نوع مقاله : سفرنامه
10.22081/mow.2017.64740
سیب سرخ کریستا
سفربه سرزمین سرخ پوست ها
فاطمه دلاوری
- سؤالهایی که از من دربارۀ وضعیت زنان در ایران میپرسند، از حاجآقاموسوی و آقای مفتاح هم میپرسند. گویا میخواهند ببینند آیا از نظر زنان و مردان، وضعیت زنان ایرانی متفاوت است؟
- شبکۀ رسمی بولیوی، شبکۀ دولتی بولیوی، شبکههای محلی و غیررسمی و روزنامههای مختلف بولیوی، سه شبکه از آمریکا از جمله اسکاینیوز، شبکۀ رسمی ونزوئلا، شبکههای غیررسمی فرانسه، ایتالیا، آلمان و انگلیس و شبکههای دیگر کشورهای آمریکای لاتین، از جمله شبکههایی بودند که یک روحانی، یک خانم چادری و یک دانشجوی ایرانی را کنار دیگر معترضان ضدآمریکایی نشان میدادند، حرفهایشان را میشنیدند و منتقل میکردند.
- اگر این گروه ایرانی نبود، هیچ اسمی از ایران در این کنفرانس نمیآمد. شاید خیلیها هرگز نمیفهمیدند ایرانیها در مبارزه با ظلم جهانی، شریک آنها هستند! دولت ایران درگیر کنفرانس هستهای در تهران بود و نمایندهای در این کنفرانس مهم جهانی و حیاتی نداشت. این گروه کوچک سهنفره هم اگر نبود، ظن و گمانها میرفت به سمت ترس ایرانیها از تهدیدهای آمریکا.
- مردی به ما نزدیک میشود. همینکه میفهمد ایرانی هستیم، پیراهنش را بالا میزند. زیر پیراهنش تیشرتیست با نقش پرچم فلسطین. مرد دیگری به طرفمان آمد. از جعبۀ محصولات فرهنگیمان نرمافزاری دربارۀ فلسطین به او میدهیم. میپرسیم: «فلسطین را میشناسید؟» میگوید: «فرزندم در زمان جنگ بیستودو روزۀ غزه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم غزه!» شرمنده میشویم از سؤالمان.
- دختری زیبارو و قدبلند با پیراهن کوتاه زردرنگ پرچم رنگارنگی را که با پرچم رسمی بولیوی متفاوت است به دستم میدهد و میگوید: «این هدیهایست از بولیوی به تو. قبلاً بولیوی مال یک عده بود، پرچمش هم تکرنگ بود. حالا بولیوی مال همه است و رنگش هم برگرفته از رنگ همۀ گروهها، اقلیتها و قومیتهاست.»
- بین جمعیت زیادی که مشغول عکس گرفتن از ما هستند، دختری که پوششی نامناسبتر از بقیه دارد و دکولته پوشیده، به فارسی می گوید: «ایرانی هستید؟» کیمیا دختری ایرانیست و ساکن کانادا. ظاهراً دغدغۀ محیط زیست دارد و برای یک خبرگزاری کار میکند. میگوید: «دغدغه خانوادهام ققط ماشین، خانه و... است. آنها مرا درک نمیکنند.» از کار و بارمان میپرسد و همینکه میفهمد دولتی نیستیم و دانشجوییم، ارتباطش صمیمانهتر میشود.
- نمایندۀ سازمان ملل مشغول سخنرانیست؛ یک خانم میانسال. کاملاً مشخص است که خود را باخته. صدایش میلرزد و هر از گاهی عینکش را از چشم برمیدارد و دوباره بر چشم میگذارد تا جمعیت را بهتر ببیند. میخواهد فضا را تلطیف کند. میخواهد عصبانیت مردم را از آمریکا و ناامیدیشان را از سازمانهای بینالمللی کاهش دهد. مردم اما... هو میکنند.
- بعد از نمایندۀ آسیا، آفریقا و اروپا، نوبت «اوا مورالس»، رئیسجمهور بولیوی و میزبان کنفرانس میشود. او بعد از خوشآمدگویی به میهمانان، بیشترین تأکیدش بر مصرف داخلی و پرهیز از استفاده از کالاهای آمریکاییست؛ استفاده از ظرفهای سفالی برگشتپذیر و پوششهای سنتی. صمیمانه با مردمش حرف میزند و میگوید: «میبینید شما چقدر مو دارید؛ اما آمریکاییها مو ندارند. به دلیل استفادۀ آنها از کوکاکولاست. بیایید کوکاکولا نخوریم و به جایش چیکا بخوریم.» به مردم نگاه میکنم. راست میگوید؛ خیلی مو دارند!
- چیکا نوشیدنی محلی مردم بولیویست که از ذرت مشتق شده و نوعی آبجو است.
- حتی در حال سخنرانیها هم، خبرگزاریها ما را رها نمیکنند. حالا مردم عادی هم دنبال گفتوگویند و عکسگرفتن. ونزوئلاییها بیش از همه، ایرانیها را میشناسند. خیلی از مردم عادی کارت مرا میگیرند. خانم مترجم میگوید که اینها حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند. کارتت را بیخود نده؛ اما مگر میشود به آن دستهای مهربان «نه» گفت.
- پسری جوان اصرار دارد که عکس دونفره بگیریم. توضیح میدهم که عکس دونفره نمیگیرم. خیلی تلاش میکند؛ اما همچنان بر موضعم هستم. سخنرانیها که آغاز میشود، مینشینم روی صندلی و بعد میبینم که یکی از جلو از من عکس میگیرد. توجهم به کنارم جلب میشود. بله همان جوان ایستاده و دوربین را دست کسی دیگر داده و بدون اطلاع عکس گرفته است. لبخند پیروزمندانهای میزند و دستش را به حالت وی نشان میدهد. سماجت و یکدندگیاش باعث میشود که سرانجام کار خودش را بکند.
- تا بعد از ظهر، مراسم افتتاحیه ادامه دارد. گروههای سبز نیز دیده میشوند؛ جوانانی که کلاه سبز پوشیده و حامی محیط زیست هستند. آنان از کشورهای مختلف آمدهاند و بیشترشان از قارۀ اروپا و آمریکای لاتیناند. تیشرتهای سفید تمیز دارند. چند نفرشان به سمتم میآیند. هم عکس میگیرند و هم گپی میزنیم. یکیشان که اهل ونزوئلاست، ایران را میشناسد. میگوید که ایرانیها از انرژی هستهای استفاده میکنند و در مقابل سوختهای فسیلی، انرژی پاک است. این کار را نوعی حمایت از محیط زیست میداند.
- نزدیک غروب مراسم تمام میشود. حاجآقاموسوی یکی از مسئولان همایش را دیده و او که مردی جاافتاده است، بسیار معذرت خواهی کرده که ما به هتلی دور از محل کنفرانس رفتهایم. اصرار دارد هتل را عوض کنیم و میگوید: «خود ما هزینۀ هتل را متقبل میشویم. شما مهمانان ویژه ما هستید که از راه خیلی دوری آمدهاید.» قرار است به هتل برگردیم، وسایلمان را برداریم و به هتلی نزدیک دانشگاه محل تشکیل کنفرانس برویم.
- در راه برگشت، چند دختر بولیویایی را میبینیم. آنان پرسروصدا و پرانرژی هستند. مرا که میبینند، با هیجان به سمتم میآیند. پوشششان معمولیست؛ تیشرت و شلوار. یکیشان میگوید: «لباست روحانیست. لباست برای زن امنیت میآورد. لباست اخلاقیست.» بعد میخندد و میگوید: «البته سخت است!»
- زنان بهشدت ابراز احساسات و علاقه میکردند. دختری که تاپ پشت گردنی پوشیده بود، میگفت: «شما احساس روحانی میدهید.» این جملات را بارها و بارها از افراد مختلف و سنهای مختلف و حتی از مردان میشنوم.
- به هتل برمیگردیم، وسایلمان را برداشته و با ونی که خود مسئول کنفرانس برایمان فرستاده، به هتل جدید میرویم. هتل جدید بسیار شیک و مجهز و فاصلهاش تا دانشگاه نزدیکتر است. سرویس بهداشتیاش اندازۀ یک اتاق دو در سه است و وانی مجهز و کاشیهایی شیک و تمیز دارد. تخت بزرگی وسط اتاق است و تلویزیون هم روشن. یخچال کوچکی هم در اتاق است. درش را باز میکنم؛ پر از مشروبات الکلی، شکلات و بیسکویت است. حالم بد میشود. درش را میبندم و حتی از آب معدنیاش هم استفاده نمیکنم.