خوش به حالِ گلِ قالی!

نوع مقاله : یادداشت

10.22081/mow.2017.65130

 

اعظم ایرانشاهی

همیشه غبطه می‌خوردم به رابطه‌شان؛ به این‌که عروس و داماد و نوه دارند و هنوز این‌همه با هم، هم‌دل و هم‌آهنگ‌اند، به غذایی که ظهرها توی نایلکس برای مرد از خانه فرستاده می‌شد، به تلفنی که زن می‌زد و سراغ مرد را می‌گرفت که «شبکه چار داره یه مستندی پخش می‌کنه، گفتم اگه به درد کتابی که داره می‌نویسه می‌خوره، براش ضبط کنم»، به رفت‌و‌آمدهای‌شان که خیلی‌اش با هم بود، به زن که پایۀ کارهای علمی و فرهنگی مرد بود، به مرد که از میان حرف‌هایش احترام و صمیمیت با زن می‌تراوید. به این‌که دوستم می‌گفت هربار برای ویرایش کتابش و... آمده‌اند درِ خانۀ ما دوتایی بوده‌اند، به همکارم که می‌گفت سفرهای خانوادگی که جای خود هر سفر کاری هم که راه داشته باشد هم‌سفر می‌شوند، کاری هم به برنامۀ بچه‌ها ندارند که می‌توانند بیایند یا نه. به این‌که وقتی کارت دعوت جشن ازدواج‌مان را برای مرد برده بودم گفته بود سعی کن هوای حریمی را که بین‌تان هست خیلی داشته باشید و توی هر خوشی و ناخوشی، هر کامیابی و ناکامی، شوخی و جدی، این حریم و حرمت رابطه از میان نرود.

حالا فکر می‌کنم یک زندگی، اگر بخواهد این مدلی باشد و اگر بخواهد به چنین کمال و پختگی‌ای برسد، لزوماً نباید از اولش این باشد؛ ساده‌تر بگویم: حس می‌کنم زندگی مشترک، رو به کمال است و هر روزش از دیروزش بالغ‌تر و آدمی‌زادی‌تر می‌شود.

آدم‌هایش از ابتدا لزوماً شبیه مرد و زن اول این متن نیستند؛ اما کم‌کم می‌توانند بشوند. آب‌دیده‌شدن، وصل‌ترشان می‌کند به زندگی، به یک‌دیگر و به‌ قدردانستن و مراعات‌کردن و هم‌آهنگ‌شدن.

شاید در این مسیر از راه‌های خفنی هم گذشته باشند و شاید سر از پرتگاه‌هایی درآورده باشند که اگر فرشته‌ای به دو دست دعا نگه‌شان نداشته بود، می‌افتادند! یا حتی افتاده باشند و شاید مقایسه کرده باشند، شاید پشیمان شده باشند از انتخاب هم، شاید حتّی کج‌ رفته باشند و وسط‌های راه دل‌شان فهمیده باشد که راه اشتباهی را هر جایش که فهمیدی اشتباه است برگرد، شاید انبارِ باهم‌بودن‌شان به قول مولوی موش داشته باشد و هرچه توش گندم ذخیره می‌کنند از این ور کم شود و ته بکشد، شاید خودشان برای موش‌ها نامۀ فدایت شوم فرستاده باشند؛ اما یک‌جا فهمیده باشند که این انبار مال آن‌هاست و هیچ‌وقت در این دنیا و آن دنیا شریک هیچ موش حتی عزیزی نخواهند شد و خیلی شایدهای دیگر که به نظرم توی هر زندگی‌ای مخصوصاً زندگی‌های جوان امروزی دور از ذهن نیست! اما تهِ تهِ همۀ این‌ها اگر به خانه برگشته باشند و قدر دانسته باشند...

هیچ‌کس معصوم نیست و هیچ دونفری را هم سِت  نیافریده‌اند؛ اما روش سِت‌شدن را یاد داده‌اند؛ این هم هزینه دارد! گاهی پای آخرین فاکتور پرداختی آدم، تکّه‌های دلش را می‌نویسند.

روان‌شناسی و معلمی بلد نیستم؛ اما به گمانم یک اصول واضح خیلی کلی، مثل احترام، اخلاق، صداقت و این‌ها هست که اگر باشد و اگر قانون زندگی بشود، می‌شود که زندگی بشود قالی کرمان!...