نوع مقاله : سفرنامه
فاطمه دلاوری
· در طول کنفرانس با عدهای از فعالان حقوق بشر از ونزوئلا، کلمبیا، کوبا، بولیوی، شیلی و... و برخی از استادان دانشگاه نیووهه دیدار و گفتوگو کردیم. این دیدارها به طرح مواضع دو طرف در باب صهیونیزم جهانی، نقد سازمان ملل در قضایایی مثل گلدستون، نقش آمریکا در دوقطبی نگهداشتن جهان، انرژیهای پاک بهویژه حق داشتن انرژی هستهای مسالمتآمیز برای همۀ کشورها از جمله جمهوری اسلامی ایران، حقوق و مزایای زنان در جمهوری اسلامی و... گذشت.
· آقای «ادوینک» محقق تاریخ کلمبیا، آدم روشنی بود. از من دربارۀ وضعیت زنان در ایران پرسید. جزء معدود آمریکای لاتینیهایی بود که انگلیسی را روان صحبت میکرد. برایش قدری توضیح دادم. با تعجب گفت: «انگلیسی را خوب صحبت میکنی!» از میزان موفقیت زنان در جمهوری اسلامی هم تعجب کرده بود.
· میگفت: «اسراییل انگشتان آمریکاست!» همچنین اشاره کرد که این کنفرانس، کاملاً مردمی و ضدآمریکایی و مستقل از سازمان ملل است؛ اما دستهایی در کار است که نشستها و کنفرانسهای بعدی را در فضایی نزدیک به سازمان ملل، دولتیتر و رسمیتر از این برگزار کند. برنامهشان برگزاری کنفرانس در مکزیک و در یکی از شهرهای گران آنجاست تا سازمانهای مردمنهاد عادی به دلیل هزینههای بالا، نتوانند در آن شرکت کنند و کنفرانس به اجلاسی تشریفاتی و رسمی بدل شود.
· دو ساعتی با یک خانم فعال فمنیست ـ سوسیالیست که استاد فلسفۀ اخلاق دانشگاه کلمبیاست، جلسه داریم؛ جلسۀ سخت و نفسگیریست. موضوع اصلی گفتوگو دربارۀ اخلاق، فلسفه، دین و زنان است؛ گفتوگوی چالشبرانگیزیست. تقریباً در هیچ زمینهای اشتراکنظر نداریم؛ اما این خانم با دو ـ سه نفر از شاگردانش گروه ایرانی ما را بسیار پسندیده و بهشدت ابراز علاقه میکند. اصرار دارد که با حاجآقا موسوی دست بدهد. حاجآقا میگویند: «ما بهدلیل احترام به زنان با ایشان دست نمیدهیم؛ بلکه به نشانۀ ادب و احترام، دست بر سینه میگذاریم.» به جایش میآید و با من دست میدهد.
· عدهای از کاریکاتوریستهای شیلیایی و بولیویایی را هم میبینیم و سایت «ایرانکارتون» را به ایشان معرفی میکنیم. فضای کاریکاتورهایشان بیشتر علیه ظلم جهانیست.
· دیدار با رهبر یکی از گروههای کوبایی که دربارۀ سوادآموزی و اصلاح فرهنگی تلاش کرده بود، دو گروه از آمریکاییهای فعال سوسیالیست ضدسیاستهای آمریکا، چند سازمان مردمنهاد فعال محیط زیست فرانسه و ونزوئلا، گروهی از نیوزیلند، دیدار با جمعی از زنان مسیحی پرسشگر دربارۀ اسلام، دیدار با دختران بولیویایی، کلمبیایی، اکوادوری و... و گفتوگوی مفصل دربارۀ وضعیت زن در اسلام و دیدار با چند اسلامشناس فعال آمریکایی، از دیگر دیدارها و گفتوگوهای این سفر پربرکت بود.
· یکی از فعالان شیلیایی را میبینیم. او بعد از گفتوگو، میخواهد با تیم ایرانی عکس بگیرد. عکس امام را به دستش میدهیم. عکس را که میبیند، میگوید: «به احترام این مرد، باید کلاه از سر برداشت.» کلاهش را برمیدارد.
· در مقابل غرفهای ایستادهایم که محصولات لبنی ایرانی میفروشد. این محصولات را کارخانهای تولید میکند که متخصصان ایرانی در بولیوی احداث کردهاند. دو دختری که همهجا همراهمان آمده بودند، با لذت شیر ایرانی را میخورند و میگویند: «ما از این پس، فقط از محصولات ایرانی استفاده میکنیم!»
· جلوی همین غرفه بودم که کسی دستش را به پشتم زد و گفت: «sister!» با تعجب برگشتم. زن محجبۀ دیگر کنفرانس را دیدم. «نورا اماتالله» از واشنگتن، از Muslim Womens Institute Research And Development؛ زنی سیاهپوست، بلندقامت با بلوز و دامن بلند و روسری، فعال در مسائل مختلف از جمله زنان و محیط زیست. هر دو از دیدن هم بسیار ذوقزده میشویم. همدیگر را در آغوش میکشیم. احساس کسی که در غربت، دوستی نزدیک و صمیمی میبیند. با هم گفتوگو کرده و کارت ویزیت رد و بدل میکنیم.
· شبهنگام، موقع برگشت از محل کنفرانس به هتل، در اتوبوس کنار خانمی میانسال مینشینم؛ عینکیست و کت مشکی آستینبلند و شلوار پارچهای مشکی دارد؛ لباسش رسمی و کیفش هم چرم و ساده است. از من میپرسد کجایی هستم. میگویم ایرانی و میپرسم، ایران را میشناسی؟ کمی فکر میکند و میگوید نوعی رقص یادش میآید که از زنان برقعپوش دیده. احتمالاً با زنان عرب اشتباه گرفته. ادامه میدهد که استاد ادبیات دانشگاه نیووهه است. میگویم که برای کنفرانس به بولیوی آمدهایم. همین که اسم کنفرانس را میشنود، کمی شانهاش را بالا میاندازد و میگوید: «آدم سیاسی نیستم.» با این قشر آشنا هستم. در ایران هم داریم. میگویم: «ولی کنفرانس، سیاسی نیست و دربارۀ محیط زیست است.» نگاهی میکند، دوباره شانهاش را بالا میاندازد و میپرسد: «اسم آن رقصی که من دیدهام چیست؟ مدتهاست دنبالش هستم.» میگویم: «احتمالاً رقص عربیست» و در دلم به خوشرقصیهای برخی سران عرب برای آمریکا فکر میکنم. خندهام میگیرد. خانم خندهام را که میبیند، احساس صمیمیت بیشتری میکند. لبخندی میزند و گردن و شانههایش را کمی به حالت رقص تکان میدهد. لبخندی به او میزنم و به اتفاقاتی که امروز برایم افتاده فکر میکنم.
· کاردار فرهنگی ایران در بولیوی، ساعت هفتونیم صبح به هتل محل اقامت ما میآید و میگوید: «امروز ساعت هشت سخنرانی دارم. از مباحثی که دارید، به من هم بدهید تا استفاده کنم.» بخشهایی از مباحثی را که از قبل آماده کرده بودیم، به او میدهم.
· روز آخر، خانم مترجم ایرانی که بیست سال ساکن بولیوی (سانتاکروز) بود و تنها به احترام جمع ما روسری بر سر گذاشته بود، با اشک به من گفت: «من در این چند روز، حرفهایی شنیدم که خیلی وقت بود نشنیده بودم. کسانی را دیدم که نمیخواهند ببینیم. از وضعیت زنان در اسلام، از امام حسین(ع)، از ظلمستیزی و... حرفهایی شنیدم که یادم رفته بود. شما نسل روشنی هستید و من به آیندۀ روشن ایران، ایمان کامل دارم.» موقع خداحافظی، با اشک از هم جدا شدیم؛ هم ما و هم ایشان و همسرش که در این چند روز، خیلی از کارهای ما را رفع و رجوع کرده بودند. آنها یک لوح فشرده، حاوی موسیقیهای سنتی و انقلابی بولیوی به ما هدیه دادند. ما هم به ایشان هدیههایی دادیم. همچنین به خانم راهنمای بولیویاییمان، «آندره آی» بامحبت.
· اختتامیه در همان ورزشگاه افتتاحیه برگزار میشود. مسئولان کشورهای زیادی شرکت کردهاند. خانمی جلو میآید و به گردنم گل میاندازد. تشکر میکند از حضورمان در کنفرانس. «جودیت پنداه» را دوباره میبینم. همدیگر را در بغل میگیریم و دقایقی گریه میکنیم.
· این بار پرواز، آخر شب است؛ پرواز کوچابامبا ـ لاپاز. کوچابامبا را با همۀ خاطرات ترک میکنیم.