نوع مقاله : دریا کنار
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی و خاطره شهید قاسم غریب-مدافع حرم حضرت زینب ـ سلامالله علیهاـ درگفتگو با همسر شهید
درگیری شب بیست ویکم
لیلا سادات موسوی
چشم دوخته بودم به گنبد فیروزهای مسجد و گوش سپرده بودم به حرفهایش. خواب عجیبش را برایم تعریف کرد. گفت: «خواب دیدم امام حسین ـعلیهالسلامـ سرشو گذاشته رو پام. میگه هل من ناصر ینصرنی.» من هم جواب دادم: «آقا جان من شما رو یاری میکنم.» سومین جلسهای بود که باهم صحبت میکردیم. خوابش، تمام تردیدها ودودلیهایم را با خودش شست و برد.
خانم همکارش من را معرفی کرده بود بهش. اولین قرار خواستگاری، ساعت نه شبِ بیست و یکم بهمن بود. سروقت رسید. دستش که رفت روی زنگ خانه، صدای تکبیر همسایهها هم از پشت بام بلند شد. صحبتهای آن شبمان خلاصه شد توی یک ربع. از سختی کارش گفت. از شرایطی که داشت. از اینکه خانه به دوش است و مأموریت، شهر زندگیاش را تعیین میکند. حرف اولش را هم گذاشته بود آخر بزند: «معلوم نیست با همسر آیندهم چه مدت زیر یک سقف میمونم، آخر راه من شهادته.» توی جوابش گفتم: «اتفاقا من دوست دارم عرض زندگیم قشنگتر از طول زندگیم باشه.» بعد هم تفألی به قرآن زدم و استخاره گرفتم. «بسیار خوب و مبارک است. هرچند سختی و مشکلات دارد؛ ولی باعث رضای خداوند است.» چه میخواستم بالاتر از رضایت خدا؟!
مراسم مهربران بود. پیشنهاد خانواده من 114 سکه بود و قاسم صدتا کمتر. میگفت: «من میخوام مهریه رو تقدیم خانومم کنم، یه چیزی بگید که از عهدهش بربیام.» آخر قبول کردند و همان 114 تا ثبت شد توی دفتر ازدواجمان.
عقدمان روز مبارکی بود؛ روز میلاد پیامبر رحمت. از پلههای محضر که پایین میآمدیم، برادرم خواست ازمان عکس بگیرد، دست گذاشت روی شانهام و آرام درِ گوشم گفت: «خداروشکر مال من شدی.» بعد از عقد، رفتیم حرم حضرت معصومه ـعلیهالسلامـ. میخواستیم زندگی دو نفرهمان را زیر سایه کریمه اهل بیت شروع کنیم.
دلبستگیام به امام زمان باعث شد پیشنهادی به قاسم بدهم که او هم با جان و دل بپذیرد. گفتم: «تو که نذر کردی اگه بچهت پسر شد، بذاری عباس. من اسم مهدی رو خیلی دوست دارم، میشه از این به بعد مهدی صدات کنم؟» نگاه مهربانش را انداخت روی صورتم. گفت: «مهدی... مهدی غریب. چقدر قشنگ!» از آن به بعد همه صدایش میزدیم مهدی.
هفت روز از یکی شدنمان میگذشت که رفتیم شمال. زادگاهش روستای سیدمیران، پنج کیلومتری گرگان بود. یک روز دوربین را برداشتیم و دوتایی زدیم به دل جنگل. گفتم: «مداحی کن من ازت فیلم بگیرم.» از خداخواسته شروع کرد. نفسش گرم بود. چند بیتی که از امام حسین ـعلیهالسلامـ خواند، رفت توی فاز شهادت. «شهادت شهادت همه آرزومه، زیارت زیارت رؤیای ناتمومه.» گفت: «خیلی خجالتی بودم. از سیزده چهارده سالگی به بعد همراه پدر و مادرم عروسی نمیرفتم، می ماندم خانه و مداحی تمرین میکردم. الآن هم ماه محرم هم توی مسجد امام حسین روستایمان روضه میخوانم و سینهزنی میکنیم.»
دختر خانه که بودم، همیشه از ذهنم میگذشت با همسرم توی شهری زندگی کنیم که غیر از خدا کسی را نداشته باشیم. همان هم شد. بهخاطر کار مهدی، خانهای نقلی توی تهران اجاره کردیم و رفتیم زیر یک سقف. خادم جمکران بودم و روزهای جمعه شیفت داشتم. عصر پنج شنبه که میشد، میگفت: «پیش به سوی قم که هم خانوادهت رو ببینی، هم به شیفتت برسی.» توی راه یکسر میرفتیم بهشت زهرا ـعلیهالسلامـ. بین قطعهها قدم میزدیم و فاتحه میخواندیم. مهدی، به شهید چمران و آوینی خیلی علاقه داشت. دوران مجردی، اتاقش پر بود از عکس شهدا، جایی که بیشتر به سنگر شبیه بود تا اتاق خواب.
تا وقتی مأموریت نبود، کارهای خانه تقسیم میشد بینمان. تر و تمیز هم کار میکرد. انگار که سالها خانهداری میکرده. جاروبرقی میکشید، کنارم ظرف آب میکشید، حتی سبزیهای آشی را خودش خورد میکرد. میگفت: «قبل از اینکه زن بگیرم، خیلی دوست داشتم توی کارهای خونه به مامانم کمک کنم؛ ولی مامانم اجازه نمیداد.» خنده شیطنتآمیزی میکردم. میگفتم: «من مادرت نیستم. هر چهقدر دلت میخواد کمک کن.»
وقتی که توی آزمایشگاه برگه را گرفت جلوی صورتم، چشمهایش از شادی برق میزد. گفت: «خانوم! تو داری مامان میشی، منم بابا.» بیشتر از قبل هوایم را داشت. ماههای آخرم، درخواست داد که کلاسهایش را توی قم برگزار کند تا هم من نزدیک خانوادهام باشم، هم خودش کنارم باشد. هشتم بهمن 86، وقتش رسیده بود. زنگ زدم محل کارش. سریع خودش را رساند. با همان لباسهای سپاه رفتیم بیمارستان. آن روز امیرعباس قدمِ خیرش را گذاشت توی زندگی شیرینمان.
بیست و ششم اسفند 88، برادرِ امیرعباس جمعمان را چهار نفره کرد. من دوست داشتم اسمش را بگذاریم امین، مهدی گفت: «فردای قیامت از اسمی که برای بچه میذاریم، سؤال میشه.» رفته بود شناسنامهاش را به نام محمدامین گرفته بود.
خوش مسافرت بود. توی مسیر که بودیم، دست بچهها را میگرفت و میبرد سوپر مارکت کنار جاده. میگفت: «هرچی میخواید بردارید.» بچهها هم هر کدام دو سه تا وسیله برمیداشتند و ذوقزده میآمدند توی ماشین. میگفت: «چهقدر بچههام خوب و قانع هستن، دو سه تا خوراکی بیشتر برنمیدارن.»
ضبط ماشین هم تا شمال روشن بود. مداحی میگذاشت، سینه میزد و زمزمه میکرد. کمی که میگذشت، میگفتم: «آقا! یه استراحتی هم به ما بده.» میخندید. رادیو را روشن میکرد و میگفت: «اینم تنوع.»
سال 91 توی مانور آموزشی تیر پینت بال خورده بود به چشمش. بهخاطر آسیب شدید شبکیه، بینایی چشم چپش را از دست داد. سوزش و درد زیادی داشت. تجویز دکتر بود برای زندگی برویم شمال، چون رطوبت هوایش برای چشم مهدی بهتر بود. بار و بندیل زندگیمان را جمع کردیم و رفتیم گرگان. با اینکه معاف از رزم شده بود؛ ولی دلش طاقت نمیآورد و مأموریتها را میرفت. میگفت: «نمیتونم بمونم، دلم تنگ شده برای مأموریت.»
آخرین مسافرتمان را رفتیم پابوس امام رئوف. همیشه ازم میخواست زیارت حضرت معصومه ـعلیها السلامـ و امام رضا ـعلیهالسلامـ که میروی، دعا کن شهید بشم. وقتی نگاهم گره خورد به ضریح، گفتم «یا امام رضا! مهدیِ من، عاشقِ شهادته. شما بخواهید عاقبتش ختم به شهادت بشه.» و دانههای اشک لغزید روی صورتم. مهدی هم متوسل شده بود به ضامن آهو. با دلی پر از حسرت گفت: «دعا کردم من فقط با شهادت از زن و بچهم جدا بشم.»
دو روز مانده به نوروز 94 اعزام شد سوریه؛ به عنوان مربی تخریب. میگفت «ما فقط آموزش میدیم، اصلا اجازه نمیدن بریم جلو.» شب میلاد معصومین ـعلیهمالسلامـ تماس میگرفت. میگفت: «برنامه داریم. از کتاب مداحیم شعر بخون، من بنویسم.» خاطرم جمع بود امن و امان است که آنجا جشن میگیرند. سفر اولش 45 روز طول کشید.
دو هفته بعد تماس گرفتند برود؛ اما ماند. میخواست زندگیمان را سر و سامان بدهد و با خیال راحت برود. میگشتیم دنبال خانه. وقتی رسید به پای معامله، گفتم: «مهدی دلم به این خونه نیست. صاحب قبلیش همسر شهیده. میترسم این اتفاق برای منم بیفته.» گفت: «باید از خدا هم بخوای. مگه سعادتی از این بالاتر داریم؟»
دو روز قبل از ماه رمضان، برای دومین بار ساکش را بست. از پلههای خانه که میرفت پایین، سفارش من و بچهها را به مادرم کرد. نه روز بعد هم تماس گرفت که معلوم نیست برگردم. آخرین تماسی که داشتیم، شب شهادت امام علی ـعلیهالسلامـ بود. توی مراسم بودم. با صدای گرفته گفت: «امشب عملیات داریم. دعا کن موفقیتآمیز باشه و من براتم رو بگیرم.» دلم هرّی ریخت و چشمهایم خیس شد. فقط از جدّم میخواستم که بچههایم یتیم نشوند.
درگیری شب بیست و یکم تیر که بالا میگیرد، دیگر کسی صدای فرمانده محور را از توی بیسیم نمیشنود. در روشنای سحر، رزمندهها جنازهاش را روی ارتفاعات تدمر پیدا میکنند.
نشستم بالای سرش. آرام خوابیده بود توی تابوت. یاد خوابش افتادم. خوابی که بعد از ده سال تعبیر شده بود. مهدی، به امام حسین ـعلیهالسلامـ لبیک گفته بود در دفاع از حریم ناموسش، با همان تیری که آرام و بیصدا نشسته بود توی قلبش.