دل کندن از دندان طلا

نوع مقاله : دریا کنار

10.22081/mow.2017.64757

روایتی ناب وناگفته ازپشت صحنه های زنانه هشت سال دفاع مقدس

دل کندن از دندان طلا 

لیلاسادات باقری 

«خدیجه زنهاری» هستم. پدر و مادرم اهل زنجان بودند؛ خودم اما 1323 در تهران  به دنیا آمدم و در همین شهر هم درس خواندم و بزرگ شدم. خانوادۀ ما بسیار مذهبی و مستضعف بود. پدرم خادم مسجد «نظام مافی» در محلۀ مهرآباد و به نوعی خادم خانواده و فرزندان شیخ‌عباس قمی بود. او تمام آموزه‌های اسلامی را با دقت و حساسیت به من یاد می‌داد. یادم هست مثلاً برای این‌که همۀ روزه‌هایم را بگیرم، وعدۀ هدیه می‌داد و البته به وعده‌هایش هم وفا می‌‎کرد.

من اولین فرزند و تک‌دختر خانواده بودم و حسابی نازدانه محسوب می‌شدم؛ پدرم که بر اجرای قوانین دینی تأکید زیاد داشت، مادرم را مدیون کرده بود اگر مرا بدون حجاب به مدرسه بفرستد! مادرم هم هر صبح قبل از رفتن به مدرسه، خودش روسری‌ام را گره می‌زد و راهی‌ام می‌کرد. سال اول به‌خاطر حجابم، یک سیلی محکم از مدیر مدرسه خوردم. مدیر زن قدبلندی بود با موهای جوگندمی. با شنیدن صدای کوبیده‌شدن پاشنۀ کفش‌هایش روی زمین، قلب بچه‌ها توی سینه محکم‌تر می‌تپید. یک روز سر کلاس ما آمد برای سرکشی. چندین‌بار کلاس را از بالا تا پایین مقتدراته قدم زد. یک‌دفعه وقتی از کنار من رد می‌شد، برگشت و توی صورتم دقیق شد. بی‌مهابا دست‌هایش را بالا برد و محکم خواباند توی گوشم. روسری را از سرم باز کرد و بعد از چندتا فحش گفت: «روسری سر کردی که شپش‌هات دیده نشه!»

روسری را هم انداخت تو سطل زبالۀ کنار تختۀ کلاس. خیلی ترسیده بودم. وقتی زنگ خورد، سریع رفتم و روسری‌ام را از سطل درآوردم، تکان دادم و سر کردم. وقتی رسیدم خانه، پدرم متوجه اضطرابم شد. برایش ماجرا را تعریف کردم. خیلی عصبانی شد و گفت: «دیگه از فردا مدرسه نمی‌ری!» اما من مدرسه را دوست داشتم. از پدر خواهش کردم که اجازه بدهد بروم. قول دادم هیچ‌وقت حجابم را کنار نگذارم. خدا رحمتش کند! قبول کرد. به مدرسه که می‌رسیدم، روسری را از سرم برمی‌داشتم و وقتی تعطیل می‌شد، دوباره سر می‌کردم. این‌طوری بود تا چهارده‌سالگی که ازدواج کردم.

*****

همسرم از همسایه‌های قدیم‌مان در رباط‌کریم بود. مدتی از مهرآباد رفتیم رباط‌کریم و بعد زمان کوتاهی دوباره برگشتیم مهرآباد. خانوادۀ او اهل اردبیل بودند. عقدمان را در محضر خواندند و از همان‌جا هم شوهرم دستم را گرفت و آورد خانه. شب عروسی از شش یا هفت نفر مهمان، با قیمه پذیرایی کردیم. از آن‌جا که پدرم از آواز، موسیقی و این‌جور چیزها خوشش نمی‌آمد، به توصیه‌اش با ذکر صلوات ِ مهمان‌ها و کف‌زدن‌شان مجلس کوچک‌مان را برگزار کردیم.

درواقع با یک سادگی تمام‌عیار زندگی را شروع کردیم.

*****

شانزده‌ساله بودم که اولین پسرم (جعفر) به دنیا آمد. جعفر حالا جانباز هفتاددرصد است. بعد هم اصغر به دنیا آمد که این پسرم هم جانباز پنجاه‌وپنج‌درصد است. بعد دو دخترم به دنیا آمدند که الحمدلله بسیار مذهبی و انقلابی هستند. داماد بزرگم پاسدار بازنشسته است. هیچ‌وقت نفهمیدم او و جعفر که با هم پسرعمو هم هستند، در سپاه چه سمت و درجه‌ای داشتند و دارند. یک‌وقت‌هایی که از دامادم دربارۀ سمتش می‌پرسیدم، می‌خندید و می‌گفت: «من چون سالم هستم، زمین سپاه را جارو می‌کشم؛ جعفر اما چون یک طرف بدنش لمس است، با یک دست تی می‌کشد!»

 

دوست نداشتند از موقعیت‌شان برای کسی، حتی خانواده چیزی بگویند. خدا را شاکرم که خود و فرزندانم، برای انقلاب با تمام وجود کار کردیم.

*****

با بچه‌ها سرگرم زندگی بودم؛ اما از طریق پدر اخبار را پی‌گیری می‌کردم. امام را در سال چهل‌وسه که گرفتند، خوب یادم هست. مردم ریختند توی کوچه و بازار. شوهرم به من اجازه نمی‌داد که در این اجتماعات شرکت کنم. البته خودش شرکت می‌کرد.

یادم هست اولین‌باری که با ساواک آشنا شدم، کلی در ذهنم سؤال ایجاده شده بود. قضیه این‌طور بود که وقتی دستۀ سینه‌زنی محلۀ ما مقداری از کوچه دور شد، بلافاصله دوباره برگشت به حسینیه. خیلی تعجب کردم که چرا این‌قدر زود برگشتند. از همسر و پدرم که پرس‌وجو کردم، گفتند: «ساواک اجازه نداد که داخل خیابان شویم و ما را برگرداندند به حسینیه تا همان‌جا عزاداری کنیم.» خیلی برایم عجیب بود. با خود فکر می‌کردم، یعنی ساواکی‌ها ایرانی و مسلمان نیستند! از همین‌جاها بود که کم‌کم آگاه شدم عدۀ زیادی از مردم علیه شاه فعالیت‌هایی انجام می‌دهند و ساواک، برای جلوگیری از این نوع فعالیت‌ها ایجاد شده است. بعدتر هم که مدام خبر جنایت‌های‌شان و رعب و وحشت در میان مردم را همه با هم شاهد بودیم و علنی شده بود.

*****

سال‌های آخر حکومت شاهنشاهی، دیگر همۀ مردم درگیر فعالیت‌های انقلابیون شده و درواقع خواستار براندازی آن بودند.

دست بر قضا همان سال پیروزی انقلاب، دوقلوهایم را خدا به من هدیه داد. دلم می‌جوشید برای همراهی مردم و تظاهرات‌ها.

نمی‌توانستم بی‌تفاوت توی خانه بمانم. بچه‌ها را می‌سپردم به دختر بزرگم که تازه نامزد کرده بود و به‌بهانۀ گرفتن پیت نفت از خانه بیرون می‌زدم. از محله‌مان (خزانه) تا جادۀ نازی‌آباد می‌رفتم و با مردم در اجتماعات و راهپیمایی‌ها همراه می‌شدم. هروقت هم که نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم و دلشورۀ بچه‌ها را داشتم، از پشت بام خانه روی سر تظاهرات‌کننده‌ها گلاب می‌پاشیدم. خانه‌مان نبش کوچه بود. روی منقل اسفند دود می‌کردم و  سر راه مردمی می‌گذاشتم که راهپیمایی می‌کردند. برای آمدن امام لحظه‌شماری می‌کردم. امام آمد و انقلاب شد. فکر می‌کردم که بعد از انقلاب، زندگی به روال آرام و عادی برمی‌گردد که نگذاشتند؛ منافقان در شهر و بعثی‌ها از جنوب.

*****

جنگ که شروع شد، جعفر شانزده‌ساله بود. به محض این‌که خبر جنگ و درخواست امام از مردم برای شرکت در جنگ را شنیده بود، در مدرسه اسمش را برای حضور در جبهه نوشته بود. همان‌طور که من در خانواده مورد توجه بودم، جعفر هم برای ما دردانه بود؛ اما من با رفتنش به جبهه مخالفت نکردم.

بعد از ثبت‌نام داوطلبانه‌اش، آمدند درِ خانه که اعزام بشود؛ اما خانه نبود. وقتی آمد و گفتم که آمده بودند دنبالش برای جبهه، خیلی گریه کرد. دفعۀ دوم خانه بود و رفت.

بین دوستانم، خانم متدینی بود که استخاره‌های خوبی می‌گرفت. از او خواستم برای جبهه‌رفتن جعفر استخاره بگیرد. استخاره که گرفت، گفت: «اگر برود، برایت سختی‌هایی پیش می‌آید؛ حاضری؟» گفتم: «اگر شهید بشود که فدای جوان‌های امام حسین (علیه‌السلام)؛ اگر هم سالم برگردد که الحمدلله.» گفت: «سورۀ یوسف آمده است.»

آن شب همسرم که از سر کار برگشت، تا جای خالی جعفر را دید، سراغش را از من گرفت. گفتم: «رفت جبهه.» جا خورد و گفت: «با اجازۀ کی؟» گفتم: «من رضایت داشتم؛ خودش هم خیلی دوست داشت برود.» بندۀ خدا دیگر هیچ نگفت.

*****

جعفر تازه رفته بود جبهه که یک روز غلام‌حسن، برادر بزرگم آمد خانۀ ما. وقتی قضیۀ رفتن جعفر را شنید، انگار که به رگ غیرتش بربخورد، از جا بلند شد و گفت: «آخه جعفر از مدرسه رفته جنگ؟ اون که بلد نیست اسلحه دست بگیره و بجنگه!» فردای آن روز وقتی نماز جمعه تمام شده بود، همراه برادر کوچک‌ترم برای جبهه ثبت‌نام کرده و عازم منطقه شده بودند.

سه ماه که گذشت، برادر بزرگم  برگشت؛ اما برادر کوچکم مجروح شده بود. وقتی برای رزمندگان مهمّات می‌برده، ماشین چپ کرده و در دره افتاده بود. یک طرف صورتش به شدت آسیب دیده و متورم شده بود. به بیمارستان امام خمینی تهران منتقلش کرده بودند. بلافاصله رفتیم عیادتش. خیلی بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت: «باید زودتر برگردم منطقه.» گفتیم: «صبر کن تا حالت بهتر بشود، بعد.» گفت: «شما نمی‌دانید صدام چه بلایی‌ست!» تعریف می‌کرد با چشم‌های خود دیده که سربازان صدام، چه‌طور به زنان و دختران هتک حرمت کرده‌اند.

غلام‌حسین خیلی شجاع بود. او هم تلخی‌های جنگ را دیده و درک کرده بود و هم خوبی‌هایش را. می‌گفت: «جبهه مثل بهشته!... توی تهران قلبم می‌گیره!»

تمام وجودش شده بود جنگ.

از بیمارستان که مرخص شد، حتی به دیدن ما هم نیامد. یک‌راست رفت جبهه و رفتن همان و هرگز نیامدنش همان!

*****

خبر شهادت غلام‌حسین را تازه شنیده بودیم که خبر مجروحیت جعفر را آوردند. همسرم باور نمی‌کرد و می‌گفت: «وقتی این‌همه خبر شهادت می‌شنویم، حتماً پسر ما هم شهید شده است.» غلام‌حسین، داماد عموی همسرم و دو جوان همسایۀ ما شهید شده بودند. خدا می‌داند با چه حالی راهی بیمارستان شدیم. جعفر را دیدیم که در یک اتاق تنها روی تخت خوابیده بود. به ما اجازۀ ورود به اتاق را ندادند. همسرم دست پرستاری را که رد می‌شد، گرفت و از او خواهش کرد تا حال جعفر را دقیق توضیح بدهد. او گفت: «نزدیک به دو ماه است که این جوان بی‌هوش است. ترکش به مغزش اصابت کرده و احتمال بهبودش خیلی کم است. در حال حاضر هم فقط می‌توانیم با سرم تغذیه‌اش کنیم.» یک‌دفعه دیدم رنگ همسرم پرید. با آن قد بلند و رشیدش، همان‌طور که سرپا بود، خم شد و بر زمین افتاد. خیلی نگران و مضطرب شده بود. یک هفتۀ تمام ساکت در خانه نشست تا این‌که بالأخره  بغضش ترکید و کلی گریه کرد. یک ماه هم تب و لرز کرد و آخر از دنیا رفت.

من ماندم و هفت‌تا بچه. جعفر که با آن حال و روز افتاده بود بیمارستان و اصغر هم جبهه بود. حسابی تنها شده بودم؛ تنهای تنها!

*****

در همین اثنا بود که امام دستور بسیج خانواده را داد؛ این‌که زن و مرد همراه هم بسیج شوند و در خط مقدم و پشت جبهه با مشارکت هم حضور داشته باشند. من هم گوش به فرمان امام، بسیجی شدم. پرانگیزه و پرجنب‌وجوش بودم. از همان ابتدا مسئول تدارکات شدم. مسئولیت حدود صد نفر از خانم‌های بسیجی برعهدۀ من بود. برای آن خانم‌ها با هزینۀ شخصی خود، مینی‌بوس می‌گرفتم و می‌بردم‌شان ستاد پشتیبانی تا آن‌جا زیر نظر خانم هنرکار، در کارهای بسته‌بندی و کمک‌های پشت جبهه، مشارکت داشته باشند.

خدا شاهد است که با تمام عشق فعالیت می‌کردم. به‌خاطر بچه‌ها نمی‌توانستم به مناطق جنگی اعزام شوم. این مسئله برایم خیلی سخت بود! به‌خصوص خودم باید زیر برگۀ خانم‌هایی را امضا می‌کردم که به منطقه اعزام می‌شدند. دلم پر می‌کشید برای جبهه.

*****

هر روز از صبح تا ساعت یک بعدازظهر با خانم‌های بسیجی، لباس‌های رزمندگان را می‌دوختیم. از ساعت یک به بعد هم، ماشین می‌گرفتیم و لباس‌ها را از محلۀ خودمان، به خیاط‌خانه در نازی‌آباد می‌بردیم و به خانم غنی‌آبادی تحویل می‌دادیم. یک روز که مطابق معمول به سمت خیاط‌خانه می‌رفتیم، سر فلکۀ دوم خزانه صدای شلیک چند تیر را شنیدیم. آن روز لباس‌های زیادی را باید تحویل می‌دادیم؛ برای همین وانت کرایه کرده و با چند خواهر دیگر، پشت ماشین نشسته بودیم. من تا صدای شلیک تیرها را شنیدم، از جا بلند شدم و دیدم که دو مرد آن طرف فلکه ایستاده‌اند. فهمیدم که آنان تیراندازی کرده‌اند. سریع خود را از وانت پرت کردم وسط خیابان و شروع کردم به دویدن دنبال‌شان. حین تعقیب آن دو منافق، از دور دیدم که سر خیابان شهید دستبافت، پدر شهید دستبافت ایستاده است. فریاد زدم: «حاج‌آقا! بگیر منافقا رو!» او هم دوید و یکی از منافقان را گرفت. در دست آن منافق، نارنجکی بود که متأسفانه وقتی خود را گرفتار حاج‌آقا دید، ضامنش را کشید. هر دو دست حاج‌آقا قطع شد و خود آن منافق ملعون هم از بین رفت. مچ پای من هم شکست و تا مدت‌ها، درگیر درمانش بودم.

*****

از این تاریخ به بعد، آزار و اذیت و تهدید منافقان به من و خانواده‌ام شروع شد. آن‌قدر تهدیدها جدی شده بود که خود حاج‌آقای دستبافت هم، درخواست کرده بود برای خانۀ ما، مدتی نگهبان بگذارند.

منافقان مخفیانه می‌آمدند و به سمت خانه سنگ پرت می‌کردند؛ حتی به بچۀ کوچکم هم رحم نمی‌کردند. پسر سه ـ چهارساله‌ام، رفته بود بستنی بخرد که هلش داده بودند درون جوی آب. دست‌های او چنان ضرب دید که از ناحیۀ مچ ناقص شد. کور خوانده بودند اما؛ چراکه هر چه گذشت، در ادامۀ مسیرم مصمم‌تر شدم. برادر، همسر و پسرهایم، قربانی‌های جنگ و نفاق بودند؛ مگر می‌شد با تهدیدها و شعارهای حقارت‌آمیز منافقان، کنار بکشم!

هرچه داشتم فدای جبهه و اسلام کردم. مقداری طلا داشتم که آن را هم کمک به جبهه کردم؛ فقط یک دندان طلا برایم مانده بود. یک روز مسئول تیراندازی‌مان (خانم زهرا سنگر که خواهر شهید هستند) آمده بود پادگان و مشغول جمع‌آوری کمک به جبهه بود. دیدم انگشتر، النگو و ساعتم را که قبلاً اهدا کرده‌ام و دیگر چیزی ندارم. از طرفی برای این‌که می‌خواستم به‌عنوان مسئول خانم‌ها چیزی کمک کنم تا آن‌ها هم راغب شوند، دندانم را درآوردم، طلاهایش را روی کاغذ ریختم و گفتم: «این هم برای رضای خدا و کمک به جبهه!»

خانه‌ام را هم ستاد پشتیبانی کرده بودم؛ هرچند در همین راستا کلی تهمت، ناسزا و فحاشی شنیدم و دیدم. وقتی آذوقه‌ها را برای انبار به خانۀ ما می‌آوردند، می‌شنیدم که برخی می‌گفتند: «بروید به خانۀ فلانی و ببینید تمام وسایلی که شما ندارید، آن‌خانه کامیون کامیون موجود است.»

اما بی‌اعتنا بودم. چرخ کرایه می‌کردم، چادرم را زیر گلو گره می‌زدم و از این سر خزانه تا آن سرش به نانوایی‌ها سر می‌زدم، نان می‌خریدم و می‌ریختم روی چرخ؛ بعد می‌آوردم به خانه و با کمک خواهرهای بسیجی، لای پارچه می‌گذاشتیم. نان‌های خشک‌شده را به جبهه می‌فرستادیم. کار زیاد بود و انگیزه و نیروی‌مان برای انجام‌شان زیادتر!

گاهی فکر می‌کنم که انگار من خستگی‌ناپذیر بودم!

*****

یکی دیگر از کارهایی که بنده مسئولش بودم، شستن پتوهایی بود که از جبهه می‌آوردند. برای شستن پتوها، کنار رودخانۀ بومهن می‌رفتیم و از آب آن استفاده می‌کردیم. من هم برای این‌که نیروهایم ببینند مسئول‌شان چقدر انگیزه برای کار دارد و باانگیزه‌تر شوند، سعی می‌کردم بیشتر از همه کار کنم.

اواخر جنگ، به باغ قلهک می‌رفتیم که یک جوی آب بزرگ از آن رد می‌شد. این آب به اصطلاح مثل اشک چشم، زلال و پر بود. خدا می‌داند چه صحنه‌هایی می‌دیدیم! وقتی پتوها را قبل شستن تکان می‌دادیم، از لای‌شان گوشت، پوست و تکه‌های بدن بچه‌های رزمنده می‌ریخت. چه روزهای سختی را گذراندیم.

*****

بعد از مدتی بین بچه‌های پادگان، اسم من برای رسمی‌شدن در سپاه درآمد. رسمی که شدم، مرا فرستادند به درمانگاه آسمانی در خیابان هرندی. آن‌جا مسئول بخش خواهران شدم. مسئول درمانگاه از تمام خانم‌ها خواست که آزمایش خون بدهند. جواب آزمایش‌ها که آمد، به من گفتند: «در خون شما موارد مشکوکی دیده می‌شود» و خواستند دوباره آزمایش بدهم. راستش من قبول نکردم، زیر بار این حرف نرفتم و گفتم: «محال هست من شیمیایی شده باشم؛ چون هرگز در جبهه حضور نداشته‌ام!»

گاهی هم که به سختی نفس می‌کشیدم، فکر می‌کردم به‌خاطر حرص و جوشی‌ست که در کارها می‌خورم. تا این‌که در سال‌های نزدیک بازنشستگی، قلبم دچار مشکل شد. عمل آنژیو انجام دادم. بعد از عمل جای این‌که حالم خوب شود، روزبه‌روز بدتر شد و به‌شدت تنگی نفس گرفتم. سخت نفس می‌کشیدم و عرق می‌کردم. مجدد که پیش دکتر رفتم، قرار شد آنژیو بشوم. دوباره آزمایش‌هایی گرفتند و تازه فهمیدم که شیمیایی شده‌ام.

*****‌

جانباز شدنم هم، از عشقم به انقلاب و امام ذره‌ای کم نکرد؛ بلکه عاشق‌تر شدم. روی دیوار خانه با ماژیک مشکی نوشته بودم: «هر که دارد از خمینی بد گمان، حق ندارد پا گذارد این مکان!» باور نمی‌کنید که حتی از اقوام هم، حرف‌های ناگوار می‌شنیدم. یکی از فامیل‌های نزدیک همسرم، با طعنه می‌گفت: «همین که تو پسرها و برادرت را تقدیم جنگ کردی، بس است؛ من یک پسرم را هم جنگ نمی‌فرستم.» خیلی‌ها می‌گفتند: «تو بچه‌هایت را می‌فرستی جنگ تا خانه، ماشین و پول بگیری!» می‌خندیدم و می‌گفتم: «بله، آن دنیا دفترچۀ حساب پر از پولم را تحویل می‌دهند. مطمئن باشید که بهترین خانه را هم در بهشت به من می‌دهند.»

مطمئن بودم و هستم که در راه مستقیم انقلاب، درست قدم برمی‌دارم.

خاطرم هست بعد از سال‌ها، اولین حقوقی که دادند ١٥٠٠ تومان بود. خیلی به من برخورد و گریه کردم. رفتم و آن را به خانم نادی که حقوق را تحویل داده بود، برگرداندم. گفتم: «من برای رضای خدا و بدون هیچ چشم‌داشتی کار می‌کنم. حقوق نمی‌خواهم تا فردا بگویند که فلانی پول خون کسانش را می‌گیرد.»

برخی دیگر از خانم‌ها هم همین کار را کرده بودند؛ اما خانم نادی قبول نکرده و گفته بود: «این دستور امام است که به شما حقوق تعلق بگیرد.»

این حرف کافی بود تا تمام حجت‌ها را بر ما تمام کند؛ دیگر مثل این‌که حقوق‌های‌مان هم رنگ و بوی تبرک گرفته بود.

خدا را شاهد می‌گیرم که قبل از آن، حتی یک جفت جوراب برای هدیه هم به ما نداده بودند.

*****

قطع‌نامه که امضا شد، اصغر هنوز از جبهه برنگشته بود و وقتی برگشت که باز مجروح شده بود.

جنگ که تمام شد، خوشحال شدیم از تمام‌شدن تلخی‌ها و داغ‌دار شدیم برای ازدست‌رفتن فرصت‌های بی‌نظیری که داشتیم.

دل‌خوش بودیم به وجود امام که وقتی ایشان هم رفت، انگار یک خلأ بزرگ احساس شد! حالم آن روزها خیلی بد بود. چند بار از شدت اشک و ناله، کارم به بیمارستان کشید.

آن روزها هم گذشت.

حالا هم الحمدلله همۀ بچه‌هایم انقلابی و متدین هستند. هنوز در من و خانواده‌ام، فعالیت‌های انقلابی تمام نشده است.

بگذارید همین را بگویم و عرضم تمام که آن روزها، روزهای عجیبی بودند؛ روزهای عشق  و عاشقی! نه گرسنه می‌شدیم و نه تشنه! نه خسته می‌شدیم و نه مانده! همۀ وجودمان عشق بود و عشق!