یادگاری­ ها

نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64744

روایت های زنانه ازدوران جنگ

یادگاری­ ها

(۱) کوچۀ شهید پورنور

سمیه سلطانپور

پدر درِ کوچه را آن‌قدری باز کرد که یک‌چشمی می‌توانست اسفالت و دیوار جلوی در را ببیند. اکبرآقا روی شانۀ بابا زد و پرسید: «امنه؟» بابا در را روی هم گذاشت تا بسته‌شدن و بازشدن مجددش صدایی ایجاد نکند.

ـ والّا چی بگم؟... ظاهراً کسی نیست!

آقامحمود نفس‌زنان پله‌های آپارتمان را پایین آمد، بدو خودش را به جمع مردان دم در رساند و سری به علامت «چه خبر؟... می‌تونیم بریم؟» چرخاند و نفس عمیقی کشید. بابا شانه‌هایش را بالاانداخت، بسم‌اللهی زیر لب گفت و در را باز کرد. سه مرد بدو از پیچ خانۀ بغلی به سمت سر کوچه دویدند، تا از تیررس دید بچه‌های شهید پورنور بیرون بروند.

مردهای کوچه کارشان شده بود دزدکی از خانه بیرون رفتن و دزدکی به خانه برگشتن. دل‌تنگی شش فرزند قدونیم‌قد شهید پورنور، اولین شهید کوچه‌مان شده بود داغ دل مردهای کوچه. بچه‌ها وقتی مردها را در کوچه می‌دیدند، آن‌ها را دوره می‌کردند و از پدرشان می‌پرسیدند.

ـ بابامون رو ندیدی عمو؟

ـ بابا کی میاد؟

ـ بابامو می‌خوام

ـ عمو!... می‌شه بری به بابام بگی زود بیاد؟

مردهای کوچه با چشم‌های اشک‌بار، از کوچه وارد خانه می‌شدند و حتی دل‌شان نمی‌آمد که دستی روی سر بچه‌های خردسال خودشان بکشند.

 

(۲) برشی از زندگی ما دهه شصتی­ها

فائزه باقراسلامی

جنگ، جزئی از زندگی ما دهۀ‌شصتی‌ها بود. صدای آژیر قرمز ترسناک به نظر می‌رسید؛ اما من دوستش داشتم؛ حتی در لحظه‌هایی که مادرم مضطرب و نگران، با دست چپ برادر کوچکم را بغل می‌زد و با دست راستش مچ مرا می‌گرفت و به طرف پناهگاه می‌دوید.

چرا دوست داشتم؟ چون همهمه و شلوغی پناهگاه، برای ما بچه‌های بازی‌گوش دوست‌داشتنی بود و هم‌بازی می‌شدیم. اگر هم سکوت می‌کردیم، برای این بود که از صدای ضدهوایی‌ها یا انفجار، بتوانیم بفهمیم که بمب کجا خورده و دور است یا نزدیک. اگر نزدیک بود، پسرها چشم‌های‌شان برق می‌زد و بعد از اعلام وضعیت سفید، می‌دویدند بیرون تا جایش را پیدا کنند.

ما بچه‌ها، ترس بزرگ‌ترها را درک نمی‌کردیم. ترس آنان، گاهی صحنه‌های خنده‌داری هم درست می‌کرد.

یک روز با پدرم در خیابان بودیم که آژیر قرمز زدند. همه شروع کردند به دویدن. در میان همهمه و آشوب، مردی را وسط خیابان دیدم که سوار دوچرخه بود. به محض این‌که صدای آژیر را شنید، هول برش داشت، پیاده شد، دوچرخه را زد زیر بغلش و دنبال مردم دوید!

با خود فکر کردم که مگر سوار دوچرخه، سرعتش بیشتر نبود برای فرار؛ پس چرا پیاده شد و آن را با همۀ سنگینی‌اش بغل زد و دوید؟

 

(۳) «نمازِ شکر»

منصوره رضایی

 

آن روز هم رادیوی مدرسه روشن بود. معلم‌ها نشسته بودند دورِ دفتر و چای می‌خوردند، برگه صحیح می‌کردند و پچ‌پچ‌کنان حرف می‌زدند. خانم مجتهدی، معلم مهربان کلاس سوم، درست چسبیده بود به رادیو. یک‌دفعه مثل وقت‌هایی که سر کلاس شلوغ می‌کردیم، رو کرد به معلم‌های دیگر، دستش را گذاشت روی دماغ سبزه و کشیده‌اش و با لهجۀ قشنگش گفت: «ساکت! بذارید ببینم چی می‌گه؟ آخه یکهو صدای مارش عملیات قطع شد.» معلم‌ها لیوان‌های چای‌شان را گذاشتند روی میز، برگه‌های امتحانی را رها کردند و رفتند دور رادیو. گچ‌ها داشت توی دستم خیس می‌خورد. صدای آقای توی رادیو، لای جیغ‌های خانم‌معلم‌ها گم شد. همه، هم‌دیگر را بغل می‌کردند و تبریک می‌گفتند. خانم مجتهدی نشسته بود وسط دفتر و گریه می‌کرد. ناظم رفت پشت بلندگو و ذوق‌زده، گفت: «دانش‌آموزان عزیز! به صف شوید... وضو بگیرید... می‌خواهیم نماز شکر بخوانیم... خرمشهر آزاد شده!» گچ‌ها را ریختم روی زمین. دویدم توی حیاط. وضو گرفتم. همه با هم نماز خواندیم. خانم مجتهدی، جلوتر از همه ایستاده بود. سجده‌هایش طولانی‌تر از همه بود. از اول تا آخر نماز، شانه‌هایش می‌لرزید. خانم مجتهدی، خوزستانی بود...

 

 

) با صدای انفجار، برادرم لال شد!

فائزه باقراسلامی

انگار دنیا روی سرش خراب شده بود .سرگردان و اشفته حرکت می کرد.ان کوچه و ان مغازه بزرگ لباس فروشی که برادرم بهش خیره شده بود را هیچ وقت فراموش نمی کنم . با اینکه نه سال بیشتر نداشتم بود اما خوب درک می کردم که با حرف دکتر چه بلایی سر مادرم امده است. درست یادمه پنج ساله بودم که برادرم تازه به حرف افتاده بود از اولشم تنبل بود, عاشق پدرم بود به جای بابا می گفت با .هر وقت بابا از ماموریت می امد روی پاهاش می ایستاد و دنباله دنباله و یواش قدم برمی داشت و دم در می رفت و لبخند می زد , اون هم از ان لبخندهای که با دو تا دندان تازه در امده اش بامزه تر میشد و می گفت: با و با همان  یک با ,دل بابا را می برد .درست یادمه تابستان بود;انروز شیر خشک امیر تمام شده بود و طبق معمول بابا هم ماموریت بود تازه از خواب بیدار شده بودم مامان گفت :دخترم مواظب داداشی باش من برم شیرخشک بخرم برگردم چند دقیقه ای از رفتن مامان نگذشته بود که صدای اژیرخطر به صدا در امد.برای اولین بار بود که ازصدای اژیر ترسیدم شاید به خاطر نبود مادرم بود.با صدای اژیر خطر  برادرم بیدار شد و جیغ کشید احساس ترس بهم غلبه کرده بود;برادرم را بغل کردم و رفتم دم در ایستادم و با چشمانی که از ترس از حدقه بیرون زده بود به در خیره شدم .صدای رگبار و هواپیما در هم پیچیده بود و من سر جایم میخکوب شده بودم ;بعد صدای انفجاری که از همیشه نزدیک تر  بود , امد . امیر دیگر نه جیغ می کشید ونه نق می زد فقط ارام  به در خیره شده بود. سعی کردم ادای مادری شجاع را دربیارم ; او را به سینه ام چسباندم . اما انروز که مادرم در یک لحظه نابودشد, سالها بود که امام جام زهر را نوشیده  و قطعنامه را پذیرفته و جنگی پایان گرفته بود اما برادرم بیش از چهارسال بود که لال شده و  قدرت تکلم نداشت ودکتر اب پاکی را روی دست مادرم ریخته و به او گفته که پسرش عقب مانده است و هیچ وقت نمی تواند صحبت کند .با همه کوچیکم عمق درد انروز مادرم را می فهمیدم و هر بار که به عقب برمی گشتم و به چهره غمگین مادرم نگاه می کردم دست برادرم را سفت تر می گرفتم می خواستم اینطوری دردی از درد مادرم کم کنم و مواظب برادرم باشم.از انروزها سالها می گذرد فضل خدا برادرم با کمک مرکز توانبخشی حالا نه تنها قدرت تکلم دارد بلکه اراده کند با زبانش دنیایی را می تکاند اما مادرم در راهرو بیمارستانها در پی درمان او پیر شد.