نوع مقاله : خانه های آسمانی
خوشبختی یعنی من و تو
□ محبوبه ابراهیمی
گونههایم تبدار شدند و چشمانم دوخته به زمین؛ وقتی نام تو روی لبهای پدرم نشست؛ علی!
میتوانستم با هیجانی دخترانه بله بگویم و از احساسم به تو؛ میتوانستم به پدر بگویم که چقدر من و تو کفو هم هستیم؛ انگار برای هم آفریده شدهایم! میتوانستم لبخند بزنم به خواستگاریات؛ اما سکوت و شرم، تنها جواب من به پدر بود. پدر عادت کرده بود که جواب خواستگارها را از نگاهم بشنود، نه زبانم. هربار در چهرهام، بیمیلی شدید به خواستگارها دیده بود و اینبار، گمانم میل شدید!...
و پدر خوب دانست معنای سکوتم را که خندید و فرمود: «سُکُوتُها إقرارُها؛ سکوتش رضایت است.»
**
پیش پدر که آمده بودی، از تقوایت گفته بودی و سابقۀ درخشانت در راه اسلام. چه خوب میدانستی که همۀ ملاکهای من برای ازدواج، همانهاییست که در وجودت جمع شده. میدانستی که معیارم نه زیباییست، نه ثروت و نه مقام؛ هرچند تو در نظرم واقعاً زیبا، ثروتمند و صاحب مقامی.
شجاعانه یکه و تنها برای خواستگاریام آمدی و چشم در چشمان پدر شدی. آمدی که بگویی من خودم هستم و خودم، با دستانی خالی از سیم و زر و بدون پشتوانۀ پدر، مادر و خواهر. خواستی اعلام کنی که یکتنه برای خوشبختی دخترت کافیام.
**
خواستگارهای قبلیام خیلی از پدر رنجیدند. پیغام پشت پیغام که چرا دخترت را به ما اشرافزادهها ندادی و به عقد پسری درآوردی که دستش از مال دنیا تهیست. پدر در جوابشان گفته بود: «ازدواج این دو، به امر خداست!»
آن روز بله را نه من دادم و نه پدر؛ این خدا بود که اختیار مرا به دست تو داد و البته آیندۀ بشر را به من و تو بخشید؛ به این ازدواج بینظیر.
**
اینها را البته خودت بهتر از من میدانی!
گفته بودی جبرئیل، دو شاخه گل سنبل و میخک از بهشت برایت آورده بود و از آمادگی فردوس برای جشن عروسیمان خبر داده بود؛ از اینکه حوریان بهشتی آمادۀ جشنی بزرگ شده بودند و خدا به راحیل، همان ملک خوشصدا، دستور خواندن خطبۀ عقدمان را داده بود.
خوش به حال من علی! ازدواجم را آسمانیها پیش از زمینیها جشن گرفتند و همسرم، انتخاب خود خدا بود! خوش به حال تو علی!
**
دل هر دختری در خواستگاری میلرزد، قلبش تندتر از همیشه میتپد و نگاهش نگران و پراضطراب است؛ ترس از درستی انتخاب، از آیندهای که نمیداند و از یک سرنوشت ناپیدا؛ من اما آرام بودم علی! مثل خودت؛ بدون ترس، بدون تردید، بدون اضطراب و...
تو را میشناختم از خیلی پیشتر؛ شاید از تولدم!
چشم که گشودم، تو بودی و پدرم. پسرعمویش بودی؛ اما از پسر و برادر نزدیکتر؛ اولین مردی که به پدرم ایمان آوردی و شجاعترین عرب. تو را میشناختم بهتر از همه!
**
قطرههای اشک روی لبخندت نشست.
پدرم را نگاه میکردم که با لبخندی از جنس غرور، فِداها أبُوها زمزمه میکرد.
نگاهتان تأییدم میکرد، وقتی درست در شب عروسی و میان جشن پیراهن کهنهام را خواستم، لباس عروسیام را درآوردم و به آن فقیر هدیه دادم. مرا میشناسی و خوب میدانی که من هیچ دلبستگی به دنیا ندارم. نه پیراهن عروسیام که اگر لازم شود، از نان شب هم میگذرم تا فقیری بینیاز شود.
***
من با وصال تو مثل موج به ساحل رسیده، آرام بودم؛ اما آمدنم از خانۀ پدر به خانۀ تو، مرا به یاد مرگ میانداخت؛ همان حادثهای که مرا از خانۀ تو به خانۀ قبر خواهد برد. دلم لرزید، دستت را گرفتم تا با هم برخیزیم و نماز بخوانیم. اصلاً من تو را انتخاب کردم تا به معشوق اصلیام، یعنی خدا، نزدیکتر شوم؛ با تو!
**
من و تو، تنها عروس و دامادی هستیم که به امر خدا، به عقد هم درآمدیم؛ تنها عروس و دامادی که نسلشان مملو از ستارههای درخشان و بینظیر است؛ مملو از شجرۀ طوبی. من و تو خوشبختترین زوج این خلقتیم، علی؛ همدل، همراه، همنفس و همسر! حتی اگر شبها زیراندازمان همان پوست گوسفندی باشد که روزها شترمان را رویش علوفه میدهیم؛ حتی اگر چادر وصلهدار بر سر کنم یا هر دو با بچههایمان سر سفرهای خالی بنشینیم، باز هم خوشبختترینیم؛ خوشبختتر از همۀ دنیا.
ما خوشبختیم و خوشبختی، یعنی باهمبودن من و تو، کنار خدا!