نوع مقاله : ماجرای واقعی
براساس داستان واقعی زندگی «میترا»و«سروش»
رهاترین روزهای رها
سیدهفاطمه موسوی
نگاهش دور خانه را غمدور میزند. چروک فرشهای روی زمین، دستش را روی چند چروک ریز پیشانیاش میکشاند؛ ولی روزهاست که حوصلۀ بوتاکس ندارد. ساعتش را از روی تاقچه برمیدارد و مجسمهها را برمیگرداند. تحمل نگاهشان را ندارد. انگار دارند مسخرهاش میکنند و او را به یاد چشمهای زلزل و حرفهای فامیل میاندازند! وسایل آشپزخانه هم کج و معوج هستند؛ مثل شال و مانتوش. دکمههای جابهجای مانتو را باز و بسته میکند و شالش را صاف. کیفش را از روی مبل برمیدارد و کفشهایش را هم از جاکفشی. نگاهش با اشک از کفشهای روز عروسی و دامادیشان فاصله میگیرد. آنقدر غبار رویشان نشسته که دل ماهیهای توی آکواریوم هم میگیرد. در جاکفشی را میبندد و تمام خاطرات، خندهها و عشقهایی که پشت میز، روی مبل، توی اتاق، آشپزخانه و گوشهگوشۀ خانه جا گذاشته است، برایش زنده میشود. قدم میزند با تمام خاطراتش. به اتاق میرود. دلش برای لباس عروسیاش تنگ شده، در کمد را باز میکند. لباس عروس و دامادیشان، هنوز هم کنار هم است. هنوز هم نگاهشان از پشت پرترۀ توی باغ لبخند میزند. لباسش را روی تخت میاندازد. پرتره را از روی دیوار برمیدارد. عقلش میخواهد تکهتکهاش کند و خودش را تنها؛ ولی دلش نمیآید.
شماطۀ ساعت، روی نُه میچرخد و با صدایش، سر از شانۀ اشکهایش برمیدارد و تمام روزهای دو سال انتظار را با خود مرور میکند؛ روزهایی که میثم فقط در شناسنامه همسرش بود و در عکسهای روز عروسیشان کنارش مانده بود. او روزها بود که تنها شده بود؛ حتی در شرکت. حلقهاش را گاه درمیآورَد و دوباره دستش میکند. با خود میگوید: «دلت برای روزهای تنهاییت میسوزه، تو که روزهاست تنهایی!... روزهاست که چشمت به در خشک شد تا شاید میثم نظرش عوض شه و با دستهگلی از در تو بیاد!... چشمت به موبایلت خشک شد که زنگ بزنه یا پیام بده؛ ولی اون نظری جز جدایی نداشت و حتی به خودش زحمت نمیداد که رودررو بیاد نظرش رو بگه و فامیلشون رو واسطه میکرد.»
رها از اتاق بیرون میآید و روبهروی پادیشن میایستد. به شوقهای ماسیده روی بلورهای تزئینی نگاه میکند و یاد روزهای دوران عقد میافتد که بعدازظهرها هنگام برگشتن از شرکت، با میثم برای خرید جهاز میرفتند. نالههایش را بلند میکند و با صدایی بریدهبریده برای گوشهای خودش میگوید: «من که سالها تنها بودم، بهت گفتم وقتی داری شیشه تنهاییم رو میشکنی برای همیشه بمون؛ نه اینکه تنهاییم ترک بخوره و بعد رهام کنی.»
خاطراتش را توی خانه رها میکند و به سمت دادگاه راهمیافتد. دادگاه شلوغ است؛ شلوغتر از ذهن میثم. نگاهش برای بارهای آخر، در نگاه رها گره میخورد؛ اما جنس نگاهش از جنس نگاههایی که وقتی کنار هم در شرکت کار میکردند نیست؛ بلکه شبیه نگاه دوران نامزدی و اول زندگیشان هم نیست. خودش هم درست نمیداند چه شد که هنوز شش ماه از زندگی مشترکشان نگذشته، دلش آنقدر عوض شد که دیگر دل رها را نخواست؛ ولی رها همان رهای سه سال پیش است با لباسهای شیک و موهایی که تا شال کمرش ریخته. بوی عطر و آرایش صورتش میگوید که اصلاً عوض نشده است. حتی محبت چشمانش شبیه همان روزهاییست که در شرکت برای میثم شیرینی و غذا میبرد و او میهمان دستپختهای خوشمزهاش میشد. ولی میثم عوض شده است! از وقتی وارد گروه موسیقی شد، دیگر میثم قبلی نیست؛ همان میثمی که به موهای ریختهشده روی شانههای رها تذکر میداد؛ همان میثمی که لباسهای جلف نمیپوشید و از کسانی که لباسهای جلف میپوشیدند، خوشش نمیآمد. عوض شده؛ حتی عقاید مذهبیاش هم تغییر کرده است.
رها دفترچۀ عقدش را به میثم میدهد و دنبالش راهمیافتد. هر قدمی که نزدیک میثم میشود، او تندتر میرود تا همقدم نشوند. روزهاست دارد از دست رها فرار میکند. دیگر حتی نمیخواهد که لحظهای کنارش باشد. هرچه سه سال پیش پدرش گفت که به خاطر تفاوت سنی با رها ازدواج نکند، گوش به حرفهای او و همۀ دوست و فامیل بست و فقط گفت که دوستش دارم و عاشقش شدهام؛ ولی حالا روزهاست که گوش به حرفهای رها بسته است؛ حتی پیامهایش را هم نمیخواند. رها که دلش نمیخواست با واقعیت نبودن میثم روبهرو شود، الکی از مردش پیش همه تعریف میکرد و بهنام او، کیک و کادو روزی تولد و سالگرد عقد برای خودش میخرید و عکسش را توی اینستا و گروههای فامیلی میگذاشت تا کسی نفهمد دو سال است که مردش رهایش کرده است. میثم دیگر او را نمیخواست و او امیدوار بود و مدام عکس پروفایل تلگرامش را عوض میکرد و پستهای عاشقانه و عکسهایی که میثم دوست داشت برایش میفرستاد تا شاید دلش به رحم بیاید! ولی میثم نهتنها سری به اینستا نمیزد که حتی نیمنگاهی هم به پروفایلهای تلگرام رها نمیانداخت.
رها پشت سر میثم راهمیرود و میبیند، او که سرش را بالا نمیگرفت تا به نامحرم نگاه نکند، حالا سرش را راحت بالا میگیرد تا خوب به اطرافش نگاه کند و همه را ببیند. رها آهی میکشد، افسوس میخورد و یاد روزهایی میافتد که بعضی از فامیلهاشان، به خاطر اینکه میثم موقع حرفزدن سرش را کنار میگرفت و به زمین نگاه میکرد، او را مسخره میکردند. یاد روزهایی میافتد که از او خواهش میکرد حجابش را رعایت کند و آخر هم بحثشان میشد و میثم به خاطر آنکه باز هم به املبودن محکوم نشود، کوتاه میآمد؛ از همۀ حرفهایش تا همه باورهایش.
میثم دادخواست را به دفتردار میدهد و چون طلاق توافقیست، دفتردار قبول میکند که وقت بین دادگاهی بهشان بدهد. میثم دو سال است لحظهشماری کرده تا رها برای طلاق حاضر شود. بیصبرانه روی صندلی مینشیند و مدام دستش را روی زانوهایش میزند. لحظهای فیلم سینمایی آشناییاش با رها را مرور میکند. یادش میآید بعد از فوت مادرش، رها تنها کسی بود که به او محبت میکرد و او آن روزها، حسابی عاشق رها شده بود؛ اما خانوادهاش مخالفت میکردند. آنقدر اصرار کرد که بالأخره همه راضی شدند. هنوز هم رها مهربان است؛ ولی دیگر نمیتواند لحظهای کنارش آرام بگیرد. دیگر نمیخواهد مال او باشد؛ رهایی که بعد از عروسی نگذاشت مردش با هیچکدام از فامیلهاشان رفت و آمد کند و میثم حسرت روزهای مجردی را میکشید و دلتنگیهایش او را روزبهروز غمناکتر میکرد.
رها که از قدمزدن خسته شده، کیفش را کنار پای میثم میگذارد و روی صندلی مینشیند. مارک روی کیف رها، میثم را یاد روزی میاندازد که به اجبار، حقوق یک ماهش را برای خرید کیف او داد و از آن به بعد، سر خرید لباسهای مارکدار حرفشان میشد. یادش میآید که هیچوقت نمیتوانست با رها راحت مذاکره کند و روی حرفهایش بایستد و از عقایدش دفاع کند. نمیدانست چرا، ولی انگار همیشه کممیآورد و زبانش بسته میشد! یاد خواهرش ثنا و شوهرش سبحان که همسن بودند، میافتاد که بهراحتی با هم حرف میزدند و مشکلشان را حل میکردند.
رها صورتش را به سمت میثم میچرخاند. گلهای روسریاش، او را به خاطرۀ اولین روزی میبرد که خانوادهها برای شنیدن اولین آهنگ گروهشان آمده بودند و همۀ دوستانش فکر کردند که رها مادرش است. سرش را تکان میدهد تا حس بدی که آن روز برای اولینبار سراغش آمد، برای آخرینبار از دلش بیرون رود.
- میثم دارم با تو حرف میزنم حواست کجاست؟
میثم نیمنگاهی به رها میاندازد و میگوید: «همینجاست؛ دارم میشنوم.»
رها دور حلقههای چشمان میثم میگردد و چرخی به حلقۀ انگشتانش میدهد و میگوید: «میثم! ما هنوز فرصت داریم. من روزها منتظر بودم بلکه برگردی...» میثم حلقهاش را از جیبش درمیآورد و میگوید: «رها! ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. من خیلی زود شروع کردم. هنوز تازه 28سالمه. هنوز فرصت برای جبران اشتباهم دارم. نمیخوام دیرتر از این، از این اشتباه برگردم...»
رها آهی میکشد و میگوید: «تو فقط داری به خودت فکر میکنی؛ پس من چی؟... من که دیگه فرصتی برای جبران این اشتباه ندارم!»
میثم مِنومِنی کرده و میگوید: «من که همون دو سال پیش، وقتی از خونه و شرکت رفتم، گفتم دیگه برنمیگردم و خواستم بیای طلاق بگیری؛ خودت الکی منتظر شدی. خودت هم میدونستی انتظارت بیهوده است؛ ولی مقاومت کردی.»
رها بغض میکند و میثم حلقه را روبهروی چشمانش نگهمیدارد؛ ولی دلش نمیخواهد حلقه را بگیرد. میگوید: «من چه مقاومت میکردم و چه نمیکردم، فرقی نداشت. تو بعد از شش ماه از ازدواج رسمیمون پشیمون شدی. من که قبل از عقد بهت گفتم، ما به درد هم نمیخوریم. من چندین سال از تو بزرگترم. بهت گفتم من سالها تنها بودم، منو از تنهایی درنیار که بعد دوباره تنها بشم؛ ولی تو گفتی عاشقمی و کلی اصرار کردی...»
میثم حلقه را روی دستان لرزان رها میگذارد و میگوید: «نه مشکل هجده سال تفاوت سنی نبود. ما از اول به درد هم نمیخوردیم. همۀ عقایدمون فرق میکرد. من عاشقت بودم؛ ولی رفتارهات اذیتم کرد. تو نمیذاشتی من با هیچکسی رفت و آمد داشته باشم. فقط میخواستی منو مال خودت کنی. اجازۀ هیچ کاری رو به من نمیدادی. همهش امر و نهی میکردی. باور کن من همون شش ماه هم به امید اینکه زندگیمون بهتر بشه، بهزور دوام آوردم؛ ولی نشد.»
میثم سری از تأسف تکان میدهد و از دفتر شعبه بیرون میرود و رها با حلقههای کنار هم، در غمش رها میشود.
**
هفتهای میگذرد. رها در خانه را باز میکند. روی زمین آوار میشود. طلاقنامه را کنار جاکفشی پرت میکند. دیگر دلش نمیخواهد هیچجا برود. انگار فکر حرفهایی که فامیل، دوستان و همکاران دربارهاش خواهند گفت، گوشهایش را مثل خوره میخورد. در را میبندد و به تنهاییهای دوبارهاش سلام میدهد.
کارشناسی داستان رها
ابراهیم اخوی
الف) ریشهها
تمام کارشناسان ازدواج، روی انتخاب آگاهانه تأکید دارند؛ انتخابی که مهمترین عنصر آن را تناسبها تشکیل میدهند. در داستان کنونی، شما ردی از تناسب نمیبینید. خانمی که هجده سال از یک آقای جوان و 25ساله بزرگتر است و بهعنوان همکار در محیط اداره با او آشنا شده است. همچنین شروع علاقۀ آقا از زمانی بوده که مادرش را از دست داده و بهصورت خودکار، براساس تحلیل روانشناختی دنبال جایگزین مادر بوده، نه یک همسر. شروع رابطه بر پایۀ یک احساس حساب نشده است و زمانی که شرایط رها بهگونهای پیش میرود که دیگر نمیتواند نقش یک مادر را بازی کند، مثل زمانی که خود را در جایگاه همسر دیده و تقاضاها و هزینههایش شروع میشوند، دیگر این رابطه از بین میرود. زمان آن فقط شش ماه بوده است. درواقع این دو نفر چون رفتارهای رسمی در محیط کار همراه با احترام و محبت را تجربه کرده و به آن خو گرفته بودند، ناشیانه به سمت رابطهای جدی در چارچوب ازدواج حرکت کردند؛ بدون آنکه چنین ازدواجی از سوی عرف و مصلحتسنجی، توجیه داشته باشد؛ از این رو در یک تحلیل علمی قضیه، باید تأکید کرد که مسئلۀ همسانی در همسرگزینی بسیار اهمیت دارد. بزرگتربودن خانم از آقا، مسئلهایست که بسیاری از زندگیها را به مخاطره انداخته است. زمانی که زن بزرگتر از مرد باشد، در تمام ابعاد زندگی مشکلاتی به وجود میآید؛ مانند حوزه تصمیمگیری یا سطح نشاط در روابط زناشویی که بهمرور در زن به سردی و در مرد به تأمین آن از بیرون منزل کشیده میشود. گزینش همسری که بزرگتر از شوهر است، اگر آگاهانه و کاملاً اختیاری باشد، باز نشان از کمبود اعتمادبهنفس در مرد و نیاز به تصمیمگیرندۀ جایگزین مادر و مراجع قدرت در طول تحول آن مرد است. چنین مردانی بهتدریج عرصۀ روانی را بر خود تنگ دیده و احساس مقبولیتشان را که مهمترین نیاز روانی مردان در زندگی مشترک است، در حاشیه میبینند و سعی میکنند چنین نیازی را با توجه افراطی به دیگر زنان یا تمرکز بیش از حد روی دیگر حوزههای زندگی، مانند کسب درآمد جبران کنند.
ب) راهکارها
از قدیم گفتهاند جلوی ضرر هر زمانی گرفته شود، منفعت است. قطعاً نداشتن تناسب در این داستان، مانعی جدی در مسیر خوشبختی رها و میثم است و مرتب وضعیت زندگی آنان را به مخاطره میاندازد. زمانی که شرایطی مشابه این داستان پیش میآید، توصیهها از کار میافتند و تنها راه چاره، جدایی بهنگام برای پیشگیری از دیگر مشکلات احتمالیست. میثم تصمیمی نابخردانه گرفته و الآن باید تاوان آن را با بار حقوقی متعارف بپردازد و رها نیز، چشم خود را روی واقعیتهای الآن و آتی، بسته و به دیوار شکستهای تکیه کرده که امیدی به مرمت آن نیست. برای جلوگیری از مشکلات بعدی، مثل بروز برخی از گناهان یا تنشهای جدی با مخاطرهافتادن سلامت روان یکی از دو طرف، بهتر است مسیر قانونی همراه با همۀ پیآمدهای حقوقی دنبال شود. چنین ناهمسانیهایی، زمانی قابل چشمپوشیست که با ازدواج ایثارگرانه روبهرو باشیم و هر دو طرف، ظرفیت ادامۀ آن را داشته باشند.