نوع مقاله : نگاه
صحنه هایی واقعی اززندگی زنان درپشت جبهه ها
بی بی ململ دوز
دریا چوبین
قسمت اول
خانممعلم گفته بود: «فردا میل شمارۀ دو یا سه بیارین؛ کار داریم!» و زنگ کلاس را که زدند، بیشترمان داشتیم هیجانزده میلهای بافتنیمان را نشان میدادیم و با هم مقایسه میکردیم. نمیدانستیم خانم چه کاری با میلها دارد. بیشتر بچهها دو میل ساده آورده بودند و من نمیدانستم، چرا مامان میل گردی برایم گرفته که تهش حلقۀ سیمی دارد.
این وسط اسما، دانشآموز تنبل دوسالۀ کلاس، پشت به همه روی نیمکت ردیف آخر نشسته بود و تندتند کتاب فارسیاش را ورق میزد. آن زنگ، دیکتهپاتختهای داشتیم و خانم گفته بود: «حتماً اسما را میآورد پای تخته.»
خانممعلم وارد شد و پشت سرش ننهحلیمه، فراش مدرسه، گونی کنفی بزرگی را هنهنکنان داخل کلاس کشید، زیر تخته گذاشت و رفت.
کنجکاو گردن میکشیدیم که ببینیم توی گونی چیست. خانم زیاد منتظرمان نگذاشت. قیچی کوچکی از جیبش درآورد، نخ گونی را چید و صدایش را بالاتر از همهمۀ ما بُرد: «امروز میخوام یادتون بدم که شالگردن ببافین برای رزمندهها. جبهه خیلی سرده. هرکی هم مامانش بافتنی بلده، چندتا کلاف ببره خونه ببافه.» اسما ذوقزده گفت: «خانم دیکتهپاتختهای نمیگین؟» خانم چشمغرهای به او رفت: «نخیر؛ امروز فقط میبافیم.»
اسما کتاب و دفترهایش را از خوشحالی به هوا پرت کرد.
ـ خانم همۀ این گونی رو بده، خودم ببرم ببافم! ای قربون رزمندههامون برم من!
*****
قسمت دوم
بیبی به دیوار طارمی تکیه و پاهایش را با فاصله از هم دراز کرده بود. کلاف را دور شست پاهایش انداخته بود و سر دیگر کاموا را میپیچید. نشستم کنارش.
ـ بیبی، دوکلّه بپیچ!
ـ صبر کن دوکلّه هم میشه.
انگشت شست و اشاره را گذاشت بالا و پایین کلاف، کاموا را ضربدری دور آنها پیچید و کلاف به شکل دو توپ به هم چسبیده درآمد. ذوق کردم.
ـ چه گنده شد!
مامان ساکت بود. چندروزی میشد که صدای تقتق میلهایش قطع نشده بود و حالا ژاکتی کمابیش آماده روی پاهایش آویزان بود.
آن روز که مامان همۀ کامواها را از خانممعلم گرفت که ببافد، خیلی ذوق کردم. بعد از یک روز تمام جنگیدن با آن میل و سیم فنریاش و ناتوانی در بافتن حتی یک رج و تحمل تمسخر همشاگردیها، این کارش حالم را بهتر کرده بود.
صدای زنگ در حیاط و پشتبندش صدای بم عمه شمسیه بلند شد.
ـ یاا...؛ همساده!
بیبی از همانجا که نشسته بود، داد زد: «بفرما داخل؛ در بازه.»
شمسیه و نوریه، دو خواهر میانسال و مجردی که تا حافظهام قدمیداد همسایۀ بیبی بودند، از وقتی کامواها را آورده بودیم خانۀ بیبی، روزی دو ـ سه ساعت با زن برادرشان و دخترش میآمدند دور هم مینشستند و میبافتند.
وارد طارمی که شدند، بوی تند عطر عربی، سنگین و گرم در هوا پیچید و ته حلقم، رگهای از تلخی بهجا گذاشت.
زنها که مشغول بافتن شدند، خودم را کشاندم بغل دست ماریه که چهار ـ پنج سالی از من بزرگتر بود و تروفرز میبافت و جلو میرفت. میدانستم که ماریه مدرسه نمیرود و منتظر عموزادهایست که قرار است از بحرین برگردد و او را با خود ببرد.
حرف زیادی نداشتم به او بزنم. فقط کنارش نشستم و تماشایش کردم که در آن لباس پرزرق و برق عربی و زلم زیمبوهایی که به موهای بلندش بسته بود، به عروسی کوچک میماند. به نجوا پرسیدم: «چی میبافی؟» مهربان به رویم لبخند زد.
ـ کلاه.
*****
قسمت سوم
زنها پلیور میبافتند؛ یکشکل و ساده. کامواها زبر و پشمی، در دو رنگ سبز سربازی و توسی بودند. روز اول نق زدم که: «یه رنگ دیگه ببافین؛ اینا زشته!» مامان پوزخند زد.
ـ صورتی ببافیم خوبه؟
و بابا استتار را برایم توضیح داد.
زنها گپ زدند و بیبی دوبیتی خواند و قلیان عمهنوریه کُرکُر کرد و میلها بافتند تا ظهر شد و پلیورها به سرشانه رسید.
داییها تازه از بازار برگشته بودند و دم پاشیر دست و روی خود را میشستند که بابای ماریه آمد دنبال زن و بچهاش. سه نفری توی حیاط، سرپا گرم صحبت بودند که بیبی صداشان زد: «بیاین لباس به تنتون اندازه کنیم.»
آمدند و پلیورها را روی سینه و کمرشان نگهداشتند تا مامان ببیند و نظر بدهد.
ـ عمهنوریه زیاد بافتی؛ دوانگشت بشکاف.
ـ عمهشمسیه همینقد که بافتی بسه؛ یقه سر بگیر.
ـ مامانجان، نگفتم شما حلقه آستین نباف؟... باز کن تا درستش کنم.
بیبی، از تشر مامان بود یا دیدن قدوبالای داییها در لباس سبز سربازی که یادِ پسرِ شیرپاکخوردهاش در جبهه افتاد و بغضش ترکید: «رود بالابلندم رود.... رود حجله نرفتهم رود...»
بقیۀ زنها هم دل به دل بیبی دادند و صدا به صدایش.
ـ خدا رودُم نصیبش روز جنگه
دلِ خونُم دمادم زیرِ سنگه...
عمهشمسیه که اشک از چشمهای سرمهکشیدهاش دو خط سیاه تا چانهاش کشیده بود، دو دست را پیدرپی به هوا بلند میکرد و چیزهایی میگفت که از میانشان فقط «ای خدا»ها را میفهمیدم و ترس و استیصال پسِ صدایش را. اصلاً آن روزها، انگار زنها همۀ شجاعتشان را جمع میکردند و میدادند به مردهایشان تا ببرند جلوی تیر و تفنگ و خودشان میماندند با یک دل لرزان و اشکی که دمِ چشمخانهها آمادۀ سرریزشدن بود.
دایی چشمهای قرمزش را با سر آستین خشکاند، پلیور را از خودش جدا کرد و زد به شوخی.
ـ پاشین یه لقمه غذا بدین ما که مُردیم از گشنگی. این پلیورهای زبرتونم جمع کنین؛ گردنمو داغون کردن.
*****
قسمت چهارم
شبی که قرار بود فردایش بافتنیها را ببرم مدرسه، از هیجان خواب به چشمم نمیآمد. لباسها همه آماده، تاشده و معطر توی بقچههای سفید بستهبندی شده بودند. تا چانه زیر پتو فرورفته بودم و داشتم لحظۀ شیرین تحویل لباسها را به خانممعلم در ذهنم مجسّم میکردم که بیبی، آرام از جایش بلند شد و رفت سمت بقچهها. نفسم را حبس کرده بودم و میپاییدمش. نمیدانستم میخواهد با لباسها چه بکند.
دیدم بقچهها را زد زیر بغل و بُرد توی اتاق پشتی. چراغ کمسوی اتاق را روشن کرد و تا بیدار بودم، سر جایش برنگشت.
فردای آن شب، وقتی خانممدیر و معلمها بقچهها را باز کردند، دیدم دور یقۀ همۀ پلیورها و لبۀ داخلی همۀ کلاهها، نواری از ململ سفید و نرم دوخته شده.