نوع مقاله : ماجرای واقعی
نویسنده: سیدهطاهره موسوی
ریسههای قلبی جلوی در را کنار میزنم و سرم را در آغوش عروسک خرسیام میگذارم. عروسکم تنها کسیست که به من زور نگفته است! آرزوهای نوجوانیام دورهام میکنند و من میانشان بغض میکنم. همان بغضی که آن روز، در مراسم خواستگاری کردم؛ وقتی چای آوردم و سر تا پای خود را در نگاه زیرزیرکی علی دیدم. چند لحظهای بهزور چای را چرخاندم و به گوشوارۀ مادرم گفتم: «من خیلی ازش بدم اومد! میرم آشپزخونه.» ندانستم پچپچهای زنانه به کجا رسید که مادرم مرا مجبور کرد، مقابلش توی اتاق بنشینم.
میخواستم خودش جانش را بردارد و دربرود. به او گفتم: «من اصلاً پختوپز و خونهداری خوشم نمیاد... فقط دوست دارم درس بخونم و سر کار برم.»
دستی به صورتش کشید و با نگاه زیرزیرکی گفت: «اشکالی نداره، هر روز نون و پنیر میخوریم!»
لجم گرفت و بلند شدم. از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم.
هنوز ساعتی از رفتنشان نگذشته بود که تعریفهای جورواجور شروع شد. چشمهایم را بهزور به کتاب وصله زده بودم؛ ولی صدایشان گوشم را وادار به شنیدن میکرد.
ـ خیلی پسر محجوبی بود؛ از وقتی اومدن سر به زیر بود؛ دیدی؟
ـ آره، دیدی بعد از اینکه با زیبا حرف زد، از اتاق که اومد بیرون، عرق شرم روی پیشونیش نشسته بود.
از اتاقم بیرون میپرم و به پدر میگویم: «من نمیخوامش؛ ازش بدم اومده!»
ـ تو عقلت نمیرسه! خیلی هم پسر خوبیه!
از حرف پدرم بیرون میآیم. هوا خوب است؛ ولی حال من خوب نیست. پرده را کنار میزنم، تا نسیم سرم را آرام کند. خیلی خستهام. از صبح مشغول تزئین سالنهای مدرسه برای جشن بودهام. کاش امسال مسئول پرورشی نبودم! به علی زنگ میزنم و از او میخواهم که خورشت قورمه برای امروز بخرد. مقنعهام را درمیآورم و روی بالشتکهای تخت پرت میکنم. بالشتکهای قلبی، مرا یاد اولین روسری قلبیام میاندازد.
مادرم روسری نو را سرم کرد و گفت: «من از حسینیه پرسیدم، گفتن پسر خوبیه!... بابات هم از تولیدیشون پرسیده، گفتن پسر خوبیه!»
روسری را از سرم درآوردم و پرت کردم.
ـ مامان! بهترین پسر دنیا... من نمیخوامش... برای چی تحقیق کردید؟
پدرم سجادهاش را جمع کرد و گفت: «پسر محجوب و خوبیه!... وضع مالیش هم خوبه... نصف تولیدی مال خودشه.»
ـ اصلاً همۀ دنیا مال این باشه، من از قیافش بدم میاد؛ از مدل حرفزدنش، از رنگ پوستش، از شغلش از هر چی بگید بدم میاد. بابا تو رو خدا بذار بریم مشاوره، اگه گفت به درد هم میخورید، عقد میکنم.
ـ چه معنی داره این حرفات؟... سرخود شدی که بری مشاوره؟ همین که گفتم... باید زنش بشی!
به اتاق رفتم و اشکهای بیامان، مردمک چشمم را دور زدند.
چشمهایم را روی هم میگذارم. کمی که گرم میشود، علی در را میزند. غذا را از او میگیرم. به اتاقش میرود. با اینکه میداند من گوشت دوست ندارم، برگ خریده است. حالا باید برنج خالی بخورم. قاشق را برمیدارم و برگها را توی بشقاب میگذارم.
برگ سبز برایم آورده بودند. باورم نمیشد. شوخیشوخی همهچیز داشت جدی میشد. مادرم کادوها را باز کرد. به جای چادر عروس، چادر قهوهای سوخته و حلقۀ پیرزنی! همۀ کادوها، پسند جاریهایم بود.
علی، پسند پدرم بود. پدرم را التماسش میکردم که او را نمیخواهم؛ ولی گوش نمیکرد. اینبار ماجرا برعکس شده بود و هرچه سر خواستگار قبلیام پافشاری کردم، پدرم به خاطر قرتی و فشن بودنش موافقت نکرد. برگ سبزشان را میبردم و جلوی در میگذاشتم. بابایم برمیگرداند و میگفت: «ما دیگه بله رو دادیم و همۀ آشناها میدونند... اگه نه بگیم، اسمت دوتا میشه!»
مادرم برای اینکه دلم کمی خوش شود، از او خواست برایم انگشتر پسند خودم را بگیرد. چادر عروس برایم خرید و انگشتر را عوض کرد. مادرم میگفت: «ببین چقدر دوستت داره و حرفگوشکنه!»
ولی دلم به انگشتر پسند خودم خوش نمیشد. دلم میخواست مرد زندگیام را خودم انتخاب کنم؛ کسی که دوستش داشته باشم!
روی میز دونفره مینشینم و چند قاشقی برنج میخورم. طفلک میز هم حسرت مانده که یکبار من و علی میهمانش باشیم. نگاهی به خانه میکنم. کلی تمیزکاری میخواهد. مثل ذهنم که باید از این خاطرههای تلخ پاک شود؛ ولی نمیدانم چرا مدام همهچیز دارد یادم میآید.
باید کاری میکردم. مدام در فکر بودم. با خود گفتم که بهتر است ماجرا را به خودش بگویم. جلوی در آزمایشگاه که رسیدیم، ناگهان نزدیک بود با ماشینی تصادف کنم. مادرم مرا کنار کشید. همین که در آزمایشگاه تنها شدیم، به او گفتم.
ـ من دلم با شما صاف نمیشه!... من اصلاً شما رو نمیخوام!
ولی انگار حرفهایم را نشنید! فقط گفت: «من از شما خوشم اومده!» حرفهایم را زیر دندان ها جویدم و تا میتوانستم، از کنارش دور شدم.
همیشه از تنهایی و سکوت بدم میآمد؛ ولی انگار سکوت را با تکتک روزهایم گره زدهاند! ظرف غذا را توی ظرفشویی میگذارم و تلویزیون را روشن میکنم. در سریالی، عاقد دارد خطبۀ عقد را میخواند. حالم بد میشود و یاد روز عقد خودم میافتم.
باورم نمیشد که همهچیز تمام شده و روز عقد رسیده بود. قبل از رفتن به محضر، به برادرم گفتم: «داداش جونم! نذار من زن این بشم. من برای انتخاب همسرت همهجوره بهت کمک کردم؛ تحقیق کردم، باهاش حرف زدم و... تو رو خدا نذار من زن این بشم!... من اصلاً دوستش ندارم!»
برادرم بیآنکه به خواهش نگاهم نگاهی کند، گفت: «به من ربطی نداره!... بابا تصمیمگیرندهست.»
با بغضی که گلوگیرم شده بود، روی صندلی محضر نشستم. چادرم را روی صورتم انداخته بودم و اشک میریختم. پدرم هم اشکهایش را پاک میکرد. انگار تازه داشت عذابکشیدنهای مرا میدید! عاقد سومین بار هم خطبه را خواند و منتظر ماند. زنعمویم نزدیکم آمد و نیشگون گرفت. خواست که بله را بگویم. آرام و با بغض، بله را گفتم!
عروس که در سریال بله را میگوید، تازه از فکرها بیرون میآیم و اشکهایم را پاک میکنم. غذا را توی یخچال میگذارم. چشم به تلویزیون میدوزم تا کمی ذهنم از خاطرات خالی شود.
عروس و داماد را که در کافیشاپ میبینم، یاد ماه اول نامزدیمان میافتم که مادرم از او خواست، بیاید و مرا بیرون ببرد. سفارش پیتزا و مختلفاتش را دادیم. وقتی باید حساب میکردیم، گفت هیچ پولی ندارد. دعوایمان شد و از همان روز تا به حال، دیگر با هم بیرون نرفتیم.
شش ماه نامزدی هم با مدتی دعوا و قهر تمام شد تا اینکه به اصرار او و تصمیم بابا، مراسم عروسی گرفتیم. با خودشان فکر میکردند که اگر زیر یک سقف برویم، عاشق همدیگر میشویم.
تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاق میروم. دستمال گردگیری را برمیدارم. عکس عروسیام را که پاک میکنم، خاطراتم مرا به روز عروسی میکشانند.
همیشه از دوستانم شنیده بودم که وقتی از آرایشگاه بیرون میآمدند، داماد چقدر ذوق میکرد و از زیباشدنشان تعریف. با اینکه فیلمبردار به او یاد داده بود که چه جملاتی بگوید، حرفی نزد مثل همیشه. بهزور جلوی اشکهایم را سد کرده بودم و بغضهایم را فرومیخوردم. چند عکس تکنفره در آتلیه انداختم و از در تالار که داخل شدم، از او خواستم به مردانه برود. دلم نمیخواست هیچکدام از فامیلها او را ببینند. زیبا شده بودم؛ زیبای زیبا؛ ولی چشمهایم پر از اشک بود. حوصلۀ احوالجویی با هیچکدام از میهمانها را نداشتم. تنها روی مبل عروس و داماد نشستم و شبیه هیچیک از عروسهایی نبودم که دیده بودم!
عروسی که تمام شد، به خانه رفتیم. در اتاق را قفل کردم. صندلی را پشت در گذاشتم و با لباس عروس، پشت در نشستم. اشکهایم را پاک میکردم و دلم برای آرایشم، لباسم و آرزوهایم آتش میگرفت. از اولین روز زندگیمان از هم جدا بودهایم.
با پیامک فرشته از فکرهایم بیرون میآیم. مراسم عروسیاش را یادآوری کرده است. سه ساعت تا هفت بیشتر نمانده. سریع بلند میشوم. ناگهان تاریخ روز مراسم فرشته از ذهنم رد میشود و یادم میآید که امروز، هشتمین سالگرد ازدواج من و علی است؛ پس برای همین بود که امروز همۀ عمر زندگیمان یادم آمد.
یک ماه بعد از عروسی، خواستم تلاش کنم تا شاید بتوانم کمی دوستش داشته باشم؛ ولی ناگهان همۀ دروغهایش رو شد. همهچیز را فهمیدم؛ اینکه او پادوی تولیدی بوده و دروغ گفته؛ اینکه همۀ خرج شیربها و عروسی را پدر من داده است و بعد از آن، دعواهای جدیترمان شروع شد.
مرور خاطرات، نفسم را میگیرد. بلند میشوم و پارچ را برمیدارم. تکههای یخ را که توی پارچ میریزم، مثل آب توی پارچ از سرمای تنهاییهایم یخ میکنم. یخ میکنم وقتی دعوایمان شد و بهجای آنکه حرفی بزند، مشتی زد و بینیام شکست. هر وقت در آینه نگاه میکنم، کجیاش را میبینم. بعد از دوبار عمل، هنوز هم کج است!
کج، مثل همۀ کجخلقیهای من با او؛ مثل وقتی که بیکار شد و دیگر نمیتوانستم تحملش کنم تا اینکه پدرم برایش کار پیدا کرد. هفت سال است که او در اتاق سرایداری زندگی میکند و من هم در خانه. هفت سال است که ما فقط همخانهایم و در خرید غذا و... همدیگر را میبینیم. هفت سال است که تلاش کردم دوستش داشته باشم و نتوانستم؛ با اینکه کمی طبع شعر دارد؛ با اینکه ذهن فنی خوبی دارد و کلی لوستر و وسائل تزئینی برای خانه درست کرده است؛ با اینکه برای کارهای خانه کمکم میکند؛ با اینکه شاید بهخاطر تحقیرهای من، اعتمادبهنفس ندارد؛ ولی من دوستش ندارم!
سال پنجم بود که دیگر کم آوردم. از او خواستم طلاقم بدهد؛ اما گفت: «نذار برو... من بهت عادت کردم... اگه بری، نمیتونم زندگی کنم.»
دلم برایش سوخت؛ ولی برای خودم بیشتر از او میسوخت. مادرم که فهمید میخواهم طلاق بگیرم، قلبش گرفت و من بهخاطر او، مجبور شدم با روزگار بسازم. دوباره پارسال خواستم جدا شوم که پدرم گفت: «جداشدنت به ازدواج خواهرت لطمه میزنه... صبر کن اون ازدواج کنه بعد.»
امروز وارد هشتمین سال زندگی با او میشوم؛ در حالی که در حسرت لحظهای تأهل، به آیندهای نامفهوم چشم دوختهام. تقصیر من نیست که هر کاری میکنم، نمیتوانم او را دوست داشته باشم. شاید او هم نمیخواهد دیگر مرا تحمل کند و این کلاف سردرگم، روزبهروز گمتر میشود!
کنار دیوار، آوار میشوم و تصویرهایی را که پشت چشمهایم تلنبار شدهاند، فقط گریه میکنم و به عروسکم میگویم: «به نظرت من باید چیکار کنم؟»