نوع مقاله : روایت
کارت دعوت
منصوره رضایی
جنگ که شروع شد، هشتساله بودم. در خیالم صدّام، یکی بود شبیه شمر تعزیه؛ همان که همه از دستش شاکی بودند و تف و لعنش میکردند. جنگ بود؛ ولی ما زندگی همیشگیمان را داشتیم؛ مدرسه میرفتیم، درس میخواندیم و سر صف صبحگاه برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا میکردیم. زنگهای تفریح، غذای بیاتشده سق میزدیم تا پول جیبیهایمان را بریزیم توی قلک کمک به جبهههای حق علیه باطل. زنگهای انشا هم برای رزمندگان نامه مینوشتیم و توی خیالمان، مرد شجاع و قدبلندی را تصور میکردیم که وسط میدان جنگ با یک دست، تفنگش را گرفته و با دست دیگر نامۀ ما را از جیبش درمیآورَد، میخواند، میخندد، روحیه میگیرد، با دشمن میجنگد و پیروز میشود.
نُهساله که شدم، میتوانستم به نیابت از رزمندهها روزه بگیرم و به جاشان نماز بخوانم. بازار روزۀ نذری بین دخترهای تازهمکلّف داغ بود. هر کس برای سلامتی یکی از اقوامش روزه نذر میکرد و وقتی در مدرسه چیزی نمیخورد، میفهمیدیم فامیلشان شهید نشده و به خانه برگشته است. تمام روزههای مستحبی من هم، نذر پسرعمهام میشد. او فقط چند سال از من بزرگتر بود. یکباره از وسط بازیهای بچگیمان قد کشید، بزرگ شد، دست برد توی شناسنامهاش و هجدهساله شد.
کلاس چهارم بودم که یاد گرفتم برای رزمندهها شال و جوراب ببافم. بابا کلاف میخرید. مامان سر میانداخت و من تندتند دانه میانداختم؛ یکی رو یکی زیر. کلاس پنجم که تمام شد، کدبانویی شده بودم برای خودم. مامان صبح تا شب بچهها را میگذاشت پیش من و میرفت ستاد پشتیبانی جبههها. مجبور بودم بچهداری کنم، خانهداری کنم، آشپزی کنم و نق هم نزنم. مامان میگفت: «ما نمیدانیم این جنگ تا کِی ادامه دارد. هر کس باید بهقدر وظیفهاش کمک کند. کمک تو هم همین کارهاست.»
یک روز که دیگر خسته شده بودم و داشتم پوستتخمههای توی خاکانداز مسی را در سطل خالی میکردم و زیر لب نفرین به جنگ و صدّام و برادرهایم! ناگهان صدای وحشتناکی دلم را لرزاند، شیشۀ زیرزمین تَرک خورد، مرغعشقها از جا پریدند، ماهی توی تُنگ افتاد بیرون و آبجیکوچیکه و داداشها چسبیدند به چادرم. بلد نبودم نترسم. مامان یادم نداده بود. همه، شروع کردیم به جیغزدن و دویدیم توی کوچه. ربابهخانم که ترسمان را دید، خودش را زد به نترسی و گفت: «چیزی نشده! صدام موشک زده. بمبارون شده. چیزی نیست. الآن مامانتون میاد زبونبستهها!» مامان آمد. لپهایش گُلانداخته بود. نفس نفس میزد. هر ششتامان را توی بغلش جا داد و هفتتایی گریه کردیم.
همسایهها یکییکی میرفتند. به قول بابا انگار یکشبه خاک مُرده پاشیدند توی محله! زنها از این خانه به آن خانه راهافتاده بودند، حلالیت میطلبیدند و میگفتند که انشاءالله با نابودی دشمن، زود برمیگردند سر خانه و زندگیشان! ما هم راهافتادیم. نصف روزه، نصف خانه را بار زدیم و رفتیم دهات؛ پیش قوم و خویش.
مدرسۀ روستا تا کلاس پنجم داشت که من خوانده بودم. مجبور شدم قالیبافی یاد بگیرم و قرآن حفظ کنم. بابا هر صبح میرفت شهر، سرِ کارش و غروب با کولهباری از خبر برمیگشت: «فلانجا بمب خورده... خونۀ فلانی خراب شده... پسر فلانی شهید شده... عباس نامه داده... زنگ زده... اومده مرخصی...»
روز بعد از یک عملیات موفقیتآمیز و پیش رونده، خانم صاحبخانه سرخوشانه به اتاق ما آمد. سر تا پایم را ورانداز کرد و با مامان شروع کردند به پچپچکردن. مامان سرخ شد. ساکت شد. خندید. شب، بابا هم نگاهم کرد. خندید و گفت: «ماشالا خانمی شده برای خودش! اگه خودش حرفی نداره، منم مشکلی ندارم. فقط همهچیز سریع و بیسروصدا باشه. جَوونهای مردم دارن پرپر میشن؛ ما نمیتونیم ساز و آواز راهبیندازیم!»
سیزدهساله بودم که بزرگ شدم. عروس شدم. جنگ، بزرگم کرده بود. در عرض یک هفته، لباس عروس خریدیم. حلقه خریدیم. مسجد محل را آب و جارو کردیم و ریسه بستیم. کارت دعوت سفارش دادیم؛ از همان کارتهای سیاه و سفید که دوتا کبوتر دو طرف اللهِ وسط صفحه را گرفته بودند. درست زیر کلمۀ مقدسه، عکس بزرگی از امام خمینی(ره) چاپ شده بود که میخندیدند و میفرمودند: «امّتی که عروس و دامادش عشق شهادت دارند، شکستناپذیر است.» اول متن دعوتمان هم بر امام و رزمندگان سلام و درود فرستادیم و از همه دعوت کردیم به صرف شیرینی و شربت تشریف بیاورند مسجد و شاهد پیوندمان باشند. آخر کارتمان هم، عکس یک گل لاله بود که داخلش ذکر زیبای صلوات نوشته شده بود.
صبح روز عقدکنان، بابا با داماد رفته بودند شهر تا آینه، شمعدان و لباس عروس را تحویل بگیرند. قند توی دلم آب میشد؛ اما چیزی هم ته دلم میلرزید که مامان میگفت: «طبیعیه!... همۀ دخترا قبل از عقد همینجورن.» چاشت شد و مردها نیامدند. ظهر شد و نیامدند. عصر هم خبری ازشان نشد. دیگر مامان هم دلشوره گرفته بود. دمدمهای غروب، سروکلۀ بابا و داماد پیدا شد؛ ولی دستهاشان خالی بود. دویدم پیشِ پایشان. چیزی نگفتم. چیزی نگفتند. چشمهای داماد دودو میزد. بابا گریه کرده بود. بُریده بُریده گفت: «عباس!...» و شانههایش لرزید... عباس هم زنِ عقدکرده داشت.
****
قهرمانها
فاطمه معلمی
چشمهایم را میبندم و میگویم: «امشب تو قصه بگو.»
فکری میکند و قصۀ جنگ امام علی(علیهالسلام) و عَمروبنعبدود را میگوید. من با چشمهای گردشده نگاهش میکنم.
مدتی بود برای پسرم قصه میخواندم؛ از آن قصههایی که قهرمان داستان مهربان است و بچه باید درس عبرت بگیرد که خوب و درستکار باشد. قصۀ جنگ امام با عمروبنعبدود را هم بهخاطر آخرش گفتم که امام در مقابل رفتار زشت دشمنش گذشت کرد؛ ولی حالا که همان قصه را با زبان خودش برایم میگوید، همهچیز عوض شده است: اینکه امام همه را میکشته، با شمشیرش همهجا را پر از خون میکرده و دست و پای دشمن قطع میشده، قطعاً چیزهایی نبود که من برایش گفته باشم؛ بلکه چهرهای بود که خودش دوست داشت از امام بسازد. من همۀ تلاشم را کرده بودم تا از صحنههای جنگ، گذرا رد شوم.
این ماجرا، توی یکی از گوشههای ذهن من جا خشک کرد و بعضی وقتها فکرم را مشغول میکند. چطور میشود بچههایی را که کلش میزنند، پلی استیشن دارند، لاکپشت نینجا میبینند و عاشق پاندای کونگفوکار هستند، مجذوب قهرمانهای واقعی کرد؟ از دفاع مقدسی که پر است از قصههای اساطیری، چرا یک ستاره یا یک قهرمان توی دل پسربچۀ من نیست؟ حتماً هزارویک دلیل دارد؛ ولی من پیش خود فکر میکنم که همیشه از ساختن اسطورهای با ویژگیهای ایدئال پسرم فرار کردهام؛ چون ترسیدهام چهرۀ خشن جنگ را نمایش بدهم. همیشه خواستهام خشونت ناگزیر جنگ را سانسور کنم و تصویر شهدا، توی قاب مهربانی محدود شود. همیشه خواستهام که شهید توی ذهن بچهام، وسط هالهای نورانی با بالهای سفیدش، به سمت آسمان پرواز کرده باشد؛ در حالی که پسربچهها دوست دارند قدرت و خشم را در چهرۀ قهرمانشان ببینند؛ مثل چهرۀ شهید برونسی. بچهها دوست دارند قهرمانشان هیکلی و درشتاندام باشد؛ مثل شهید ضرغام. آنان دوست دارند که قهرمانشان، یکتنه لشکری را فراری بدهد؛ مثل شهید فهمیده. دوست دارند خلبان باشد؛ مثل شهید بابایی. دوست دارند باهوش باشد و دشمن را فریب بدهد؛ مثل شهید زینالدین و هزار چیز دیگری که در دفاع مقدس هست و بچهها دوستش دارند. حالا میخواهم از شجاعت و قدرت شهید همت برای پسرم بگویم و مطمئن باشم که وقتی مجذوبش شد، دیر یا زود قصۀ مهربانی و ایمانش را هم پیدا میکند.