نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64748

من بی او

مهدیه رجایی

 

ساک و کولۀ نظامی‌اش را که پر می‌کرد، توی دلش خالی می‌شد.

 

موقع بدرقۀ او، لبخند کج و معوجی را به‌زور روی صورتش هل می‌داد که بغض را پس بزند. بعد، از لحظه‌ای که آب را پشت سرش می‌ریخت و در را می‌بست،  گوش و چشم و هوش و حواسش، فقط سوریه می‌شد و خبرهایش.

آهنگ تلفن و زنگ در، برایش حکم آژیر قرمز زمان جنگ را داشت. سجاده‌اش همیشۀ خدا پهن بود و خیس!

دعایی نبود که از زیر دستش دربرود؛ تا او برگردد.

بار آخری که او برگشت، خندید و گفت: «آن‌قدر در خانۀ خدا را زدی که گفت ای بابا! بیا این هم شوهرت... یک زخم هم برنداشته... بماند بیخ ریش خودت!...»

یک‌باره یک کله‌قند توی دلش آب شد. بی‌اختیار اشکش بارید و بی‌هوا زد زیر خنده. شور و شیرینش قاتی شده بود، از خوشی. پس دوران دوری و دل‌تنگی تمام شد. دوباره منِ او شده بود؛ اسمی که خودش روی خودش گذاشته بود. اصلاً نمی‌توانست خودش را بدون او تصور کند!

هروقت که او برمی‌گشت، تا چند روز دست و پایش را گم می‌کرد. می‌رفت پی کارهایش؛ ولی زود بهانه‌ای یا سؤالی جور می‌کرد تا برگردد و به بهانۀ جواب، غرق بشود توی دریای چشمانِ او. در این مدت هم که از یک‌دیگر دور بودند، یک دوجین برنامۀ دونفره برای موقع برگشت ریخته بود؛ اما خیلی زود همه را فراموش کرد. حالا همین که هر ثانیه او را می‌دید و نگران رفتنش نبود، برایش یک دنیا می‌ارزید.

چند روز بعد اما، زخم عجیبی سر باز کرد. او، دیگر او نبود و چشم‌هایش آرامش نداشت. می‌خندید؛ اما نمی‌خندید! گرم بود؛ اما سرد! اوی مهربان و خون‌گرم، دیگر آدم‌ها و صداها را دوست نداشت! کاسۀ صبرش، بی‌دلیل لبریز می‌شد و سرریز می‌کرد. کلافه بود و ناآرام؛ انگار چیزی گم کرده باشد!... یا آن‌جا، در جنگ، جا گذاشته باشد.

کم‌کم همه فهمیدند که او زخم برداشته... اولین‌بار وقتی صدایش توی خانه بالا رفت و کاسه‌های بلوری را شکست، صاحب‌خانه فهمید. بعدها، وقتی شیشۀ جلوی تاکسی را سر بوق‌زدن‌های بی‌جا شکست، مردم هم فهمیدند.

 

زن اما نمی‌توانست باور کند که این، او باشد!

تا وقتی برای چندمین‌بار، دست‌های گرم و جان‌بخش او دور گردن زن پیچید تا جانش را بگیرد.

آن‌وقت بود که فهمید و به خودش فهماند که او، دیگر او نیست!... که او، اعصابش را توی جنگ جا گذاشته بود!... که دیگر نمی‌شد منِ او باشد!

بعدها یک روز وقتی او خواب بود رفت بالای سرش، با پشت دست پردۀ اشک چشمش را کنار زد تا سیر نگاهش کند.

دست لرزانش را به سر و گوش او کشید. چقدر پیر شده بود! چقدر مو سفید کرده بود! توی این چندماه آخر بعد از برگشت، او همیشه شرمنده بود و خجالت‌زده. هربار که بعد طوفان موج حالش خوب می‌شد، باران به چشمش می‌زد و التماس می‌کرد به جدایی!...

دوباره هجوم خاطرات، آتش زد به قلبش. خرده‌های بغض توی گلویش شکست و دلش را خون کرد. برای بار هزارم خواست بماند؛ اما باید می‌رفت... برای هردوی‌شان.

تا شد و پیشانی جانبازش را بوسید. دلش لای چین‌ها گیر کرد. دوست داشت همان‌جا روی پیشانی بلندش جا بماند. کاش پیشانی‌نوشت‌شان چیز دیگری بود!

دست به کمر، خمیده بلند شد. چادرش را کشید روی صورتش. ساک غصه‌هایش را برداشت و رفت برای همیشه!... 

***

نامه

قدسیه خان‌بابایی

کلاس اول بودم. هنوز دو ـ سه ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که می‌توانستم تمام کلمات کتاب را بدون غلط بنویسم. استعداد و این چیزها نه؛ به‌خاطر نامه‌ها بود.

راستش اولش کلمات را نقاشی می‌کردم و خواندن‌شان را بلد نبودم. آن وقت‌ها همیشه خواهر و برادر بزرگ‌تری توی خانه بود که کتاب‌شان را برداری و از روی کلماتش نقاشی کنی.

توپ ـ پا        باران ـ اسب                     گل ـ ژاله

داداش کنارم می‌نشست، کلمات نقاشی شده‌ام را می‌دید و می‌خندید: «چی‌کار می‌کنی رقیه؟»

رقیه یک اسم رمز بود. هر وقت دوتایی بودیم، رقیه صدایم می‌کرد. روضۀ حضرت رقیه(سلام الله علیها) را از نوارهای آقای کافی که داداش گوش می‌کرد، شنیده بودم. هیچ‌کس از اسم رمز ما خبر نداشت.

یک روز خودکارش را از جیب پیراهن تترونش درآورد، برایم سرمشق نوشت و زمزمه کرد: «افتخارم این است که خود بسیجی‌ام!»

گفت: «از روی این بنویس.» گفتم: «چندتا بنویسم؟» زل زده بود به خط خودش. گفت: «هر چندتا دوس داری!»

تلویزیون روشن بود. آهنگران داشت می‌خواند: «با نوای کاروان... بار بندید همرهان... این قافله عزم کرب‌وبلا دارد...»

همان روز بود که داداش هم ساک خاکی‌رنگش را برداشت و از زیر قرآنی که مامان بالای سرش گرفته بود رد شد. مامان کمک کرد تا کاسۀ چینی گل‌قرمز را از روی سینی برداشتم و پشت سرش آب ریختم.

داداش رفت. جای من شد پای تلویزیون. تکیه می‌دادم به رخت‌خواب‌ها و چشم می‌دوختم به تلویزیون و منتظر بودم توی یکی از فیلم‌هایی که از جبهه می‌گیرند، داداش را نشان بدهد.

توی تقویم کوچکی که جلد پلاستیکی قرمز داشت، روزهای نبودنش را علامت می‌زدم. دو ـ سه هفته یک‌بار نامه می‌داد. پستچی دستش را می‌گذاشت روی زنگ و هم‌زمان بلند می‌گفت: «نامه دارید.» می‌دویدم و نامه را برمی‌داشتم که نکند قبل از من، دست خواهرهایم بهش برسد.

یاد گرفته بودم که سر پاکت نامه را با چاقو باز کنم؛ صاف و تمیز. متن نامه‌ها را حفظ شده بودم:

«به نام الله، پاسدار حرمت خون شهیدان

سلام و درود به محضر امام زمان(علیه‌السلام) و نائب برحقش امام خمینی و خانواده‌های شهدا، مجروحان، اسرا و...

باری اگر از احوالات این‌جانب خواسته باشید، به لطف خدا خوبم و ملالی نیست جز دوری شما.

إن‌شاءالله نصرت و ظفر سپاه اسلام بر کفر نزدیک است و...»

 

نامه‌های خانواده را آبجی می‌نوشت؛ هم خطش خوب بود، هم کلاس اول نظری بود و از همه باسوادتر.

«به نام خدا

درود بر رزمندگان جبهۀ حق علیه باطل.

برادر عزیزم، سلام! حالت چطور است؟ جایت در خانه خیلی خالی‌ست. مامان و بابا خوب‌اند و به شما سلام می‌رسانند. همان‌طور که سفارش کردی، درس‌هایمان را می‌خوانیم، همیشه برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا می‌کنیم و...»

 

توی نامه‌هایی که از طرف ما برای داداش فرستاده می‌شد، هیچ وقت اسمی از من برده نمی‌شد و همیشه در حد «همه سلام می‌رسانند» باقی می‌ماند؛ در حالی که من می‌خواستم خودم با او حرف بزنم.

وقتی امتحانات ثلث سوم تمام شد و کارنامه‌ام را گرفتم، دیگر طاقت نیاوردم. تصمیمم را گرفته بودم. یک روز موقع برگشتن از مدرسه، یک پاکت نامه خریدم که دورتادورش گل‌های رنگی چاپ شده بود و دوتا هم تمبر.

برای داداش نامه نوشتم و از مدرسه، خانه و نمره‌های بیست حرف زدم. نامه را لای کتاب فارسی‌ام گذاشتم و منتظر صبح شدم. آن شب تا صبح، ده‌بار توی کیفم را نگاه کردم که مطمئن شوم کسی چیزی نفهمیده است.

صبح، زودتر از همیشه از خانه بیرون زدم. نامه را توی صندوق پستی زرد بزرگی که سر خیابان بود انداختم و از همان لحظه، انتظارم شروع شد.

روزها کند می‌گذشتند. ضربدرهای تقویم را می‌شمردم. بالأخره یک روز، پستچی آمد و داد زد: «نامه دارید.» پابرهنه دویدم توی حیاط؛ مثل همیشه... یک نامه که در محل گیرنده، اسم بابا نوشته شده بود.

نامه را دادم دست مامان. مامان با تعجب  گفت: « نمی‌خونی؟» با بغض گفتم: « نه!» و رفتم توی اتاق. در را بستم و آهسته زدم زیر گریه. آبجی نامه را بلند خواند. گوشم را به در چسباندم. دلم تالاپ‌تالاپ می‌کرد که داداش نگفته باشد، من برایش نامه فرستادم. نگفته بود.

وسط اتاق دراز کشیدم. دوباره صدای زنگ بلندشد. صدای پستچی را مبهم شنیدم. دویدم. گفت: «این یکی جا مونده بود!» در محل گیرنده، نوشته شده بود: «برسد به دست رقیه‌خانم!»