نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64747

پناهگاه لحافی

سمیه سلطانپور

ننه‌جون، مامان مامان بابا، سکته کرده و گوشۀ اتاق روی تشک دراز کشیده بود. پیرزن فقط می‌توانست سرش را به اطراف بچرخاند و حرف بزند. روزهای آخر آبان 64 بود و مامان با شکم گرد توی خانه راه می‌رفت و سرگرم پخت‌وپز و شست‌وشوی بچه‌ها و ننه‌جون بود. بابا گفته بود که دو هفته می‌رود جبهه، بعد برمی‌گردد و ننه‌جون را می‌برد شهرستان. قرار بود این دو هفته مامان به‌تنهایی مواظب همۀ ما باشد. روزها همه‌چیز آرام پیش می‌رفت؛ ولی شب وقتی هواپیماهای بعثی تصمیم می‌گرفتند که بمب‌ها را روی سر مردم تهران خالی کنند، اوضاع برای مامان سخت می‌شد. آژیر قرمز که از رادیوی همیشه روشن خانه پخش می‌شد، مامان با شکم هفت‌ماه حامله‌اش خم می‌شد و تشک ننه‌جون را با ننه‌جون که زبانش شروع می‌کرد به داد و هوارکشیدن و دستوردادن، می‌کشید کنج اتاق.

ـ منو نجات بده... بجنب... الان زیر آوار می‌مونم!

بعد نوبت می‌رسید به ما؛ من و داداشم که در خواب ناز بودیم و از همه‌جا و همه‌چیز بی‌خبر. لحاف دست‌دوز دونفره را روی ما می‌انداخت و خودش با آن شکم گرد، دراز می‌کشید روی لحاف. او بعد از سی سال، هر وقت یاد آن دو هفتۀ پاییزی می‌افتد، آهی می‌کشد، می‌خندد و می‌گوید: «ترس و دل‌شوره، عقل آدم را می‌دزدد.»

***

خاطره‌بازی‌های مامان

مامان از توی آشپزخانه داد زد: «صدای تلویزیون را زیاد کن.» از روی دفتر مشق بلند شدم و پیچ سرقرمز تلویزیون را چرخاندم. پسرها صدای بازی‌کردنشان قطع شد و سر چرخاندند سمت صفحۀ سیاه‌سفید تلویزیون. روحانی با عمامۀ سفید و ریش بلند پشت میز، مثل استاد دانشگاه‌ها نشسته بود و داشت حرف می‌زد. صدای مادر بلند از آشپزخانه آمد: «خدا رحمتش کنه! شهید مطهری توی حسینیۀ ارشاد.» به در آشپزخانه نگاه کردم. مامان حتی سر خم نکرده بود که تلویزیون را نگاه کند. او ادامه داد: «اون روز اون‌جا بودم. دیر رسیدم. حسینیه پر شده بود. اون ته ایستادم. خدا خیرش بده؛ عجب صحبتایی می‌کرد!» همۀ شخصیت‌های انقلاب را از روی صدا می‌شناخت. صدای هر کدامشان که از تلویزیون پخش می‌شد، هر جای خانه که بود، باید صدای تلویزیون را بلند می‌کردیم. جذاب‌ترین بخش این بلندکردن صداها، این بود که می‌گفت این سخن‌رانی، کجا و کی انجام شده و بعد هم خیلی مختصر و زیر لب، انگار که دارد تجدید خاطره می‌کند، برای خودش تعریف می‌کرد که آن روزها در ایران چه خبر بود. بهترین قسمت این پروسۀ تجدید خاطره‌ها، در دهۀ فجر هر سال اتفاق می‌افتاد؛ زمان پخش شعرهای انقلابی. شعرها که از تلویزیون پخش می‌شد، با صدای نرم مامان زیر متن موسیقی می‌شد. شعر که تمام می‌شد، مامان تعریف می‌کرد که آن روز از دهۀ فجر را کجای تهران بوده و مردم چه می‌کردند. این پروسۀ هر سالۀ خانۀ ما بود. همۀ خاطرات مامان را همۀ ما ازبر هستیم؛ ولی هر سال با همان ذوق و شوق سال‌های اول گوش می‌دهیم. گاهی هم از مامان می‌خواهیم که ماجراها را با جذابیت بیشتری تعریف کند. مادر هم از یادآوری شر و شور جوانی‌اش لبخند می‌زند، می‌نشیند پشت میز ناهارخوری آشپزخانه و با آب و تاب خاطره‌بازی می‌کند. 

***

جنگ‌ زده بود به خانه‌شان

اکرم بادی

بهش گفت «حاجی». اول بار که بابا رفت و از مسجدِ محلمان آوردشان خانه، بهش گفت. همان جنگ‌زده‌ای که از مهران آمده بود. خانه و زندگی و کشاورزیِ که می‌گفت، عمری شغلش بوده را رها کرده و با همسرش به شهر ما آمده بود؛ به‌عنوان «جنگ‌زده». الآن تو دهانم نمی‌چرخد بگویم جنگ‌زده؛ انگار که باورش از ذهنِ خودم هم دارد می‌رود! ولی زمان جنگ، کلمه‌ای عادی و محسوس بود. خب جنگ زده بود تمام زندگی، کار و خانواده‌شان را به هم ریخته بود و برای این‌که بیشتر آسیب نبینند، جان‌شان را برمی‌داشتند، دست خانواده را می‌گرفتند و به شهرهای عقب پناه می‌آوردند. هر کس به فراخور حال و روزگارش، اتاقی یا مکانی را در اختیارشان می‌گذاشت. جنگ با همۀ بدی‌ها، یک حُسن هم داشت که مردم به هم کمک می‌کردند. خانوادۀ ما هم با وجود شلوغ‌بودن، تصمیم گرفت یکی از اتاق‌های خانه را، به همین جنگ‌زده‌ها بدهد برای زندگی. اثاث‌های اضافی را خالی کردیم؛ غیر از موکت و فرشش. چیزی نیاورده بودند؛ یعنی جنگ فرصتی نداده بود که با خودشان بیاورند جز جانشان. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم چه کلمۀ عریانِ زشتی «جنگ‌زده‌ها»!

حاجی مردِ تقریباً پیری بود با موهای یک‌دست سفید، قدبلند و چهارشانه. کمرش اصلاً خم نبود و از عصا و بقیۀ آثار پیری هم خبری نبود. از آن پیرمردهای قبراق و سرحال بود. بعدها که برایمان از شهر و از کار و زندگی‌شان، با حسرت و چشمان پرافسوس و دل‌تنگی صحبت می‌کردند، فهمیدیم که وضعیت خوبی داشته‌اند و توی شهر خودشان مهران، آدم سرشناسی بوده‌اند. حاجی فارسی را دست‌وپاشکسته حرف می‌زد. پارچۀ سفیدی شبیه عمامه روی سرش می‌گذاشت؛ مثل بقیۀ کردها. با زنی مسن که لباس یک‌دست سیاه تنش بود؛ از پارچۀ سیاهی که دور سرش پیچیده، تا پیراهن گشادِ تا نوکِ پایش، همه سیاه بود؛ حتی گیس‌های بافته‌اش که از زیرِ شالِ سیاه، دو طرف شانه‌هایش افتاده بود. با خال‌کوبی سبزرنگی که روی چانه، توی چشم می‌زد؛ از همانی که روی مچ دست‌هایش هم بود. از فارسی هیچ سر درنمی‌آورد. بابا «ننه» صدایش کرد و همان ننه رویش ماند تا آخر؛ تا آخر که از زندگی توی شهر و دیار غربت خسته شدند و کلافه و سرگردان، خداحافظی کردند و رفتند. همان موقع‌ها که مهران کمی آرام شده بود. ننه تا آخر که برگشتند و رفتند دیار خودشان، هیچ‌وقت از هیبتِ آن لباس‌های سیاه و محلی درنیامد. شاید با پوشیدنِ آن و مقاومت‌شان، جنگ را به سخره گرفته بودند وغم‌های‌شان را تاب می‌آوردند و این‌که مهران هست و همیشه می‌ماند؛ ولو ویرانه، ولو خاک‌آلود و غبارگرفته از خاکی که موشک‌ها و توپ‌های جنگی روی مزرعه و باغ‌های‌شان ریخته بود.

مدت کوتاهی که از آمدن‌شان گذشته بود، حاجی با آن قدِ بلند و هیبت چهارشانه‌اش، با ریشِ سفید هر روز صبحِ زود،  آرام از درِ رو به حیاطِ  اتاق بیرون می‌رفت. به قول مامان و بابا، با ملاحظه از خانه بیرون  می‌رفت و در کوچه را آرام می‌بست تا مزاحم ما نشود. او هر روز جعبه‌ای را با خود می‌برد که حالا حکم کار و درآمدش  را داشت؛ جعبۀ سیگار و بلیت‌فروشی. بابا نچ‌نچ می‌کرد و سر تکان می‌داد. دستانی که سال‌های طولانی گندم عمل آورده بود و میوه‌های رنگارنگ توی باغ‌ها، حالا به یک جعبۀ چوبی سیگار و چند بسته بلیت اتوبوس، قناعت می‌کرد برای گذران زندگی؛ برای این‌که با درآمدِ ناچیزش، ننه توی همان چهاردیواری اتاق‌شان بو برنگِ  پیاز داغ راه‌بیندازد با گوجۀ خردشدۀ تویش؛ چنان بوی خوشمزه‌ای که ما فکر نکنیم جنگ‌زده‌های تو اتاق‌مان، چیزی برای خوردن ندارند و خوراک‌شان،  تنها غصه‌ای‌ست که از دوری شهر، خانه، زندگی، بچه‌ها و زاد و رودشان می‌خورند. مهران که آزاد شد و دشمن عقب رفت، حاجی و ننه رفتند.

هنوز گاهی‌وقت‌ها اتاق سمت حیاط، خاطرات حاجی و ننه را برای ما یادآوری می‌کند؛ دو انسان صبور که گوشۀ ذهن ما بچه‌ها مانده‌اند؛ دو یادگارِ جنگ؛ جنگی که خودش به‌تنهایی مقدس نیست و چیزی که مقدسش کرد، صبر و گذشت‌هایی بودکه اشک شد و از چشم‌های خسته و نزارِ پیر و جوانش چکیده و هنوز هم می‌چکد.

اکرم بادی