نوع مقاله : روایت

10.22081/mow.2017.64750

سهیلا ملکی

برای عشق

ام‌البنین، هیچ‌وقت ام‌البنین نبود. چندین پسر نداشت. داشته‌هایش از دنیا چهار دختر بود و یک پسر. فامیل به اختصار بنین صدایش می‌زدند. انگار خودش پسران باشد! خودش نبود؛ اما همهۀ وجودش محمد بود. فرزند آخر خانواده و کسی که به رسم قرار نانوشتۀ آدم‌هادر وقت پیری پدر و مادر، عصای دست آن‌ها باشد. بنین زنی بود آرام، کم‌حرف و گوشه‌گیر و این خلقیات برمی‌گشت به روزهایی که در سختی و غربت گذرانده بود. به ‌روزگار پرمحنتی که نتیجۀ کوچ اجباری کردها در حدود صد سال قبل است و از آن به‌نام تبعید یاد می‌کنند. رضاشاه برای جلوگیری از قدرت‌گرفتن و اتحاد کردهای شمال‌غرب کشور با کردهای ترکیه، بزرگان بعضی از طوایف را همراه قوم و عشیره‌شان مجبور به مهاجرت کرد.

بنین یتیم به دنیا آمد. پدرش قبل از تولد او بر اثر بیماری فوت کرده بود و بعد از ازدواج مادرش با مردی از طایفه‌ای دیگر، پدربزرگ‌ پیرش سرپرستش شد. اسمش محمد بود و به رسم کردها، به‌خاطر سیدبودنش، شیخ‌محمد صدایش می‌زدند. مرد فهمیده‌ای که برای سؤال‌های دینی و بقیۀ مشکلات، به او مراجعه می‌کردند. شیخ‌محمد بود و خانه‌ای بزرگ پای تپه و هزار رأس گوسفند که دیگر نگه‌داری‌شان را به پسرانش سپرده بود. چهار پسر که همگی زن و بچه داشتند. بزرگ طایفه بود؛ اما کهولت سن کم‌کم می‌رفت که زمین‌گیرش کند. در همین روزها آن تصمیم بزرگ گرفته شد و آن اتفاق مصیبت‌بار، سفر اجباری طایفه‌ای اتفاق افتاد. سرباززدن از دستور، به معنی آغاز جنگ با حکومت بود. آتاترک همان سال‌ها ارامنه را به شکل فجیعی نسل‌کشی کرده بود و کردها که به‌خاطر اهل سنت بودن اقلیت مذهبی محسوب ‌می‌شدند، تصمیم گرفتند دستور داده شده را انجام دهند. چاره‌ای نداشتند. پیرها و معلول‌ها از تبعید معاف بودند و شیخ‌محمد و زنش پیرتر از آن بودند که تحمل سختی سفر را داشته باشند. سرپرستی طایفه را به برادرزاده‌اش که مسن‌ترین فرد طایفه و مردی دنیادیده بود سپرد. از طرفی دیگر با رفتن نوه و بچه‌ها، کسی نبود که هم‌بازی بنین شود و ترس از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ و بی‌سرپرست‌شدن بنین، مجبورشان کرد از نوۀ محبوب‌شان که یادگار فرزند جوان‌مرگ‌شان بود جدا شوند و حضانتش را به عموی بزرگ‌ترش بدهند. دوباره یتیم شد. از پدربزرگ و مادربزرگی که برایش پدر و مادر بودند، باید جدا می‌شد و رنج فراق و ماه‌ها درراه‌بودن را می‌کشید تا به سرزمینی برسد که غربت بود و زبان مردمش را بلد نبودند. عمه‌هایش عروس طایفۀ دیگری بودند که قرار بود به شمال فرستاده شوند و طایفۀ شیخ‌محمد، باید در قزوین ساکن می‌شد. برای این‌که کنار هم قدرتی نداشته باشند، هر خانواده را به یک روستا و باقی، یعنی چیزی حدود شصت خانواده را در محله‌ای از محله‌های جنوبی شهر قزوین جای دادند تا بتوانند به‌راحتی کنترل‌شان کنند؛ محله‌ای به‌نام «دروازه‌رشت» که ضلع غربی‌اش به‌علت سکونت این کردهای اهل سنت، از آن به بعد از طرف مردم شهر «عمری‌محله» نامیده شد.

نه مهاجران تازه‌وارد و نه مردم شهر دوست نداشتند که با یک‌دیگر رفت و آمد کنند؛ اما زمان خیلی از گره‌ها را باز می‌‌کند. سال‌ها بعد مردم شهر فهمیده بودند که این مهاجران، آزاری برای آن‌ها ندارند. بنین مثل بقیۀ بچه‌ها، با یاد دشت‌های سرسبز سرزمین اجدادی‌شان با دل‌تنگی‌ای بزرگ شد که همواره همراه‌شان بود. رسیدن خبر فوت شیخ‌محمد و زنش و اجازه‌نداشتن پسرانش برای شرکت در مراسم ختم آن‌ها، از خاطرات تلخی بود که از ذهن بنین پاک نشد. تمام طایفه آرزوی روزی را داشتند که پهلوی‌ها سقوط کنند و این‌ها به شهرشان برگردند. در زمان «محمدرضا» اجازۀ برگشت به شهرشان را پیدا کردند؛ اما دیگر نه آن‌جا خانه‌ای داشتند و نه دامی که با آن امرار معاش کنند. او بزرگ می‌شد و زمان دردها را درمان می‌کرد؛ جز درد بی‌مادری‌اش را. همیشه غمی در دلش حس می‌کرد که نمی‌گذاشت شاد باشد؛ حتی شبی که ازدواج کرد هم، کسی لبخندش را ندید. با یکی از پسران محل ازدواج کرد و زندگی آرامی داشتند که حاصل آن چهار دختر بود. شادی وقتی به دل بنین برگشت که در سال چهل‌وهشت پسردار شد. چهرۀ پدربزرگش را توی صورت پسرش می‌دید و احساس می‌کرد دیگر در غربت نیست. به یاد پدربزرگش اسمش را محمد گذاشتند و شد همۀ امید بنین؛ زنی که هنوز کم‌حرف بود و در دلش امیدی زنده شده بود. دیدن قدکشیدن محمد، شده بود دلیل مهمی برای زندگی‌اش. پسرش به مدرسۀ ابتدایی می‌رفت که انقلاب شد. خیلی از سیاست سر درنمی‌آوردند؛ اما به‌خاطر جد این سید و این‌که می‌گفتند گفته: «شیعه و سنی برادرند»، دوستش داشتند. کمی نگذشته بود که جنگ شد. بنین سرش به زندگی خودش گرم و دلش به محمدش خوش بود. برایش رؤیا می‌بافت و آرزوهای بزرگی داشت؛ تا این‌که یک شب محمد آمد و بعد از کلی طفره‌رفتن، در وسط جمع خانواده حرفش را زد. می‌خواست برود جبهه. انگار آب سردی روی همه ریخته شد! البته همه خیال‌شان راحت بود که سن محمد کم است و ثبت‌نامش نمی‌کنند. از طرفی دیگر، همه از وابستگی این مادر به پسرش خبر داشتند و می‌دانستند پدرش به همین دلیل هرگز اجازه نخواهد داد. خبر که پخش شد، چندنفری آمدند و زیر گوش‌شان گفتند که به ما چه ربطی دارد؟ شیعه‌ها بروند بجنگند! فکرشان شبیه همان چندنفری بود که قبل‌ترها سر صف نان به بچه‌های‌شان گفته بودند کنار عمری‌ها نایستند، نجس هستند.

اما محمد تصمیمش را گرفته بود و میان بهت و مخالفت‌های بقیه، بنین و شوهرش رضایت دادند. بنین قبول کرد که تنها دلیل شادی‌اش برود؛ کسی که یادآور پدربزرگ و روزهای خوش کودکی‌اش بود. بنین و شوهرش نگفتند که جنگ بین خمینی شیعه است و صدام سنی. بنین نگفت من سنی هستم و نباید پسرم را که همۀ امیدم است، همراه شیعه‌ها به جنگ صدام بفرستم. درس نخوانده بود و سواد نداشت. زنی کرد و اهل کوه بود که از بد روزگار، دچار خانه‌ای هفتادمتری در غربت شده بود؛ اما آن‌قدری می‌دانست که دوست و دشمن را تشخیص بدهد. آن‌هایی که سر صف کوپن و نفت به سنی‌بودن‌شان طعنه زده بودند، دل شکاندند؛ ولی دشمن نبودند. سن محمد کم بود و تازه پشت لبش سبز شده بود. در پایگاه بسیج با همان نگاه اول فهمیدند کم‌سن است و ثبت‌نامش نکردند؛ اما تصمیم بنین جدی بود. آرزوهایی را که شب و روز برای پسرش خیال کرده بود، توی دلش نگه‌داشت. آن‌ها دست بردند توی شناسنامه و محمد شد رزمندۀ بسیجی چهارده‌ساله و رفت...

پیکرش توی جزیرۀ مجنون مانده بود؛ از زمان عملیات خیبر. به گمانم سال هفتادوپنج بود که شهید مفقودالاثر، تنها پسر بنین برگشت! حالا شوهر بنین هم سال‌هاست که فوت کرده و بنین همان زن ساکت و تودار گذشته است که اگر پادرد اجازه بدهد، می‌رود گلزار شهدا کنار مزار پسر چشم و ابرو مشکی‌اش بنشیند و به خاطرات سالیان دور فکر کند؛ به آرزوهایی که برآورده نشد؛ به دو جوانی که بعد از محمد، از همان محله به جبهه رفتند و پیکرشان برگشت و شاید به دعای عاقبت به‌خیری برای فرزندش فکر کند؛ به دعایی که اجابت شد!