دیگر از مواردی که دستور اجرا دادند، میدان تیر بود؛ آموزش تیراندازی و آشنایی با انواع اسلحه. میدان تیر در پادگان امام حسن (علیهالسلام) بود. در میان نیروهای من، خواهر جوانی بود که بعد از چندین سال باردار شده بود. با این حال، تکلیف خود میدانست که شرکت کند در کلاسها و اردوی بعدی که مانور بود. متأسفانه در همین مانوری که در کرج برگزار شده بود، جنین سهماههاش سقط شد! خدا میداند که همگی، از همهچیزمان برای جنگ گذشته بودیم.
***
سیدمحمدحسین من، پنجمین فرزندم بود. سالی که دیپلم گرفت، بهدلیل انقلاب دانشگاهها تعطیل شد؛ برای همین از همان ابتدا شد پاسدار مجلس شورای اسلامی. سال ٦١ بهدلیل تعداد زیاد پاسدارهای داوطلب جبهه در مجلس شورای اسلامی، قرعهکشی میکنند و اسم او با شش نفر دیگر درمیآید. خیلی خوب یادم هست که روز شنبه رفت. دقیقاً یادم هست؛ چون قرار بود سهشنبه با هم خواستگاری برویم. کلهقند هم خریده بودم. دخترخانمی را انتخاب کرده بودم از بین دخترهای انقلابی که آشنایم بودند؛ اما سیدمحمدحسین رفت و دیگر هیچوقت برنگشت.
او چهرهای بسیار نورانی داشت. خودش میگفت که دوستانش میگویند: «اگه بری جبهه، حتماً شهید میشی!» و با خنده جواب میداده است: «پدر و مادر من خیلی محکم هستند؛ شما برید به فکر خودتون باشید!»
نمیدانم، شاید میخواست با این حرفها ما را آماده کند که حتی جنازه هم نخواهد داشت! از سنگری که شهید شده بود، فقط مشتی خاکستر برای من و پدرش آوردند. هر هفت نفر پاسداران مجلس، با هم شهید شده بودند و خاکستر بهجاماندهشان را، با هم در قطعۀ بیستوششم گلزار شهدا دفن کردند.
همیشه فکر میکنم که خودش میدانست شهید میشود و جنازهاش هم برنمیگردد. سالهای قبل از انقلاب که عکسها و اعلامیههای امام را پخش میکرد، تحت تعقیب بود. همسایهمان که از مأموران نظام بود، متوجه اعلامیههای امام در لباس سیدمحمدحسین شده، بهشدت کتکش زده و ساواک را خبردار کرده بود. از همان سالها هم آمادۀ شهادت بود. یکبار دیدم که روی دستها و پاهایش، آدرس خانه و شمارۀ تلفن نوشته بود. خیلی تعجب کردم. پرسیدم: «چرا این کار رو کردی؟» گفت: «میخوام اگر تو خیابان ساواک مرا زد یا کشت، از روی آدرس و شماره بتونن جنازهم رو به دست شما برسونن.» حالا با خود میگویم: «بچهجون! آخه تو از کجا میدونستی که قرار نیست جنازهت به دست ما برسه؟»
سیدمحمدحسین بچۀ خوبی بود؛ خیلی باخدا و اهل مراقبه و حساب و کتاب بود. بیشتر دوشنبهها و چهارشنبهها روزه بود. روزۀ قضا نداشت. حرص میخوردم که آنهمه روزه میگرفت. دلم نمیآمد که خیلی به خودش سخت بگیرد؛ اما او کار خودش را میکرد. یکبار از سر کارش (مجلس) آمده بود خانه. من هم در خانه جلسۀ کاری برقرار کرده بودم. چند ساعت بعد از اذان مغرب که جلسه تمام شد، دیدم مدتیست آمده و چیزی نخورده. میدانستم روزه است. گفتم: «مگه تو مجلس چیزی نبود که روزهت را باز کنی؟» گفت: «من وقت اذان مغرب اونجا کار نمیکردم! نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم؛ برای همین نباید اونجا چیزی میخوردم.»
در وصیتنامهاش نوشته بود: «یک روز که از هنرستان میآمدم خانه، گرسنه بودم. از یک نانوایی به مبلغ پنج ریال نان گرفتم و خوردم.» خواسته بود که آن پنج ریال را بدهیم. چندینبار مبلغی را برای آن نان دادم.
از مجلس که میآمد، بعدازظهر میرفت بسیج. فکر میکردم که خیلی خسته میشود. اعتراض میکردم و میگفتم: «مادرجون! بمون خونه و استراحت کن؛ بهاندازۀ کافی تو مجلس بهعنوان پاسدار خدمت میکنی.» میگفت: «تو مجلس که کار میکنم، حقوق میگیرم؛ اما بسیج رو برای رضای خدا میرم.»
یک شب میخواستم نگذارم که برود. رختخوابش را جلوی چشمایم انداختم. خوابم برد تا نماز صبح. برای نماز که بلند شدم، دیدم هنوز خواب است. تعجب کردم؛ چون همیشه زودتر بیدار میشد و نماز شب میخواند. رفتم که بیدارش کنم. دیدم خبری نیست. زیر پتو دوتا بالش گذاشته بود که فکر کنم خوابیده است و رفته بود بسیج. همان موقع، صدای زنگ در آمد. وقتی داخل شد، گفتم: «آخه مادر! برای چی رفتی؟» گفت: «برای رضای خدا!... خواهش میکنم شما هم راضی باش.»
دوستانش برایم از خاطرات بودنش در جبهه تعریف کردند. قبل از شهادت، دستش بر اثر ترکش مجروح میشود و قبول نمیکند که برود عقب. همانجا دستش را پانسمان میکنند و باز آرپیچی برمیدارد و میرود جلو.
یکی دیگر از دوستانش هم تعریف میکرد که یک شب، بعد از اینکه حسابی راه رفته و آرپیچی شلیک کرده بودند، میبینند که سیدمحمدحسین قبری کنده، داخل آن رفته و آرام خوابیده است.
دخترجان! میبینی که همۀ حرفهای من از روزهای جنگ و از سیدمحمدحسین است. آخ که چقدر دلم برای جوان قدبلند، مؤمن و خوشاخلاقم تنگ میشود!... برای همۀ آن روزها! بلند میشوم، مینشینم و صدام را لعنت میکنم! یاد آتشگرفتن پیکر جوانم میافتم و از خدا میخواهم که بر آتش و عذاب صدام اضافه شود! فرزندم، مدام جلوی چشمانم است. یک خال بزرگ روی گردنش داشت؛ اما هیچچیزی از او برنگشت!
چه بگویم از دلتنگیهایم! همۀ عالم نمیارزد به یک تار موی علیاکبر!
***
خلاصه جان، مال و فرزندمان را فدای انقلاب و اسلام کردیم؛ حتی حیاط و زیرزمین خانهام را هم در اختیار جبهه گذاشته بودم. زیرزمین خانه بزرگ بود و جان میداد، برای اینکه انبار لوازم بستهبندی بشود تا روز ارسال به جبهه. بساط چندتا دیگ مربا هم در حیاط بزرگمان همیشه برپا بود.
همۀ مردم، با همۀ وجود پای کار بودند. «حاجیبخشی» خدابیامرز، فقط در جبهه حضور نداشت که با شعارها و حرفهایش به بچهها روحیه بدهد؛ بلکه باغی که در کرج داشت هم، دربست در خدمت جبهه بود. تابستانها جمع میشدیم و میرفتیم به باغ و کلی گیلاس میچیدیم برای درستکردن مربا و ارسال به جبهه. اگر هم خودش بود، میآمد و با صدای بلند میگفت: «کی خستهست؟» ما هم میگفتیم: «دشمن!»
همهجا و در هر کاری که بودیم، برایمان حکم جهاد داشت انگار! روحیهها هم خیلی خوب بود. پیش میآمد که صاحبان مزارع، زمین و محصولاتشان را برای کمک به جبهه در اختیار ما میگذاشتند. با خواهرها میرفتیم برای دروی گندم یا چیدن پنبه. یکبار هوا خیلی سرد و زمین یخ بسته بود. با سختی پنبهها را چیدیم. آفتاب که درآمد، یخها باز شد و پاهایمان در گِل ماند. کلی خندیدیم و با شوخی کار را دامه دادیم. خدا همراهمان بود؛ آنهمه کار، آنهمه نیرو و آنهمه انگیزه و روحیه، فقط هدیۀ خدا بود و بس. از شدت کار پاهایمان بهشدت درد میگرفت؛ اما لذتبخش بود.
همین چند روز پیش بر زمین خوردم و زانویم آسیب دید. دیگر نمیتوانم درست راه بروم و پلهها را بالاوپایین کنم؛ اما خدا شاهد است که این دردها کجا و آن دردها کجا! یک چرخ داشتم که مثل ارابه بود. روی آن را پر میکردم از ملحفه، کاموا و... با دستهایم چرخ را هل میدادم، از این کوچه به آن کوچه میبردم و خانه به خانه لوازم را میسپردم دست خواهرها تا بدوزند و ببافند برای بچههایمان در جبهه.
یک پدر و مادر شهید بودند که حالا هر دو از دنیا رفتهاند. خدا رحمتشان کند! شبانه روز مشغول بافتن جوراب، کلاه، شالگردن و پلیور برای رزمندهها بودند.
همیشه دعا میکنم که خداوند به حرمت امام زمان(علیهالسلام)، از همه و البته از من هم این کارها را قبول کند!
خدا میداند که بعد شهادت پسرم، خونم به جوش آمده بود؛ برای همین هم تلاشم خیلی بیشتر شد. در همان ایام، بندهخدایی گفت: «حالا که پسرت شهید شده، دیگه نمیخواد روزه بگیری؛ چون شهید هفتاد نفر رو شفاعت میکنه و حتماً مادرش هم جزو اونهاست!» گفتم: «برو خدا پدرت رو بیامرزه!... شهید من در راه خدا کشته شده، حالا که اسلحهش افتاده، من باید بردارم و با همۀ وجودم تلاش کنم؛ هم عبادی و هم جهادی!»
بعد از قطعنامه هم تا همین اواخر، دست از تلاش برای انقلاب برنداشتم. ریهام را که عمل کردم، معاونم شد جانشینم و دست از کار کشیدم. امروز من هستم و کولهباری از خاطرات دردناک، غمانگیز و دوستداشتنی روزهای عجیب جنگ!