نوع مقاله : یادداشت
اعظم ایرانشاهی
یک)
بابای دوستم زن گرفته!
دوستم نشسته کنارم. داغ و عصبانی. کم مانده فقط چاقو بردارد برود بابایش را بکشد و برگردد. میگوید که مامانش هم همین حال را دارد. بابا خیلی سعی میکند که اوضاع را به حالت عادی برگرداند و تنشزدایی کند؛ ولی فعلاً که موفق نبوده است. دوستم میگوید: «خجالتم نمیکشه! میگه این خانومه خیلی دانا و بزرگواره؛ حتی به شما هم میتونه کمک کنه. من دوست دارم باش ارتباط داشته باشین!»
من میخندم. دوستم شاکی میشود که خنده ندارد! میگویم: «شاید آنقدرها که تو فکر میکنی، کار بدی نکرده باشه! مگه خودت نمیگفتی سالهاست که با مامانت اختلاف دارن و نمیسازن؟ مگه نمیگفتی بارها شده که همهتون به دفاع از مامانت باهاش قهر میکردین و حرف نمیزدین؟ مگه خودت نمیگفتی که مامانت همیشه از بدیش پیش همۀ فامیل میگه و اون هم شکایت مامانت رو به همه میکنه؟ خب حالا رفته یه زندگی دیگه تشکیل بده! خسته شده لابد! شما با مامانتون بودید و اون کسی رو نداشته! حالا رفته یه کسی رو برا خودش دستوپا کرده!»
البته این حرفها توی گوش دوستم نمیرود و فقط داد میزند که اگه بابای تو با عروس و داماد و نوه رفته بود زن گرفته بود، اون وقت نمیخندیدی و از این حرفا نمیزدی؛ که این حق مامان من نبود، بعد از اینهمه سال زندگی...
دو)
جلوی در اتاق اساتید ایستادهایم. صحبت دکتر فلانی میشود. یکی از بچهها میگوید که شایعه کردهاند با یک خانم بیستوچندساله خیلی عاشقانه ازدواج مجدد کرده! مریم یوسفیان عزیز میگوید: «هیچ بعید نیست! مد این روزهاست و اغلب ازدواجهای دوم عاشقانهاند. وقتی زندگی یکنواخت شد، وقتی طرفین حرف تازهای برای گفتن با هم نداشتند و وقتی یک طرف احساس کرد دیگر بودنش اهمیت چندانی برای طرف مقابل ندارد، سروکلۀ عشق از یک جایی پیدا میشود. حالا یا برای مرد و یا برای زن؛ بعد درست اینجاست که غوغاها شروع میشود!...»
سه)
خانم همکارم زنگ میزند و بعد از کلی احوالپرسی، پیغام میگذارد که به همسرش بگویم برای ناهار منتظرش است. سالها از زندگیشان میگذرد؛ ولی زندگی قشنگی با هم دارند. خانم با اینکه عروس، داماد و نوه دارد، هنوز هم بسیار به همسرش توجه میکند؛ مثلاً همکارم غذای محل کار را نمیخورد. اگر برسد میرود خانه برای ناهار و اگر نرسد، طرفهای ظهر پسرش با بستۀ غذایی ارسالی از طرف مادر پیدا میشود. گاهی وسط روز، خانم از همسرش تلفنی احوالی میپرسد و گاهی هم آقا با احترام و محبت، سراغی از اهل خانه میگیرد. من همسرش را میشناسم؛ معلم دبیرستانم بود؛ خیلی قوی و اهل فکر و مستقل است. اگر نمیشناختمش، فکر میکردم از این زنهای بیدستوپاست که منهای همسر، هیچ نیستند و چیزی از خودشان ندارند. خلاصه که بانوی داناییست و دل همکار ما را بدجوری سفت و سخت به زندگی بسته است.
اینطور گرم نگهداشتن زندگی مشترک بعد از سالها، کار راحتی نیست و فقط هم از یک طرف قصه برنمیآید. باید هر دو نفر، چیزهایی را دربارۀ هم رعایت کنند تا بشود طراوت زندگی را حفظ کرد. نمیخواهم ادای کارشناسها را دربیاورم؛ ولی واقعاً کار سادهای نیست! زنها اغلب خیلی به رفتار خودشان توجه نمیکنند و نمیدانند از دست رفتن رابطه، چیزی نیست که یکباره اتفاق بیفتد؛ بل فرآیندیست که هر بیتوجهی و کسالتبارکردن زندگی به بهانههای واقعی یا غیرواقعی، یک قدم جلو میبردش و قبل از اینکه پای زن دیگری به زندگی همسرشان باز شود، این خودشان هستند که با رفتارشان از زندگی مشترک عقبنشینی میکنند؛ ولی اغلب این را دیر میفهمند. وقتی همسرشان هوایی آدم دیگری میشود، تازه داد و بیدادشان میرود هوا که شوهرم از دست رفت، از من دزدیدندش و...
البته استثناهایی هم هست؛ مثل همیشه!...