نوع مقاله : ماجرای واقعی
براساس داستان واقعی زندگی«حنانه»و«احسان»
جانم به قربانت، کی میآیی؟
سیده طاهره موسوی
حنانه مثل هر روز، کلاهقرمزی و بچۀ فامیل دور را از کمد عروسکها برمیدارد، آرامآرام و قدمزنان به سمت تخت میرود و آویز موزیکال را روشن میکند. قناریها دور گل میچرخند، حنانه صدایش را نازک و مهربان میکند و همراه با موزیک شعر میخواند. عقربههای ساعت گرداگرد ماهیهای دور قاب میچرخند و حنانه دور روزهای زیبای فروردین که خواهد آمد، میگردد و داستانِ عروسکی تعریف میکند، تا آویز صدایش را ضبط کند. خوشحال است؛ حتی خیلی بیشتر از آن روزهایی که به بچهکوچولوهای مهد با خمیربازی، درستکردن کلاهقرمزی را آموزش میداد و برایشان داستان تعریف میکرد. همیشه هم دلش میخواست که لبهای سرخ کلاهقرمزی در خندۀ بچههای خودش باز شود.
کلاهقرمزی را روی زانوهایش میگذارد، با دستهایش دورتادور شکمش را بغل میکند و میگوید: «مامان به فداتون بشه عزیزام! اگه بدونید چقدر چشم به راهتون بودم؛ ولی دیگه چشمانتظاری تموم شد؛ حالا فقط وقت شادیه!»
احسان دیر کرده. تلفن را برمیدارد و شمارهاش را میگیرد؛ ولی جواب نمیدهد. با خودش فکر میکند که حتماً دارد برایش گل میخرد. تلفن را قطع میکند. لباسها و کفشها را از کمد درمیآورد. محکم بغل میکند و میگوید: «مامان فداتون بشه! از هر لباس و کفشی براتون چند رنگ خریدم... یعنی شما شبیه کی میشین... دوست دارم چشم و ابروهاتون به باباتون بره و مدل صورت و بینیتون به من...» و همینطور که با بچههایش حرف میزند، گیرۀ سر و کمربند را از کارتونش درمیآورد، میبوسد و ذوقهایش را روی تمام عروسکهای اتاق میپاشد.
ساعت روی لحظۀ عاشقی میایستد؛ همان ساعتی که برای اولینبار احسان را دید. احسان در را باز میکند و شوقهای رنگارنگ از نگاه حنانه درگاه را پر میکند؛ اما دستهای خالی و چهرۀ غمخوردۀ مردش، لحظهای دلش را میلرزاند. حنانه که عهد کرده بود تسلیم فکرهای منفی نشود، نفس عمیقی میکشد، استرس را از خود دور میکند و میگوید: «عزیزم! حتماً گرما زده سرت... حال رفتن به گلفروشی رو نداشتی.»
احسان بیآنکه حرفی بزند، مثل کسی که به اندازۀ هزار روز کار خسته شده، کتش را روی زمین پرت میکند و غمهایش تا چشمهای حنانه بالا میرود، روی زمین آوار میشود و سر دردهایش را روی بالش میریزد و زیر تابلوی عکس نینیها، خودش را به خواب میزند. در ذهنش غوغاست و نمیداند که اینبار چطور باید به همسرش خبر دهد. کاش حنانه امروز به بهانۀ جشن دونفره، مادرش را راهی خانه نکرده بود و مادرش این خبر را به او میداد! روزهاست مادر احسان از او خواسته تا زن دیگری بگیرد؛ حنانه هم اگر خواست بماند، در طبقۀ زیرزمین زندگی کند و شاهد زندگی مردش و نوعروس او باشد؛ ولی احسان که عاشق حنانه است، بارها با مادرش بحث کرده و دلش نمیآید در حق حنانه نامردی کند که با همۀ سختیها در این پانزده سال ساخته. از طرفی اگر زن دیگری هم بگیرد و از او هم بچهدار نشود، آنوقت انگشتنمای همه میگردد. احسان دارد در دریای فکرهایش پرسه میخورد و هر لحظه اخمهایش را درهمتر میکند. حنانه روبهرویش نشسته و چهرهاش او را یاد پارسال میاندازد؛ ولی دلش نمیخواهد از جواب آزمایش بپرسد. به خودش میگوید که جواب حتماً مثبت است و احسان حتماً با کسی دعوایش شده، یا چکش پاس نشده. به آشپزخانه میرود و کیک را از یخچال برمیدارد. شمعهای عروسکی را روی کیک قلبی میگذارد و با عشق، به اتاق بچههایش میرود. دست روی شکمش میکشد، دوربین فیلمبرداری را روبهرویش میگیرد و میگوید: «سلام بچههای گلم! بابا جواب آزمایش رو گرفته و ما الآن داریم تولد شما رو جشن میگیریم. حالا با هم بریم پیش بابا.»
حنانه میداند که مردش هرچقدر بیحوصله باشد، برای حرفزدن با بچههایش باحوصله میشود. احسان دارد در فکرهایش با تقدیرش میجنگد و تصمیمهای جدید میگیرد. حنانه دوربینبهدست، با لبهای خندان روبهرویش میایستد و میگوید: «نینیهای نازم! این هم باباتون... بابایی پاشو به نینیهات سلام کن!»
احسان بیآنکه چشمانش را باز کند، میگوید: «خودت رو به خوشخیالی نزن؛ جواب منفی بود!»
حنانه خندۀ تلخی میکند و میگوید: «شوخی نکن احسان!... حتی شنیدن شوخیش هم برام سخته!»
احسان جواب آزمایش را از جیب کتش درمیآورد، به طرف حنانه میگیرد و میگوید: «به دکترت هم نشون دادم؛ گفت حامله نیستی.»
حنانه دوربین را روی زمین میاندازد و باورش نمیشود که برای دومینبار، آیویاف هم جواب نداد. مثل طوفانی که به دریا بیفتد، طوفان ناامیدی در موجموج وجودش زبانه میکشد. رمق راهرفتن از پاهایش میرود. حتی نای خاموشکردن شمعهای کیک را هم ندارد. آوارتر از مردش روی زمین آوار میشود و زیر عکس نینیها مینشیند. زمان میگذرد، بهاندازۀ اشکهایش و دریادریا از چشمهایش شادیهای بدل شده به غم میریزد؛ آرزوهای مادرشدن میریزد؛ لالایی و شعرهای مادرانه میریزد؛ لباسها، کفشها، سونوها و حتی همۀ روزهای چشمانتظاری میریزد.
حنانه اشکهایش را به اتاق بچههایش میبرد. به تخت تکیه میدهد. عروسک خرس قلبی را بغل میکند و در خاطراتش غلت میخورد. همهچیز از قلب شروع شد. او همیشه عاشق قلب بود و هرچه مجسمه و عروسک قلبیشکلی میدید، میخرید. تازه دیپلمش را گرفته بود که به مغازۀ سیسمونیفروشی نزدیک خانۀ مادربزرگش سرزد تا خرس قلبیشکل بخرد؛ ولی بهجای خرید، قلبش پیش قلب شاگرد مغازه ماند و شش ماه نشده، بهسختی خانوادهاش را راضی کرد و سر سفرۀ عقدِ قلبیشکل نشست.
نگاه عروسکها هم غمگین شده است. میخواهد همۀ اتاق را جمع کند. در کمد را باز میکند و همۀ عروسکهایی را که خودش ساخته بود، بیرون میآورد. یازده سال پیش که بهخاطر بارداری ناخواسته، مجبور شد سال دوم دانشگاه را مرخصی بگیرد و همۀ عروسکهای نیمهکارهاش را جمع کند، تا همانطور که دکترش گفته بود بیاسترس، با استراحت مطلق و خیال آسوده منتظر بچهاش باشد. اصلاً فکر نمیکرد که یازده سال بگذرد و هنوز هم بچهاش نیامده باشد.
... اما باز هم همهچیز از قلب شروع شد. چقدر حنانه و احسان منتظر شنیدن صدای قلب بچهشان بودند و خبری از قلب نبود! حنانه آخر هم نفهمید که چرا قلب بچهشان نمیزند و او باید بچهاش را از دست بدهد.
احسان با صدای هقهقهای حنانه به اتاق میرود و کنارش مینشیند. حنانه سر بر قلب مردش میگذارد و هقهقکنان میگوید: «خسته شدم!... اینبار هم نشد. نُهبار قلبش تشکیل نشد... این دوبار هم که اصلاً نشد... دلم خونه!... باز هم شروع شد رفتارهای بد تو و تنهاییهای من.»
احسان اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «مگه تقصیر منه، هنوز معلوم نیست مشکل ما چیه که پدر و مادر نمیشیم؟... من هم...»
حنانه نمیگذارد حرفش را تمام کند و میگوید: «نه تقصیر تو نیست!... مشکل اینه که تو دوباره میری سراغ برنامههای خودت و من تنها میمونم.
ـ عزیزم! خب خودمو با برنامههام مشغول میکنم تا بتونم با این غم کنار بیام.
ـ با چی مشغول میشی با خیانت به من؟ چقدر بهت گفتم بعد از هر سقط، کلی افسرده میشم... بذار کلاس برم، بذار با دوستام برم بیرون؛ ولی تو حتی نمیذاشتی من راحت گریه کنم که روحیۀ خودت به هم نریزه... خسته شدم از اینکه همیشه باید تو اجازه بدی من کجا برم، کجا نرم، چی کار کنم و چی کار نکنم؛ ولی خودت چی... هر دفعه حامله میشم، یهکم بهم میرسی و مهربون میشی تا استرسهام کم بشه؛ ولی همین که سقط میکنم، دوباره به تفریحهای مجردی و خیانتهات ادامه میدی.
احسان سکوت میکند. حنانه دفتر خاطراتش را برمیدارد، تمام تاریخهای یازدهبار حاملگیاش را میخواند و میگوید: «تو این یازدهبار حاملگی، تو به کارهات رسیدی؛ ولی من چی؟... همیشه استراحت مطلق! نمیتونم هیچکدوم از کارهام رو انجام بدم... یازده ساله، هر سال یه سقط کردم و هر بار که مادرت دستور داد، دوباره دکتررفتنها و بارداری... انگار من ربات بودم! چند ماه بعد از سقط قبلی، دوباره دارو و استراحت و... یادته سه سال پیش فقط 150 تا آمپول زدم... ولی این قصه تمومی نداره و باز هم شروع میشه... مثل همیشه، همۀ نگاهها سمت من میاد و هر مجلسی میرم، همۀ دعاها سمت منه!... سیسمونی هر کسی میرم، همه میگن انشاالله سال دیگه نوبت تو بشه... نرم، میگن حسوده... میرم، حرفاشون آزارم میده!»
احسان بلند میشود، بادکنک را از دیوار میکند، روی زمین پرت میکند و میگوید: «خب بفهم منم برام سخته!... فکر کن هرجا خونۀ فامیل و دوست مهمونی میریم، بچۀ هر کسی رو بغل میگیرم، با ترحم بهم نگاه میکنن... مادرم تا حالا چندبار خواسته که زن بگیرم؛ ولی من...»
حنانه همۀ لباسها را از توی کمد جمع میکند، توی چمدان میگذارد و میگوید: «ولی تو چی... داری دکتریت رو میگیری؛ لابد باید یه خانمدکتر هم بگیری... من که تو همۀ این سالها، حتی نتونستم لیسانسمو بگیرم!»
ـ باشه عزیزم! سعی میکنم مراعات کنم. من هم کم اذیت نشدم. میدونی برای این دوبار آیویاف، چقدر سخت کار کردم تا پولشو دربیارم.
ـ نُهبار من عذاب کشیدم... یادت رفته... هرسال به دستور مادرت یهبار حامله میشدم... دیگه دیدی داره پیش فامیل آبروت میره، قبول کردی آیویاف کنیم... اگه قبول میکردی بچه از پرورشگاه بیاریم، اینطور نمیشد.
احسان اخمهایش را در چشمان حنانه قاب میکند و میگوید: «من فقط بچۀ خودمو میخوام!»
و در اتاق را محکم میبندد و از خانه بیرون میرود. حنانه لامپ اتاق را خاموش میکند و غمهایش را به آغوش میکشد. شبتابهای ستارهای سوسو میزنند؛ ولی اتاق دیگر شبیه اتاق بچه نیست.
با سپاس از دکتر حمیدرضا شیری
نکتههای روانشناختی داستان:
یک) خداوند وجود فرزندان را برای یک هدیه در زندگی زن و شوهر میشمارد و تصریح دارد که به هر کس بخواهد، دختر هدیه میکند و به هر کس بخواهد، پسر. برای برخی هم این هدیه را در نظر نمیگیرد. خداوند هم میداند و هم میتواند و براساس مصلحتها، هدیهها را تنظیم میکند (شوری، آیات 49 و 50).
دو) همان اندازه که اندیشههای نادرست، مانع فرزندخواهی و فرزندآوری هستند، گاهی افکار ناصحیح هم مانع پذیرش مصلحت نداشتن فرزند هستند. در این شرایط، همسران ممکن است مشکلات را به دوش یکدیگر یا اقوام انداخته و با مکانیزم فرافکنی، خشمهایی دربارۀ یکدیگر داشته باشند.
سه) نداشتن فرزند، غم بزرگی در زندگی است؛ اما زندگی فقط بر پاشنۀ فرزند نمیچرخد. عشق همسران به یکدیگر، حرف اول را در این رابطه میزند و اگر فرزندی از آنها پا به زندگی مشترکشان بگذارد، این عشق مشترک قوت دیگری میگیرد و اگر نه، باز هم پایههای عشق محکم و ماندنی خواهند بود.
چهار) با پیشرفت علم پزشکی، امیدهای فراوانی برای فرزندآوری وجود دارد و چنانچه چند پیگیری پزشکی بیجواب بماند، نمیتواند دستآویزی برای ناامیدی باشد.
پنج) مداخلۀ اطرافیان در شرایط نداشتن فرزند در زندگی، کار نادرستیست که پایههای زندگی را دچار تلاطم میکند. ازدواج مجدد به بهانۀ نداشتن فرزند و جدایی خانم از شوهر برای تجربۀ عشق مادری، همان اندازه که شاید یک حق به شمار آید، ممکن است رنجشها و سرزنشهای دائمی را با خود داشته باشد.
شش) جایگزینها، همیشه به داد زندگیها میرسند. فرزندخواندگی یکی از این جانشینهاست که میتوان با تدبیر مناسب، مسیر آن را پیمود. سرپرستی معنوی ایتام نیز، میتواند حس والدگری را تا حدی تأمین نماید.
هفت) موفقیتهای فردی، جبرانکنندۀ خوبی برای نداشتهها هستند. زمانی که زن و شوهر از وجود فرزند محروم هستند، با ادامۀ تحصیل و مفیدشدن در جامعۀ خود و نیز تحقق دیگر اهداف زندگیشان که بهصورت مشترک طراحی کردهاند، به آرامش و رضایت پایه میرسند. سرمایههای وجودی انسان، تنها در نقش والدینی بروز نمیکند؛ بلکه میتواند در تعالی فرد، خانواده، جامعه، دنیای علمی و دیگر خوبیها جلوه نماید.
هشت) شماتت دیگران زمانی در ما اثر خواهد گذاشت که اندیشۀ درستی را در وجود خود دربارۀ نداشتههای خویش نپرورانیم. زمانی که زن و شوهر با نداشتن کودک در زندگی کنار آمده و آن را پذیرفته باشند، راهی برای ورود دیگران وجود ندارد.
نه) در هیچ شرایطی، نباید نداشتن فرزند به موضوعی برای جنجالآفرینی، تهدید یا مقصریابی همسر بدل شود؛ چرا که این چندگانههای سمی، زندگی را دچار ناآرامی مینمایند.
ده) ایمان به خداوند و باور سرنوشت، میتواند غم و اندوه ما را در این مشکل به کمترین میزان برساند.