نوع مقاله : سفرنامه
روایت لحظه به لحظه یک مسافرت زنانه
ماه عسل فرخنده
همسرم تماس گرفت و از اوضاع پرسید. گفتم خوبم. طرز تهیۀ چلومرغ را هم با اینکه بلد بود، دوباره ازم پرسید که برای سحری درست کند. به این فکر کردم که چرا من بهاندازۀ فرخنده، به بچههایم وابسته نیستم و آنها هم اینقدر وابستۀ من نیستند. نفهمیدم کی غروب شد. تصاویر زندگی فرخنده از جلوی چشمم میگذشت. مهماندار در زد. تنها کسی که توی کوپه هنوز روسری سرش بود، من بودم. بقیه خودشان را کنار کشیدند و پشت پرده قایم شدند. رفتم سینی چای را گرفتم و نشستم سر جایم. همگی گفتند: «قبول باشه! چهجوری تو این گرما روزه میگیری؟» خندیدم و همانطور که چای کیسهای را توی فنجان آبجوش میچرخاندم، گفتم: «خب یه کاریش میکنیم دیگه.» مرضیه گفت: «ببخش من هی جلوت آب خوردما.» گفتم: «نه بابا! این چه حرفیه؟ مشکلی نبود که. شما دوتا که تودلی دارین، مایعات زیاد باید بخورین.»
فرخندهخانم گفت: «منم که مریضم. قرص اعصاب و تیروئید و اینا میخورم. این لاکها رو میبینی، برای اینکه ناخنامو نجوَم لاک زدم. اینقدر شبا کابوس میبینم، روزها هی ناخنمو میجوم.»
چای را که خوردم، حس کردم سرم گیج میرود و شقیقۀ راستم میزند. خودش بود. میگرنم داشت عود میکرد. تحمل این حجم از بدبختی و پرچانگی مدام و تلقوتولوق قطار، از توانم خارج بود. حدس زده بودم که بهخاطر شرایط قطار و بیخوابی و بدخوابی، ممکن است سردرد بگیرم. قرص میگرنم را با خود آورده بودم. چای و بیسکوییتم که تمام شد، قرص را با یک قلپ آب، دادم بالا.
یک ساعت بعد از اذان، قطار در ایستگاه دامغان برای نماز ایستاد. روزه حس و حالم را برده بود؛ پرچانگی فرخنده و سروصدای قطار هم سرم را. حوصلهام نیامد از قطار پیاده شوم. مرضیه مانتو و روسریاش را پوشید و رفت وضو بگیرد و نماز بخواند. من وضو داشتم. به پیشنهاد فرنوش روزنامهای را که مهماندار گذاشته بود، پهن کردم و با مهری که همیشه همراهم بود، نمازم را خواندم.
فرنوش گفت: «خیلی خستهام. نمیشه نماز نخونم؟» و پاهایش را روی صندلی دراز کرد: «وضو هم ندارم آخه! حسش هم نیست برم بگیرم.» خندهام گرفت: «نماز در هر حالتی واجبه. وضو نداری با تیمم، حال نداری نشسته، بیشتر حال نداری خوابیده. دیگه هرجور راحتی!» و ظاهراً راحت بود که اصلاً نخواند. از فرخنده هم که با آن آرایش خلیجی و ناخن لاکزده، انتظار نمیرفت نماز بخواند؛ که نخواند هم؛ نه شب و نه صبح.
وقت شام، فرخندهخانم جوجهکباب خانگیاش را تعارف کرد، فرنوش الویۀ آماده و نان پیتای بستهای را که از ایستگاه راه آهن تهران خریده بود و مرضیه ساندویچ الویۀ خانگیاش را که مادرش برایش گذاشته بود. مؤدبانه نبود دستشان را رد کنم؛ این شد که با بسم الله پرهیز، از هر کدام کمی خوردم، بعد هم ساندویچ کلابم را که از ایستگاه خریده بودم، با یک بطری آب پرتقال که همسرم خریده بود.
خیلی زود چشمهایم خوابآلود شد. اثر قرص هم بود گمانم. به مرضیه گفتم: «من میرم تخت بالا. شما سخته با این وضعیت بالا بری.» فرخنده هم این پیشنهاد را به فرنوش داد؛ چون دفعۀ اولش بود سوار قطار میشد، سه نفری کلی توضیح دادیم چطور تخت را از دیوار باز کند، ثابت کند، ملافه بیندازد، پتو و بالش از کجا بردارد و حتی چطور از نردبان برود بالا. خندهاش گرفته بود خودش: «نکنه نصف شب بیفتم روی فرنوش؟ بدبخت حاملهم که هس! نکنه بچهش طوری بشه؟» و کلی طول کشید تا اطمینان دادیم که با محافظ تخت، امکان ندارد بیفتد پایین.
بالأخره چراغهای کوپه را هم خاموش کردیم؛ اما فرخندهخانم دستبردار نبود. خوابش نمیبرد. هندزفری را زد توی گوشهایش و مشغول دیدن فیلم و عکس و شنیدن وویسهایی شد که فرشید راهبهراه میفرستاد. از نور گوشیاش خوابم نمیبرد. چندبار این دنده و آن دنده شدم تا کمکم از هوش رفتم.
صبح با صدای تقتق در کوپه از خواب پریدم. نگاه کردم تخت روبهرو. فرخنده همچنان با گوشی مشغول بود. یعنی نخوابیده بود اصلاً؟ ملافه و پتو را جمع کردم و گذاشتم توی ساکش. خودم را جمعوجور کردم و رفتم پایین. مرضیه و فرنوش هم وسایلشان را جمع کردند. مهماندار دوباره آمد ساک رختخوابها را برد و نفری یک شیرپاکتی و کیک بهمان داد. همه گرسنه بودیم و زود خوردیم. فرخنده با تعجب گفت: «دیگه روزه نمیگیری؟» گفتم: «نه دیگه، الآن مسافرم. دیروز چون بعدازظهر حرکت کردیم، میتونستم روزهمو نگهدارم.» بندهخدا اصلاً از احکام سردرنمیآورد؛ ولی عشق این بود که برود زیارت امام رضا(علیهالسلام). توی دلم گفتم: «قربون مهربونیت امام جون که ملت عاشقتن!»
من که شب را خوابیده بودم، هنوز ویندوزم بالا نیامده بود؛ اما فرخنده که انگار شب را اصلاً نخوابیده بود، جلوی آینه مشغول آرایش بود. کارش که تمام شد، مانتویش را هم پوشید و شالش را انداخت روی سرش و دوباره شروع کرد: «به من میخوره چندساله باشم؟»
فرنوش گفت: «هوووووم!... پنجاه سال؟» فرخنده ذوقزده گفت: «پنجاهوپنج؛ کمتر نشون میدم نه؟» و خندید. به نظر من که شصتساله میزد. چینوچروک زیاد داشت؛ ولی خب نزدم توی ذوقش. گفتم: «ماشالا با این همه مشکلات خوب موندین!» گفت: «آره دیگه! به پای این خره حروم شدم. حیف من! قدر منم نمیدونه که. کار ثابت که نداشت. خودم باعث شدم کار پیدا کنه، سرمایه جور کنه، خونه بخره. زندگی ساختم براش؛ ولی همیشه سرکوفت میزنه بهم. دلم به فرشید خوشه. دیشب میگفت که خوابش نبرده. عادت داره هی بیاد نصف شب بهم سر بزنه.»
توی دلم نگران شدم. نگران این همه وابستگی که اگر به هر دلیلی فرشید را از دست میداد، چه بلایی سرش میآمد. حتماً درجا سکته میکرد یا خودش را میکشت. آمدیم و فرشید زن گرفت و زنش از مادرشوهر خوشش نیامد و پسره را کشید سمت خودش؛ آن وقت فرخنده چهکار میخواست بکند؟ یا اصلاً بلایی سر فرشید میآمد. دیگر فرخنده چه دلیلی داشت برای زندگی؟ ولی دیگر فکرهایم را ادامه ندادم؛ وگرنه سردردم دوباره عود میکرد.
ایستگاه راه آهن مشهد از هم خداحافظی کردیم. با یک دفتر شصتبرگ خاطره، از کسانی که فقط یک شب را با آنها سر کرده بودم. دعادعا کردم شب بعد که قرار بود باز در قطار مشهد ـ سمنان باشم، همسفرهای کمحرف به تورم بخورند. هرچند ماجرای زندگی فرخنده، تا چند سال میتوانست سوژۀ داستانها و روایتهایم باشد.
ادامه دارد...
12/3/96